داستان، داستانِ تلخ آدمهای واقعی است؛ آدمهایی که سرشار از احساس و زیستن هستند؛ تشنۀ عشقورزیدن.
داستانها یک تنهایی زنانه و غریب دارند، حتی در آن داستانهایی که راوی یا قهرمان مرد است. قلم نویسنده سعی کرده به درون انسانها نفوذ کند و آن منِ تنها را که جنسیت ندارد، کشف کند و به تصویر بکشد.
قهرمانها و راویهای داستانهای کتاب اغلب مهجور هستند و به نوعی متروک. انگار زندگی آنها را ترک کرده یا آنها زندگی را. در عین حال مجبور هستند طبق قاعدۀ هرروزه زندگی کنند و مثل هر روز باشند. آنها یک منِ درون دارند که مدام در حال کلنجاررفتن با آن هستند؛ مونسی نامرئی که با او گفتگو میکنند. انگار زخمی را در انتهای تاریک وجودشان مرتب میخراشند و پوست خشکشدۀ روی زخم کهنه را میکنند و دوباره تازهاش میکنند.
آدمهای داستانهای سپیده ابرآویز چه در مجموعه داستان اولش و چه در رمان «کوچه مرجانیها» آدمهای ساکت و صبوری هستند. آدمهایی که به کم قانع هستند، اما زندگی همین کم را هم بهمرور از آنها دریغ میکند. آنها وقتی سرگشته میشوند؛ وقتی ترک میشوند و رها، باز ساکتند و تنها گفتگوی درونی خودشان را دارند. انگار زاده شدهاند که درد بکشند؛ اما توان مواجهه با رنج را ندارند، توان فرارکردن یا تمامکردن را هم. آنها در یک سوگواری طولانی در خود فرو رفتهاند و رخت عزا را هیچوقت از تن روحشان بیرون نیاوردهاند.
داستان، داستانِ تلخ آدمهای واقعی است؛ آدمهایی که سرشار از احساس و زیستن هستند؛ تشنۀ عشقورزیدن؛ چون مادری که نمیتواند فرزندی داشته باشد و دربهدر دنبال کسی است که او را در دریای محبتش غرق کند؛ این داستانها با وجود سردی و دردی که در آنها نهفته، با قلم گرم نویسنده زهر تلخیاش گرفته شده.
نویسنده قلم گرمی دارد؛ نثری روان و بدون لکنت. با وجود اینکه داستانها همگی عینی هستند؛ اما روایتها گرمند و خالی از تشبیه و توصیف نیستند؛ توصیفاتی که شاید چون نوک تیز چاقی جراحی زخم متعفن را میشکافد؛ اما کاری میکند که از بوی بد زخم، صورت در هم نکشیم و روی خودمان را برنگردانیم. نویسنده با توصیفات زیبا و اَکتهای بهجا و روایت گرمش باعث شده، ما با شخصیتها و دردهایشان چشمدرچشم بشویم و آنها را که اجتماع و آدمهای نزدیکشان نادیده گرفتهاند، خوب ببینیم.
نویسنده با قلمش آدمهای مهجور اجتماع سرد و بیرحم را -که لابهلای جنگ، تجاوز و خیانت جایی برای ابراز وجود دردشان نیست- از لایۀ خاکستری اجتماع بیرون آورده و با کلمات گرمش برای ما به تصویر کشیده تا شاید این آدمها در قالب داستان دیدنی و شنیدنی شوند و ما کمی در مقابل رنج و زندگیشان تأمل کنیم؛ آدمهایی که شاید از ما زیاد دور نباشند. شاید حتی یکی از ما باشند. آدمهایی که آنقدر واقعی و باورپذیر شخصیتپردازی شدهاند که بهخوبی میتوانیم درکشان کنیم. حتی قهرمانهایی که ما تجربۀ رنجشان را نداشتهایم؛ شاید هرگز هم تجربه نکنیم، اما به خوبی با آنها همذاتپنداری میکنیم. و این بخاطر شخصیتپردازی دقیق و درست نویسنده است.
نویسنده کسی را در داستانش قضاوت نمیکند. حتی آدمهای منفعل، آدمهایی که به قهرمان و راوی صدمه زدهاند. او برای اینکار آدمهای بهظاهر خاطی را بیشتر در سایهروشن زندگی فرو برده. با کلماتش نورپردازی صحنۀ زندگی را کمی تغییر داده. یعنی تا دیروز آن آدمهای منفعل زیر نور روشن بودهاند و دیده میشدند، حالا زاویۀ نور عوض شده و کمی مایل شده روی قهرمان؛ اما نه آنقدر که صورتش زیر نور فراوان باز تاریک و نادیدنی شود و خود واقعیش را نبینیم. تعادل چه در صحنهپردازی، چه در اَکتها و چه در دیالوگها و مونولوگها و گفتگوی درونی بهخوبی رعایت شده.
خانم ابرآویز با طراحی دقیق داستانش و با استفادۀ درست و بهجا از کلمهبهکلمۀ توصیفاتش نشان داده داستان و عناصر آن را به خوبی میشناسد و به آن اشراف دارد. او بهخوبی جهان داستانی خودش را در این سه کتاب ساخته و به ما شناسانده. تلکیفش با آدمها و دنیا و زندگیشان روشن است. نه سیاه مطلق، نه تحت این تفکر که من خوب هستم؛ همه بد. او حتی قهرمانش را با ظرافت همان نوک چاقوی جراحی چنان حلاجی میکند که ما در داستانِ زندگی حق را به او نمیدهیم. اصلاً حق را به کسی نمیدهیم. داستان، داستان مجرم و متهم و کی مقصر است و کی مظلوم است، نیست. نویسنده دغدغهاش تعریف داستانی از زندگی یکی از ما است. اینکه میشود جور دیگری هم دید. و اینکه این زندگی است و کاری نمیشود با آن کرد. این حرف از سر ناامیدی و پوچانگاری نیست؛ بلکه ایستادن و درست زندگیکردن را نشان میدهد، بدون اینکه شعار دهد. یا مستقیم حرف بزند. یا داستانهایش نتیجهگیری و پایان مشخصی داشته باشد.
نویسنده با وجود اینکه زن است و قهرمان اغلب داستانهایش زن هستند؛ اما در هیچیک از داستانها قصد شعاردادن نداشته، که زنها مظلوم هستند. برای او مرد و زنِ رنجورِ تنها هیچ فرقی با هم نداشته و این نگاه در دو داستان این مجموعه، «مردی که زنش تکهای نان شد و سگ قورتش داد.» و «دوشنبه ده فروردین، سی آذر»، کاملاً نمود پیدا کرده. او با ظرافت خاصِ قلمش و انتخاب نوع زاویۀ دید و راویاش تنهایی و بیدفاعی یک مرد را در مقابل قواعد و عرف بیرحم جامعه و باورها در این دو داستان بهخوبی نشان داده. در واقع نگاه نقادانۀ قلم نویسنده رو به سوی اجتماعی است که انسان را رو به سوی تنهایی و تباهی میکشاند؛ و در این میان هرکسی زخمی دارد.
داستانهای سپیده ابرآویز، داستان آدمهایی است که کودک درونشان ترسیده و جایی در وجود تاریکشان پنهان شده. کودکانی که همیشه دوست دارند سادهلوحانه بیندیشند که عشق کلید هر دردی است. آنها تنها به عشق و دوستداشتن آدمها قانع هستند؛ آدمهایی که یا میروند، یا ماندنشان عین رفتن است؛ آدمهایی که انگار هیچوقت نبودهاند.
نظر شما