دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۰
جهان به کوچکیِ حجمِ خوابِ خرگوش است

«کارخانه اسلحه‌سازی داوود داله» رمان نوجوان خوش‌خوانی است به قلم محمدرضا شرفی‌خبوشان، نویسنده نام‌آشنای کشورمان. یادداشت حاضر معرفی کوتاهی است از این اثر تازه.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ پروانه حیدری: شاید هیچ‌کس نداند در چه نقطه مهمی از تاریخ ایستاده؛ تا زمانی که کسی روایتگرش باشد. تازه آن وقت است که می‌فهمد کجای ماجراست؛ ستم‌‌دیده بوده یا ستم‌کار؛ عاشق بوده یا فارغ؛ دلتنگ بوده یا خجسته؛ کجا جرئت دست‌کشیدن از آرزوهایش را پیدا کرده؟ آن‌جا که آرزویش را یک دل سیر زندگی کرده یا آن وقت که دیده آرزوهای بزرگترش چه ساده بر باد می‌روند.

داوود نمی‌دانست چقدر می‌تواند قدرتمند باشد؛ تا آن وقت که بابا ابزار گچ‌کاری‌اش را گوشه حیاط گذاشت و رفت جبهه. حالا وسوسه همیشگی ناکارکردن دستکش بابا آمده بود سراغش. برای کلی داله‌ی بی‌کش که هیچ‌کدام‌شان تیروکمان نشده بودند، یک کش هم غنیمت بود. داله همان شاخه درخت است که شبیه هفت می‌ماند و زمان بریدن‌اش را فقط یک داله‌شناسِ کاربلد می‌داند. داوود یک‌عالمه داله داشت و برای یافتن هرکدام به دل آتش زده بود. داله‌ی لیلا، داله‌ی مرگ، داله‌های یتیم... داله‌ی لیلا رازِ نهانِ داوود بود؛ نه اسمش را به کسی می‌گفت و نه اجازه می‌داد کسی بهش دست بزند؛ مال خودش بود. فقط وقتی می‌رفت پشت‌بام، تنهایی به تماشایش می‌نشست؛ یا از پشت پنجره نگاهش می‌کرد. از هرجایی که کسی روبه‌روی‌شان نباشد. لیلا خواهر امید بود و امید، رفیق داوود که پدرش هربار که از سفر برمی‌گشت، برای او و لیلا سوغاتی می‌آورد. هرچیزی به‌جز تیروکمان. داوود تمام آن چیزها را می‌خواست و بیش از همه، دربه‌در یک لنگه دستکش بود تا داله‌هایش را از آن همه آس‌وپاسی دربیاورد. حالا یک کش داشت و این همه داله. کدام را باید انتخاب می‌کرد؟ داله‌ی لیلا؟ نه. داله‌ی لیلا شبیه خود لیلا شده بود؛ موجود مهرآمیزی که نمی‌توانست جان موجودی دیگر را بگیرد. به درد پرنده‌زدن و پایین‌آوردن شیشه‌ها نمی‌خورد. این داله پر از حس خواستنی بود که گاهی از لابه ‌لای احساسات دیگر سرک می‌کشید و داوود را گیر می‌انداخت. داله‌ی مرگ چطور؟ هرچه نباشد داوود به‌خاطر این داله از مرده‌شورخانه و ارواح دیده و نادیده گذشته، نزدیک بوده بیفتد روی تخت مرده‌شورخانه و جان به جان‌آفرین تسلیم کند. این داله آبِ مرده خورده‌ بود. پس می‌توانست جان بگیرد و شر به‌ پا کند. می‌توانست داوود را به قوی‌ترین و محبوب‌ترین پسر محله تبدیل کند. آن‌قدر که همه به‌خاطر بودن با او سر و دست بشکنند و همه‌جا همراهش باشند. دنیا به کام بود و مهم نبود که فقر همیشه هست؛ بابا هنوز برنگشته؛ امید این‌ها دارند می‌روند و دلش برای لیلا تنگ خواهد شد. داله‌ی مرگ تیروکمان سحرآمیزی بود که زندگی فردی و جهان داوود را از این رو به آن رو کرده‌ بود؛ اما تا کجا؟ چه‌کسی می‌تواند ادعا کند که میل به قدرت در درونش نیست؟ میل به آوارکردن؟ میل به شر؟ و این میل آیا با دیدن شری بزرگتر خاموش می‌شود؟ یا باز از زیر خاکستر زبانه می‌کشد؟ شری که به زخم بینجامد، می‌تواند مولد شر دیگری باشد؟ داوود چه می‌بیند که این‌چنین از داله‌هایش دست می‌کشد؟

شخصیت داوود در طی داستان تغییر می‌کند؛ بالا و پایین دارد و مخاطب را درگیر می‌کند. او با گفتن از علایقش خودش را به مخاطب می‌شناساند و با صداقتی که در کلامش هست، خود را به خواننده نزدیک می‌کند. تلخی داستان که افراد به دلیل موقعیت زمانی و مکانی خاص گرفتارش هستند، با شیرین‌زبانی‌های داوود جبران می‌شود. این لحن شیرین، نمایشی نیست و کاملا با شخصیت داوود -که اهل داستان‌گویی و حرافی ست و قرار است خوش‌صحبت به نظر برسد- عجین شده. عیش مدام او هنگام تعریف‌کردن از داله‌هایش، شیء را به اندزه‌ی عشقی که به آن می‌ورزد؛ در ذهن مخاطب بزرگ می‌کند. حالا داوود با داله‌هایش شناخته می‌شود، با حسرت‌هایش، با تمام چیزی که در آن سن و سال موجودیت یک نوجوان را در میان دوستانش و در آن محله تعریف می‌کند. لحن دلسوزانه‌اش برای درخت‌های بریده‌شده، از او فردی آگاه و غیرمنفعل می‌سازد. دانش‌ جزئی‌اش درباره درختان و اصطلاحاتی که استفاده می‌کند، باعث می‌شود تا هربار حرف تازه‌ای برای گفتن داشته باشد. داوود حاضر است برای بردن دل لیلا از درختی که سه سگ هار پایینش ایستاده‌اند و واق‌واق می‌کنند، بالا برود. به امید حمله کند و صورتش را خنج بکشد تا لنگه دستکش داخل جوی را مال خودش کند. جهان برای داوود به همان اندازه که کوچک به نظر می‌رسد، بزرگ است و داوود حاضر است تا هرجا که می‌تواند، برایش بدود.

در این مقطع زمانی اشیا و آدم‌ها شکل دیگری دارند، اتوبوس‌ها صندلی ندارند و شیشه‌هایشان گل‌آلود است. آدم‌ها پشت سر هم آب می‌ریزند و هر رفتنی، آمدنی ندارد. هرکس چیزی از دست می‌دهد. چیزی به دست می‌آورد و زندگی بی‌رحمانه ادامه دارد. بغضی عمیق آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند.

«کارخانه‌ی اسلحه‌سازی داوود داله» رمان نوجوان ارزشمندی‌ست که مخاطب خود را دست‌ِکم نمی‌گیرد و تا آنجا که می‌تواند در ساختن فضا و جزئیات مایه می‌گذارد. پایان‌بندی حساب‌شده‌ی رمان، مخاطب را غافلگیر می‌کند و او را با پرسشی مهم تنها می‌گذارد. داوود موجودیتش را در چیزی عظیم‌تر دیده یا حجم اندوه آن‌قدر زیاد است که داله‌ی مرگ هم در مقابلش کم می‌آورد؟ این که بگوییم انسان چیست و با چه چیز تعریف می‌شود، کار مشکلی ست؛ اما گاهی اندوه به آدمی یادآور می‌شود که چه‌چیزی نیست.

*عنوان یادداشت، مصراعی‌ست از کیومرث منشی‌زاده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها