معرفی و بررسی کتاب «دلایلی برای زنده ماندن»
اثری درباره برخورد درست با بحرانهای روحی و نحوه لذت بردن از زندگی
کتاب «دلایلی برای زنده ماندن» حاصل مبارزه مت هیگ با افسردگی و اضطراب بسیار شدیدی است که نزدیک بود او را از پای درآورد. اثری کوتاه و صریح درباره برخورد درست با بحرانهای روحی و نحوه لذت بردن از زندگی.
در بخش نخست این کتاب تحت عنوان «این کتاب غیرممکن است» آمده است: «سیزده سال پیش میدانستم این اتفاق نخواهد افتاد. میدانید، من داشتم میمردم. یا دیوانه میشدم. امکان نداشت هنوز اینجا باشم. گاهی شک میکردم حتی بتوانم ده دقیقه دیگر دوام بیاورم. و فکر این که آن قدر سالم و با اعتماد به نفس بمانم که این طور دربارهاش بنویسم دور از ذهنتر از آن بود که باورپذیر باشد.
یکی از نشانههای کلیدی افسردگی ندیدن هیچ امیدی است. هیچ آیندهای. دور از تونلی که در انتهای آن روشنایی است، انگار هر دو سر تونل بسته شده و شما داخل آن هستید. بنابراین، اگر فقط از آینده خبر داشتم، این که از هر چه تجربه کرده بودم به مراتب روشنتر است، بعد یک سر تونل منفجر و تکه تکه میشد و میتوانستم با روشنایی روبهرو شوم. پس همین واقعیت که این کتاب وجود دارد ثابت میکند افسردگی دروغ میگوید. افسردگی باعث میشود به چیزهایی فکر کنید که اشتباهند. اما خود افسردگی دروغ نیست. این واقعیترین چیزی است که در عمرم تجربه کردهام. البته نامرئی است. برای سایر آدمها گاهی اصلا مهم به نظر نمیرسد.
با سری که آتش گرفته این طرف و آن طرف میروید و هیچکس شعلهها را نمیبیند. و در نتیجه از آنجا که افسردگی عموما نادیدنی و اسرارآمیز است، داغ ننگ به راحتی باقی میماند. داغ ننگ به خصوص در مورد افسردهها بیرحم است، چون داغ ننگ افکار را تحتتأثیر قرار میدهد و افسردگی بیماری فکر است. وقتی افسردهاید، احساس تنهایی میکنید، و اینکه هیچ کس کاملا وضعیتی را که دارید تجربه نکرده. آن قدر میترسید دیوانه بهنظر برسید که همه چیز را درونی میکنید و آنقدر میترسید مردم بیشتر شما را تنها بگذارند که ظاهری آرام به خود میگیرید و دربارهاش حرف نمیزنید، که خیلی بد است، چون حرف زدن از آن بهتر است. کلمات بهزبان آورده یا نوشته شده ما را با دنیا مرتبط میکنند، و در نتیجه حرف زدن از آن با مردم، و نوشتن درباره این موضوع، به مرتبط شدن ما با هم و با خود واقعیمان کمک میکند. من به این اعتقاد دارم، چون تا اندازهای از طریق خواندن و نوشتن بود که راهی برای نجات از تاریکی پیدا کردم. از وقتی فهمیدم افسردگی درباره آینده دروغ میگوید، خواستهام کتابی درباره تجربهام بنویسم تا به افسردگی و اضطراب ضربهای زده باشم.»
همچنین در بخش «یک یادداشت، قبل از آن که درست راه بیفتیم» این کتاب میخوانیم: «ذهنها منحصر به فرد هستند. به شکل منحصر به فردی دچار مشکل میشوند. ذهن من به شکلی اندک متفاوت با دیگر ذهنهایی که مشکل پیدا کردند دچار مشکل شد. تجربیات ما با تجربیات آدمهای دیگر تداخل پیدا میکنند، اما هرگز دقیقا همان تجربهها نیستند. برچسبهای کلی مثل «افسردگی» و «اضطراب» و «اختلال هراس» و «اختلال وسواس فکری عملی» مفیدند، اما فقط در صورتی که بپذیریم همه مردم در مورد چنین چیزهایی تجربههای دقیقا مشابه ندارند. افسردگی برای هر کس متفاوت به نظر میرسد. درد به شکلهای مختلف، به درجات متفاوت حس میشود و واکنشهای متفاوتی را بر میانگیزد. میگویند اگر کتابها برای مفید بودن باید دقیقا تجربه ما از جهان را بازسازی میکردند، تنها کتابهایی ارزش خواندن داشتند که خودمان نوشته بودیم. در طول سالها دریافتم با مطالعه در مورد آدم های دیگر که رنج کشیده، جان به در برده و بر ناامیدی غلبه کرده اند احساس آرامش کرده ام. به من امید داده. امیدوارم این کتاب هم بتواند همان کار را بکند.»
در قسمت «روزی که من مردم» این کتاب نویسنده نوشته است: «روزی را به یاد می آورم که من قبلیام مرد. با یک فکر شروع شد. مشکلی پیش آمده بود. آن شروعش بود. پیش از آن که متوجه شوم چه چیزی است. و بعد، یک لحظه یا بیشتر بعد، حس عجیبی درون سرم به وجود آمد. یک فعالیت بیولوژیک در پشت جمجمهام، نه چندان بالاتر از گردنم. مخچه. یک تپش، یا پرپر زدن شدید، انگار یک پروانه داخلش گرفتار شده بود، همراه با یک احساس گزگز. هنوز در مورد تأثیرات فیزیکی عجیبی که افسردگی و اضطراب ایجاد میکنند چیزی نمیدانستم. و بعد شروع کردم به رفتن. غرق شدم، به سرعت، درون یک واقعیت تنگنا هراسانه و خفه کننده تازه غرق شدم. و بیشتر از یک سال طول کشید تا دوباره حتی احساس کنم نیمه عادیام.
تا آن مرحله هیچ درک یا آگاهی واقعی از افسردگی نداشتم، به جز این که میدانستم مادرم اندک زمانی بعد از تولد من به آن دچار بوده، و این که جده بزرگ پدریام با خودکشی به زندگیاش پایان داده بود. بنابراین، تصور میکنم یک تاریخچه خانوادگی وجود داشت، اما این تاریخچهای نبود که من زیاد به آن فکر کرده باشم.
به هر حال، من بیست و چهارساله بودم، در اسپانیا زندگی میکردم در یکی از آن گوشههای آرام و زیبای ایبیزا. سپتامبر بود. دو هفته بعد به لندن و واقعیت برمیگشتم؛ بعد از شش سال زندگی دانشجویی و شغلهای تابستانی. تا آنجا که میتوانستم بزرگسال بودن را به تأخیر انداخته بودم و آن چون ابری ظاهر شده بود، ابری که حالا سر باز کرده و داشت بر من میبارید. عجیبترین چیز در مورد ذهن این است که پر تنشترین چیزها میتواند در آن جریان داشته باشد اما هیچکس دیگر آنها را نبیند. دنيا شانه بالا میاندازد. مردمکهایتان ممکن است گشاد شوند. شاید آشفته به نظر برسید. پوستتان ممکن است از عرق بدرخشد. اما ممکن نبود کسی که مرا در آن ویلا میدید بفهمد چه احساسی دارم، ممکن نبود حس کند در چه جهنم غریبی به سر میبرم، یا چرا مرگ به چنان طرز خارق العادهای فکر خوبی به نظر میرسد. سه روز در رختخواب ماندم. اما نخوابیدم. نامزدم آندره آ با آب یا میوه که به سختی میتوانستم بخورم در فواصل منظم وارد اتاق میشد.
پنجره باز بود تا هوای تازه وارد شود، اما باز هوای اتاق ساکن و داغ بود. به یاد دارم از این که هنوز زندهام متحیر بودم. میدانم این ملودرام به نظر میرسد اما افسردگی و اضطراب برای سرگرم کردن شما فقط افکار ملودرام در اختیارتان میگذارند. به هر حال، آسودگی در کار نبود. میخواستم بمیرم. نه. این کاملا درست نیست. نمیخواستم بمیرم، فقط نمیخواستم زنده باشم. مرگ چیزی بود که مرا میترساند. تعداد مردمی که هرگز زندگی نکرده بودند بینهایت بود. من میخواستم یکی از آن آدمها باشم. آن آرزوی کهنه کلاسیک. هرگز به دنیا نیامدن. یکی از آن سیصد میلیون اسپرمی بودن که موفق نمیشوند. عادی بودن چه موهبتی بود! همه ما داریم روی این بندهای نامرئی راه میرویم که در واقع هر لحظه ممكن است از روی آنها بلغزیم و با همه هراسهای اگزیستانسیالیستیای مواجه شویم که تنها در ذهنهایمان خاموش خفتهاند.»
نظر شما