شبهای ماه رمضان کمکم حرفها داشت. حرف میشد؛ ولی هنوز آنچنان برنده و کوبنده نشده بود؛ اما شبی که «غفاری» میدان فوزیه را با کلام و صدایش از جا کند، دیدم نشستن پای این منبر و به وعظ گوش کردن، با نشستن پای منبرها و به وعظ گوش کردنها و چرت زدنها و بعد، گریستن و دعا کردنها و گریه و زاری کردنها و ندبه و استغاثه کردنها و ذلیل و خوار و زبون، تن به هر ذلت و مصیبت و فلاکتی دادن و در انتظار تقدیر، تن به تسلیم و رضا دادن و راضی بودنهای سابق، فرق دارد. زدم به آب. این سیل خروشان، همان حرکت تند خانه براندازی بود که در خیال هم حتی باورش نمیکردم. اینجا و آنجا، هرجا که وعظ و واعظی بود، میرفتم؛ تا آن شبی که آقای نوری سر آبسردار وعظ کرد و بعد، قرار نماز عید فطر را گذاشت و مجلس را ختم کرد و گفت بیسروصدا به خانههایتان بروید؛ اما ناگهان خروشی افتاد توی موج خلق نشسته توی خیابان و خلق خدا که تا آن لحظه، آرام و بیصدا، چهارزانو روی آسفالت نشسته بودند، از جا کنده شدند و در یک آن، صدا پیچید و نعره شد و صداها یک صدا شد و غرید: «تنها ره سعادت ایمان، جهاد، شهادت»...
و موج به طرف میدان ژاله به حرکت درآمد و نیم ساعت بعد، سد رگبار گلوله از روبهرو و آتش گرگرفته بنزین و نفت که قبلا ریخته بودند کف خیابان و میدان، سیل جمعیت را پس زد.
همان شب، شهیدان متلاشی شده و تیرخوردههای از حال رفته، دست به دست، با احترام، چون لالههای سرخ، نشسته روی دست و سر و کول، به خانهها برده شدند. بعد از شهدای چند شب پیش میدان فوزیه، این دومین باری بود که این خلق خاموش، میدیدند که چه عزت و احترامی دارد شهید. چه ارج و منزلتی دارد شهید و نطفه شهیدشدن و در دل خلق جاگرفتن، در دل تکتک آنهایی که توی تاریکی، توی کوچه پس کوچهها بهطرف خانههایشان میرفتند، بسته شد.
نظر شما