دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۰
استادی که با مرگ از کنار ما نرفت

کامران احمدگلی از میان ما رفت؛ ولی با آثار و البته شاگردانش هماره زنده است؛ یادداشت فرارو، به قلم یکی از همین شاگردان سوگوار اوست؛ سحر حسابی، مترجم حوزه ادبیات و از همکاران ایبنا.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) متن یادداشت بدین قرار است:
خبر کوتاه بود.
کامران احمدگلی، استاد دانشگاه و دکترای زبان و ادبیات انگلیسی پس از دو هفته درگیری با بیماری منحوس کرونا فوت کرد.

دو سال است درگیر ویروسی شدیم که به‌تدریج در خانه و کاشانه مردم بی‌دفاع ریشه دوانیده است. کامران احمدگلی اولین نخبه کشور نیست که قربانی کرونا می‌شود. کرونا لیست بلندبالایی از مردم عادی، نویسندگان، ورزشکاران و دیگر نخبه‌های جامعه را به کام مرگ کشانده است؛ با این وجود دلیلی ندارد که از‌دست‌دادن عزیزان برایمان به پدیده‌ای عادی تبدیل شود.

سال 87 بود؛ دانشکده ادبیات و زبان‌های خارجی دانشکاه علامه؛ درس تاریخ ادبیات انگلیسی 2؛ جلسه اول کلاس؛ در باز شد و مردی جوان با قامتی کوتاه وارد کلاس شد. دانشجویان به هم نگاه می‌کردند. برای درک این نگاه‌ها باید به کمی قبل از این روز خاص اشاره کنم. یک ترم قبل‌تر درس تاریخ ادبیات انگلیسی 1 با استادی داشتیم که دانشجو را به گوش‌به‌فرمان خود می‌دید. همیشه دیر می‌کرد و هنگامی که می‌رسید، نگاه عاقل اندر سفیهی به دانشجویان می‌کرد که چرا با نظم و ترتیب یک‌جا ننشستید! خلاصه اینکه با درخواست‌های مکررکلاس از از آقای دکتر تاج‌الدین، مدیر گروه وقت دپارتمان ادبیات انگلیسی دانشگاه علامه قرار بر این شد استادی دیگر برایمان از دانشگاه تهران بیاورند.

وقتی در باز و کامران احمدگلی وارد شد، با خود گفتیم نکند اشتباه کردیم و به غلط‌کردن نیفتیم. جریان سیال ذهنی ما پنج دقیقه طول کشید و استاد جوان هم -که انگار می‌دانست ماجرا چیست- بدون هیچ حرف و سخنی، یک ساعت و نیم از ادبیات انگلیس و شاعران و دوره‌های مختلف حرف زد.

وقتی به دوره مدرن ادبیات رسیدیم، با شوق بیشتری تدریس می‌کرد و چنان عاشق جیمز جویس بود که وقتی درباره نویسنده ایرلندی صحبت می‌کرد، زمان را از یاد می‌برد.

روناک، همکلاسی خوش‌ذوق من دستی در هنر داشت و کاریکاتور همه استادان را می‌کشید. چند باری کاریکاتورهایش را به استادها نشان داده بود و بازخورد مثبتی نگرفته بود. روزی که کاریکاتور احمدگلی را کشید، کنارش نشسته بودم. احمدگلی و جویس را در یک قاب کشیده بود و قامت احمدگلی را بزرگ و جیمز جویس را کوچک کشیده بود و انگار در تصویر رفاقتی بین‌شان بود. اصرار کردم به استاد نشانش بده. با اصرار زیاد و واهمه فراوان جلو رفت و کاغذ را به استاد داد. چنان خوشحال شد که به روناک گفت: «می‌توانم با خودم ببرمش؟» و صورت شادمانش گواه روشنی سیرتش بود.

پس از گذشت چند جلسه دوستش داشتیم و اعتماد داشتیم که کارش را بلد است و مهم‌تر از همه انسانی محترم بود که از او یاد گرفتیم بعدها با دانشجویان با هر رفتاری چگونه ارتباط برقرار کنیم. او هم گویی از ما خوشش آمده بود. یک روز برایمان تعریف کرد که خودش پشت همین میزها در دانشگاه علامه درس خوانده است و ما آینه‌اش هستیم و با دیدن ما سر کیف می‌آید. به ما انگیزه می‌داد که شما در آینده جای من خواهید نشست؛ روزی که شاید من دیگر نباشم.

پس از مرگش، فیروزه مهرزاد، مترجم خوب کشورمان پیام داد و گفت آقای احمدگلی در سال 72 و در اوان جوانی استادش بود. از مهربانی، معلومات و سخاوتش گفت و در نهایت اشک ریخت. از اینکه 13 سال پیش فکر می‌کردم تازه استاد شده است، شگفت‌زده شدم. چرا فکر کردم اوایل کارش است؛ شاید چون فقط تازه‌کارها را مهربان می‌دانیم تا خودشان را به ما ثابت کنند و جایگاهی به دست بیاورند. احمدگلی اما از این قماش نبود.

حالا دیگر کامران احمدگلی در میان ما نیست. یادش اما در دل تک‌تک دانشجویانی که تربیت کرد، زنده است. احمدگلی رفت؛ اما قبل از رفتن، احمدگلی‌های زیادی را تربیت کرد؛ نه‌فقط از لحاظ آموزشی بلکه با تعلیم رفتار درست آکادمیک و اجتماعی. طبیعت زندگی همین است. شاید در برهه‌ای دیگر از زمان، خانم یا آقایی در سکوت شب پشت لپ‌تاپش بنشیند و از بداخلاقی‌ها و خوش‌اخلاقی‌های من بنویسد؛ نه اینکه من یک احمدگلی دیگر باشم؛ نه! ابداً! شاید تنها ویژگی مشترک من با او این باشد که مرگ منتظر نمی‌ماند تا با زندگی خداحافظی کنم! مرگ منتظر هیچ‌کس نمی‌ماند تا حیات را بدرود بگوید و نگاهی به پشت سر بیندازد و با خود فکر کند که باید بروم تا اندکی خستگی درکنم. با این وجود به قول بامدادِ شاعر «تو نمی‌دانی مردن وقتی که انسان مرگ را شکست داده است، چه زندگی‌ست!»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها