«از خوابگاه که بیرون آمدم با خودم گفتم امروز روز ویژهای است؛ با لذت هوای آلودهی این شهر را نفس بکش و به چهرهی مردم دقت کن. بدبینِ وجودم گفت: «چرا دقت کنه؟»
خوشبین گفت: «چون نمایشگاه کتاب شروع شده و حتما مردم در تبوتابِ این ماجرا هستن و کلی ماجرای باحال اتفاق میافته.»
بدبین را ساکت، و حینِ تند راهرفتن به چهرهی مردم نگاه کردم. بازیای به راه انداخته بودم؛ فکر میکردم الان در ذهن آن مردی که لباس صورتی ملایم به تن دارد چه میگذرد. مثلا فکر میکند آیا کتابهای «در هشت دقیقه پولدار شو» بهدردم میخورد یا نه، یا آن دختر جوانی که روسریاش را روی شانهاش انداخته در فکر این است که با خریدن کتاب دختری که به رویایش رسید او نیز به رویاهایش میرسد؟ و حتی وقتی به پسربچهای که کولهاش را روی زمین میکشید نگاه کردم این احساس را داشتم که حتما به دنبال یافتن کتابی است که از طرف او به پدرومادرش ثابت کند بدون درسخواندن هم میتوانی موفق شوی.
راه میرفتم و فکر میکردم حضور کتابها در لحظههای زندگیمان چیزِ خوبی است، حتی اگر از همین حرفها به ما بگوید و برای چنددقیقه سرِ ذوق بیاییم. به نمایشگاه که رسیدم فهمیدم چیزی مهمتر از محتوای کتابها وجود دارد؛ تلاش برای بقا!
بدبینِ وجودم دوباره دهانش را باز کرد و گفت: «چشمهات رو باز کن. خوب غرفهها رو تماشا کن. اسامی ناشران عمومی رو یکییکی ببین. حست چیه؟»
خوشبینم ساکت گوشهای نشسته بود و به دکوراسیون غرفههایی نگاه میکرد که قبل ورود چشم بیننده محوِ آنها میشد. خوشبینم نظری نداشت. بدبین دوباره گفت: «خودم بهت میگم که حست چیه. گاهی خجالت میکشی و گاهی هم غمگین میشی وقتی نشرهایی رو میبینی که کتابهای خوبی هم دارند با محتوای مناسب، ولی کسی سراغشون نمیره. یا نشری که فقط 20 عنوان کتاب داره و غرفهی کوچکش رو با تصاویر ساده تزئین کرده ولی بازم خواسته که در نمایشگاه حضور داشته باشه.»
یادم آمد؛ آن لحظهای را که خودکار و دفتر یادداشتم را در دست داشتم و از این راهرو به آن راهرو میرفتم و وضعیت را بررسی میکردم. گاهی به غرفهی نشر ناشناختهای آنقدر کسی سر نمیزد که مسئولش تصمیم میگرفت روی صندلی بنشیند و کتاب بخواند و به عالمِ خریدوفروشِ بیرون کاری نداشته باشد.
یادم آمد؛ رد شدن از مقابل نشرهایی که در هشت دقیقه پولدار شو و دختر خوبی باش و بدون درسخواندن هم میتوانی موفق شوی را میفروختند و استقبال خوبی هم نصیبِ خود کرده بودند. این یعنی همان تلاش برای بقا؟
از بدبین پرسیدم: «چرا؟ چی اون نشرهای ناشناخته رو مجبورشون میکنه ادامه بدن وقتی استقبالی از آثارشون نمیشه؟»
خوشبین و بدبین هردو فقط نگاهم کردند. فکر میکنم جوابش در ذهن من نبود که آنها هم اطلاعی نداشتند. شاید روزی از روزهای نمایشگاه به غرفهی همان ناشری که روی صندلی نشست و در تنهاییاش کتاب خواند سر بزنم و بپرسم: «چرا کسی شما رو نمیبینه؟»
نظر شما