سنادره، شهر نبود، روستا هم نبود. قبرستانی متروک بود که ماهرخ در نیمهشب تولد یازدهسالگیاش برای اولین بار پا به آنجا گذاشت و همانطور که برادر چند روزهاش را محکم بغل کرده بود، پدرش را دید که زیر نور کمرنگ فانوس در یکی از قبرهای آن فرورفت و گربه سیاهی با دُم درازش روی قبر را با سنگی فیروزهای بست.
فاطمه سرمشقی نویسنده این اثر است و به بهانه انتشار رمان نوجوان «عروس سنادره و راز قبرهای فیروزهای» در نشر چ با او به گفتوگو نشستهایم که در ادامه میخوانید.
ایده اولیه «عروس سنادره و راز قبرهای فیروزهای» از کجا به ذهن شما رسید. داستانهایی که در فضایی خاص اتفاق میافتند، به نظر پیشینهای در افسانهها و مکانهای یاد شده دارند. آیا این رمان از این قائده مستثنی است یا خیر؟
برای جوابدادن به این سوال بگذارید یکی از ویژگیهای خاص خودم را لو بدهم که نمیدانم ویژگی خوبی است یا بد! من اهل سمنان نیستم اما حدود دوازده سال است که در این شهر زندگی میکنم. برای من همیشه تغییر سخت است؛ حالا هر تغییری میخواهد باشد. خیلی طول میکشد تا بتوانم خود را با آن همراه کنم. آمدن به سمنان و زندگی در این شهر یکی از بزرگترین تغییرات زندگی من بود و سالها طول کشید تا بتوانم با این شهر، مردمش، آداب و رسوم و خوی و خصلتشان خو بگیرم. حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم یکی از چیزهایی که من را به مردم این شهر نزدیکتر کرد، قصههایشان بود؛ قصههایی که گاه باورنکردنی بودند و دور از ذهن و گاه آنقدر خودمانی و ملموس بودند که من را یاد قصههای روستای خودمان میانداخت؛ همانهایی که مادربزرگم تعریف میکرد و ما در سفرهای کوتاه تابستانی و نوروزی به روستایمان آنها را زندگی میکردیم. قصههایی که بعدها شدند نقطه شروع رمان «وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد.»
من مردم را از روی قصههایشان میشناسم و همیشه فکر میکنم که این قصهها هستند که میتوانند غربت و تنهایی آدمها را از بین ببرند. و این درست همان اتفاقی بود که در سمنان برای من افتاد. قصههای مردم را میشنیدم و بهشان نزدیک و نزدیکتر میشدم تا جایی که دیگر خودم را میانشان غریبه حس نمیکردم. این قصهها بعضی وقتها از دل تاریخ میآمد و رد و نشانش را در شاهنامه و دیگر کتابهای حماسی و اسطورهای میشد پیدا کرد و گاه از دل اتفاقاتی نزدیکتر، مثلا صد سال پیش و گاه خاطراتی بود از دوران دبیرستان و سر و کله زدن با معلمی که سال بالاییها فکر میکردند روح پدرش در مدرسه حضور دارد.
پس سعی کردید، از ظرفیت این داستانها استفاده کنید؟
دقیقا؛ سالها این قصهها را میشنیدم و آنها را کنار هم میچیدم؛ اما نخی که اینها را به هم وصل کند را پیدا نمیکردم. تا این که یک شب قصهای از قبرستان قدیمی شهر شنیدم. قصهای که وادارم کرد همان شب در تاریکی به آن قبرستان بروم تا ترس و وحشت قصه را کاملا تجربه کنم. آن شب تنها نبودم و نترسیدم، اما زیر نور چراغ ماشین قبرهای فیروزهای را دیدم و همانجا فهمیدم که باید قصهشان را بنویسم.
قبرهای کهنه و سنگهای شکسته سنا دره شد نخی که تمام آن قصهها را به هم وصل میکرد. قصههایی که بعضیهایش واقعا اتفاق افتادهاند و بعضیهایش آنقدر دهان به دهان چرخیدهاند که کسی نمیداند اصلش چه بوده و بعضیهایش هم شیطنت ذهن من به آنها آب و تاب داده است. همهی اینها را گفتم که بگویم «عروس سنا دره و راز قبرهای فیروزهای» در واقع تلاش من است برای جا افتادن در شهری غریب که حالا که خوب نگاه میکنم از هر شهری به من نزدیکتر است و قصههایش از نظر دیگران هر قدر باور ناپذیر باشند، واقعیترین قصههای این سالهای من هستند. هر بار که قبرهای فرو ریخته سنا دره را میبینم فکر میکنم آنجا هنوز پر است از قصههایی که یک نفر باید آنها را بنویسد.
به نظر شما رمانهایی که به یک منطقه خاص و فضای بومی توجه میکنند، چه امتیاز خاصی دارند؟
به نظر من در رمانهای ایرانی بهخصوص رمانهای نوجوانان، زیاد به مکان و فضای داستانی توجه نمیشود و در یک نگاه کلی انگار بیشتر رمانها در یک مکان نامعلوم اتفاق میافتند و گاه اگر اشاره روشنی به مکان بشود، داستان در تهران اتفاق افتاده است و رنگ و بوی بومی ندارد. انگار شخصیتهای داستانهای نوجوان بیشتر تهرانی هستند و مخاطبان فرضی آنها هم بچههای تهران هستند و این جای خالی شهرهای دیگر را در ادبیات نوجوان پر رنگتر میکند. البته نمیخواهم کارهای خوبی که در این زمینه نوشته شده و مکان بومی در آنها نقش پررنگی دارد، نادیده بگیرم؛ مثل داستانهای فرهاد حسنزاده و جمشید خانیان که شهرهای جنوبی را به خوبی جلوی روی بچهها میگذارد یا داستانهای هوشنگ کرمانی که با خواندنش میتوان کرمان آن روزها را کاملا جلوی چشم دید؛ اما فکر میکنم هنوز این موضوع در ادبیات نوجوان جای کار زیادی دارد و میتوان نوجوان را در فضاهای داستانی جدید قرار داد و به این بهانه امکان تجربههای بیشتر را به او داد.
کتابهای طبقه وحشت برای نوجوانان دارای چه ویژگی خاص، عناصر و المانهای تکرار شوندهای هستند؟
ژانر وحشت همانطور که از اسمش پیداست، قرار است مخاطب را دچار ترس و وحشت کند. نویسنده اصولا برای ایجاد این ترس و هیجان دست به دامان چیزهایی میشود که گاه حتی تصورشان هم دلهرهآور است؛ مثل فضای تاریک، ساکت و خلوت، موجودات ماوراءالطبیعه مثل روح، شیطان و گاه موجودات خیالی مانند خونآشامها، دیوها و غولها.
همانطور که میدانیم ترس یک عامل دفاعی در برابر امور ناشناخته است و ژانر وحشت خیلی وقتها بر اساس همین واقعیت پیش میرود. مخاطب همراه با شخصیت داستان مدام در برابر موقعیتهای ناشناخته و در برابر موجوداتی قرار میگیرد که آنها را نمیشناسد و گاه حتی تردید دارد که وجود آنها واقعی است یا زاده تخیل خود اوست.
به نظرم یکی دیگر از ویژگیهای داستان در ژانر وحشت این است که حوادث سریع و پشت سر هم و ناگهانی اتفاق میافتند و این توالی حوادث باعث ایجاد هیجان بیشتری در مخاطب میشود.
نکته جذاب این گونه داستانها این است که مخاطب وقتی داستان را میخواند در یک موقعیت پارادوکسی قرار میگیرد؛ از یک طرف فضای داستان، ماجراها و شخصیتهایش را باور میکند و با آنها همراه میشود و از طرف دیگر میداند که همه آنها با او فاصله دارند و از او دورند پس خود را در موقعیت امنی نسبت به حوادث داستان میبیند؛ بنابراین میتواند ترس را از نزدیک تجربه کند، بی آنکه آن ترس مانع لذت بردنش از هیجان ناشی از آن بشود.
ماهرخ و برادرش، برای نجات پدر و مادر خود راهی سفری پرماجرا هستند. مادربزرگی عجیب و غریب و فضایی مخوف و متروک؛ به نظر میرسد عناصر کافی برای روایت یک داستان ترسناک موجود است. احساس وحشت با عناصر بیرونی بیشتر حس میشود یا عناصر درونی؟
راستش من در این داستان سعی کردم فقط به عناصر بیرونی تکیه نکنم. از نظر من گاه دنیای درون میتواند خیلی بیشتر از دنیای بیرون وحشتآور باشد. بگذارید اینجوری بگویم. خیلی وقتها عناصر بیرونی که مایه ترس و وحشت هستند در واقع تمثیل و نمادی از عناصر درونی ما هستند. البته اصلا قصدم این نیست که بگویم عروس سنادره یک رمان تمثیلی است و موجودات عجیب و غریبی که در آن هستند نمادی از عناصر درونی ما هستند. اما میخواهم بگویم این فاصلهگذاریها و جدا کردنهای درون و بیرون گاه باعث میشود به یک بعد توجه بیشتر کنیم و بعد دیگر را از یاد ببریم در صورتی که این دو همیشه در کنار هم هستند. اگر دنیای بیرون پُر باشد از موجودات عجیب و غریب اما ذهن ما جوری تربیت شده باشد که آنها را عجیب و غریب ندانیم یا اصلا به آنها باور نداشته باشیم هیچ ترسی هم حس نخواهیم کرد؛ اما برعکس اگر در دنیای بیرون خبری نباشد اما ذهن ما به وجود موجوداتی دیگر باور داشته باشد حتما خواهد ترسید حتی اگر هیچ وقت آنها را نبیند. یک اتاق تاریک و ساکت به خاطر چیزهایی که در آن است وحشتناک نیست بلکه به خاطر چیزهایی که ذهن ما آنها را تصور میکند، هولانگیز است. بنابراین فکر میکنم در داستانی که قرار است مخاطب را به هیجان بیاورد باید از عوامل بیرونی هم به همان اندازه عوامل درونی استفاده کرد. در عروس سنادره به نظرم موقعیت ذهنی ماهرخ خیلی وحشتناکتر از موقعیت بیرونی اوست. او مدام درگیر دو دو تا چهارتا کردن است میان عقلانیت و ذهنیات خود. او مجبور است برای پیدا کردن پدر و مادرش دست به کارهایی بزند و با کسانی معامله کند که دیگران در دنیای بیرون وجودشان را نفی میکنند و به نظر من این خیلی وحشتناکتر است از فرو افتادن در قبری که در دل قبرستانی متروک دهان باز کرده است.
شخصیت مادربزرگ، عجیب است و به گونهای عمل میکند که حائل به دو دنیاست. دنیای واقعی و ماورالطبیعی، در آخر از این تقابل میان دنیاها چه بهرهای بردهاید؟
برای جواب به این سوال، اجازه دهید خودم را جای مخاطب بگذارم و از نگاه او جواب بدهم. وقتی این رمان را به پایان برسانم احتمالا به این فکر خواهم کرد که واقعا از کجا معلوم دنیاهای دیگری جز این دنیایی که ما میشناسیم وجود ندارد؟ منظورم فقط دنیای روحها و جنها نیست. اما تصور این که ما فقط جزئی از یک دنیای بزرگتر باشیم و فقط یک نوع از هزاران هزار موجودات دیگری که روی زمین یا سیارههای دیگر هستند، در عین حال که هیجانانگیز است وحشتناک هم است. حالا فرض کنید فاصله این دنیاها از هم آنقدرها هم زیاد نباشد. موجودات دیگری باشند که در همین دنیای ما زندگی میکنند اما ما نمیتوانیم آنها را ببینیم. خارقالعاده نیست؟ امیدوارم با گفتن این حرفها متهم به خرافهپراکنی نشوم! اینجا اصلا درباره جن و روح حرف نمیزنم. درباره موجودات خیالی حرف میزنم که میتوانند باشند یا نباشند. انیمیشن هورتن را حتما دیدهاید. فیلی که یک ریزگرد پیدا میکند و بعدها میفهمد آن ریزگرد دنیای موجودات ریزی است که کسی نمیتواند آنها را ببیند. به نظر من خیلی جالب است با نگاه هورتن به دنیا نگاه کردن! از کجا معلوم روزی ما هم ریزگردی پر از زندگی پیدا نکنیم؟ و اصلا از کجا معلوم ما همین الان روی ریزگردی در دست یک هورتن صورتی نیستیم؟ پایان این رمان ما را به باور جهانی اینچنینی میکشاند. جهانی پر از موجوداتی که انسان فقط یک نوع از آن است. دنیایی که شاید در کنار هزاران دنیای دیگری است که ما فقط قادر به دیدن آن هستیم.
اگر بخواهید خاصترین قسمت این کتاب را معرفی کنید،کدام فصل را روایت میکنید؟
من پایان داستان را خیلی دوست دارم. تصویر پارکی که قبلا قبرستانی قدیمی بوده است. تصویر بچههایی که در پارک از قصد خودشان را زخمی میکنند تا روح دکتر پاول به سراغشان برود و دردشان را دوا کند. تصویر پیرمرد چرخ و فلکگردانی که یک عروسک یک چشم در دکهی بلیط فروشیاش دارد و هیچ کس در شلوغی پارک حواسش به دستهایش نیست که جای انگشت، سُم دارد. پارکی که روح سالوادور دالی نقاشی بچهها را میکشد. پارکی که جایی از آن یک شنل نامرئیکننده، یک دیگ جادویی و یک نیزه و طناب غول قایم کردهاند که هرکس آنها را پیدا کند، احتمالا به همهی آرزوهایش میرسد.
اگر روزی روزگاری گذرتان به این پارک افتاد یادتان باشد درست زیر سنگهای فیروزهای ورودی شهربازی، دقیقا زیر تابلوی بزرگش قبر هالهکی است. هر وقت به آنجا رسیدید خم بشوید و به بهانه بستن بند کفشهایتان یک ستاره و یک پنجره برایش بکشید.
نظر شما