تابستان فصل اندوختن خاطرههاست، با مرور این خاطرات، با تاریخ پرفراز و نشیب سرزمینمان، بیشتر آشنا شویم.
قریب به شش دهه است که گُلگشتهای تابستانه و بهارانه ـ در نوروز ـ در سراسر کشور باب شده و دسترسی آسان بخصوص به شهرهای شمالی کشورمان، باعث شده است گاه تا ده برابر جمعیت ساکن برخی از شهرهای شمالی، مسافر و گردشگر در آن محل سکنی گزیده و چون ظرفیتهای شهر مذکور، محدود است، ایجاد دردسر برای اهالی نموده و اپیدمی شدن برخی از بیماریها را طی سالهای گذشته شاهد بودیم. بخصوص این امر که استفاده وسیع از آب دریا، که بعضاً در برخی موارد و بعضی اماکن، از آلودگی بالایی برخوردار است، این شیوع را تن زده و افزایش میدهد و همینجا از عموم هموطنان عزیز میخواهم و میگویم: حق با شماست و خانهنشینی هفده، هجده ماهه، همه را کلافه کرده، و فقط با رعایت دستورالعملهای بهداشتی، میتوانیم از همهگیری بیماریها عموماً و این ویروس سراپا منحوس خصوصاً رها شویم و در کنار آن هشدار افزایش شهرهای قرمز کشور، عکس این ماجرا را نشان میدهد.
از پند و نصیحت و اندرز که بگذریم، تابستان بهترین فصل برای مطالعه است و اکثر ما، به فرزندانمان نیاموختهایم از این فرصت طلایی استفاده کرده و با کتاب انس و الفت بگیرند، و نکته جالب، بازگویی خاطرات همین سفرها، طی سالیان بعد است و بخشِ مهمی از خاطرات ایام پیری ما، مرور همین یادماندههاست. خوب به یاد دارم، پس از پایان تعطیلات، اولین موضوع انشا: چگونه تابستان خود را گذراندید، بود و به گونه مرور خاطرهها میشد.
خاطرهنویسی، میتواند به اشکال گوناگون صورت گیرد. روزانه، که بعدها بار مرور آن، میتوانیم به یاد آوریم در فلان روز و ماه و سال، چه بر ما گذشته است. یکی از برجستهترین خاطرات روزانه موجود، از آنِ محمدحسن خان اعتمادالسطلنه وزیر انطباعات و روزنامهخوان ناصرالدین شاه است که تقریباً 15 سال آخر سلطنت این شاه جاهل و غافل قاجاری را در برمیگیرد و تا یک ماه قبل از ترور او را شامل میشود و با خواندن این خاطرات روزانه، درمییابیم عجب وضع بلبشویی در دوران 48 ساله پادشاهی وی بر کشور حاکم بوده و عجیبتر حوصله این مردم بوده که چنین حکمرانی را تحمل کردهاند!
دهها نمونه از این گونه خاطرات را میتوان معرفی کرد، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، رویکرد جدیدی در خاطرهنویسی در کشورمان رخ نمود و آن هم بازگویی خاطرات کسانی بود که به امید رسیدن به بهشت برین، به بدتر از سراب رسیدند و نسل پاکباختهای را رقم زدند که امروز، با مرور خاطراتشان، میتوانیم دریابیم تبلیغات دروغین تا چه حد میتواند بیپایه و اساس و فریبنده باشد، بدان حد که نخبگان، روشنفکران و تحصیلکردگان ایرانی و یک کشور را فریب دهد و تباه سازد.
فصل تابستان در تاریخ معاصر ایران، پر از حوادث گوناگون است، که هرکدام، بسیار تعیین کننده بودهاند. حادثه سیام تیرماه سال 1331، کودتای 28 مرداد 1332، بیست و پنجم شهریور 1320و اشغال ایران و عزل پهلوی اول، جمعه هفده شهریور 1357، راهپیمایی عظیم مردم تهران از تپههای قیطریه و نماز عید فطر به امامت مرحوم شهید مفتح، و حوادثی چون هفتم تیر و هشتم شهریور.
کودتای 28 مرداد سال 1332، سرآغازی شد بر سرکوب وحشیانه جنبش آزادیخواهی مردم ایران وعدهای که خواسته و ناخواسته آب به آسیاب دشمن ریخته بودند، برخی از آنان، قربانیان این کودتا و عملکرد سران حزب بیگانهپرست توده شدند و با فرار از کشور آنچه را که دزد ـ شاه ـ باقی گذاشته بود را به رمال ـ اتحاد جماهیر شوروی ـ واگذاشتند و خاطرات باقی مانده از آنان، چنان شگفتانگیز است که انسان درمیماند چه بگوید، از این همه قساوت، جنایت و در عین حال ادعای طرفداری از خلق و کشورهای محروم و جنبشهای آزادیبخش و مللِ تحتِ ستمِ امپریالیسم!
فتحالله زاده، اتابک؛ در ماگادان کسی پیر نمیشود، یاد ماندههای دکتر عطا صفوی از اردوگاههای دایی یوسف، 364 صفحه رقعی، نشر ثالث، چاپ پنجم، 1392، تهران.
عطا صفوی که در بیستم مهرماه سال 1332، به امید رسیدن به بهشت برین، از ساری به همراه سه تن دیگر از دوستان هم حزبیاش، به سمت مرز ایران و شوروی گریخته بودند، به دام مأموران کا.گ.ب، افتادند و ابتدا زندانی، سپس محاکمه و بعد تبعید شدند. آنان از مرز قزل اترک وارد خاک شوروی شده بودند و میباید در همین محل محاکمه میشدند و پس از خروج از زندان موقت، به محل مذکور برده شدند. عطا صفوی درباره محاکمه در این دادگاه میگوید: «... گویا در همان مکان باید دادگاه به پرونده ما رسیدگی میکرد. من نمیخواهم عذاب راه و گرسنگی و سرما را شرح بدهم. لباس گرم نداشتیم. پس از 3 ـ 2 روز دادگاه قلابی در قزل اترک تشکیل شد. ما را به سالن دادگاه بردند. در بالای سالن چند نفر و از جمله یک خانم ترکمن با لباس نشسته بودند. او گزارش ام. گ. ب یا وزارت امنیت دولتی عشقآباد را خواند و ما را به موجب ماده 3 ـ 103، به جرم عبور غیرقانونی از مرز محکوم کرد. البته ما از چرندیاتی که خانم ترکمن خواند، چیزی نفهمیدیم. به هر حال به ما حالی کردند که به دو سال زندان محکوم شدهایم. اشک از چشمان ما سرازیر شد. داد و فریاد ما درآمد که ما همگی اعضای حزب توده هستیم، ما به کشور سوسیالیستی، به سرزمین لنین کبیر، و به رفیق استالین پناه آوردهایم. ما برادران کوچک شما هستیم. ما با آرزوهای بزرگ به سرزمین شما آمدهایم، زندانی یعنی چه؟ میانجی [یکی از همراهان] گفت: من در ایران به خاطر تودهای بودن در زندان بودم، حالا در این کشور سوسیالیستی هم باید زندانی بشوم؟ سادگی ما را نگاه کن، ما فکر میکردیم که ما را آزاد خواهند کرد و لابد دانشکده ما را برای درس خواندن آماده کردهاند و پس از تحصیل به کشورمان بازمیگردیم، تا برای وطنمان کادر مفیدی باشیم. گریه و زاریمان به جایی نرسید. کسی به حرف ما گوش نمیداد. اشک ریزان از سالن دادگاه که مانند کاروانسرا بود خارج شدیم... دوماه بود که به خاک مرکز آزادیخواهان جهان و هدایتگر و خط دهنده و مدافع اردوگاه زحمت کشان جهان پناه آورده بودیم. این کمونیستها، کشورشان را به خاک و خون کشیده بودند فقر و بدبختی را به تمام معنا میان مردم تقسیم کرده بودند. خفقان مرگآوری را به ارمغان آورده و تمام اعتراضات و مبارزه مردم را به نام دشمنان خلق با بیرحمی هرچه تمامتر سرکوب کرده بودند و خداوند غدارّی به نام استالین پیدا کرده بودند که بیشتر از خدای خود از او میترسیدند. با این همه آنان توانسته بودند مزوّرانه با شعار عدالت و آزادی که هیچ ربطی با واقعیت امروز زندگی جامعه ساخته و پرداخته خود آنها نداشت، شوری در جهان به پا کنند. آن زمان تنها جوانان و روشنفکران کشور ما نبودند که در سِحر و جادوی کمونیسم گرفتار شدند، بلکه اروپا نیز کم و بیش به همین وضع ما دچار بود. من نمیخواهم علت و زمینههای این گرایش عمومی را از جانب روشنفکران جهان و کشورمان شرح دهم و سرخواننده را به درد آورم. ولی میتوانم شرح بدهم که چرا من و دوستانم به طرف حزب توده گرایش پیدا کردیم و گول تبلیغات کمونیسم را خوردیم. در ته دل من و دوستانم احترام و اعتماد به کمونیسم و شوروی و استالین بدین سبب بود که تصور میکردیم از این طریق بهتر میتوان برای کسب عدالت و آزادی در کشورمان کوشید. ما گمان میکردیم که دولت و حرب کمونیست شوروی ما را همچون برادر خود دوست دارند. من طالب عدالت و آزادی بودم، زیرا تا چشم باز کرده بودم جُز سرکوب، بدبختی دهقانان، فقر و بیسوادی و بدبختی خود و مردم ندیده بودم». (ص 7 ـ 56).
فتحالله اتابک در:
خانة دایی یوسف، وقایعی تکاندهنده از مهاجرت فداییان اکثریت به شوروی، نشر قطره، 356 صفحه رقعی، به کوشش علی دهباشی، چاپ سوم، 1381، تهران.
از آرزوی ایرانیان محبوس در اتحاد جماهیر شوروی، پس از پیروزی انقلاب میگوید که تمنا داشتند، به وطن بازگردند. او مینویسد: «بازماندگان جنایات استالین در تمام این سالها، با آرزوی بازگشت به ایران روزها را شب میکردند و شبها را صبح. اما جز در جمع کوچک خود، جرأت سخن گفتن از آن را نداشتند. اگر کسی از این جماعت حتی در دهه 1980 میلادی، و در دوران برژنف، موضوع بازگشت به ایران را پیش میکشید، مستقیم و غیرمستقیم تحت فشار و آزار قرار میگرفت. حتی بعد از پایان دوران برژنف که ادامه حکومت استالین به شکل خفیفتری بود نیز برای آنها، بازگشت به ایران مقدور نبود. آنچه این معادله وحشتناک را به هم زد و در دل تاریکی نوری به دل آنان تاباند، انقلاب ایران بود. با انقلاب ملتِ ایران، دیگر دست کم بهانه کا.گ.ب، در جلوگیری از بازگشت ایرانیان به ایران از اعتبار افتاد و کسی نمیتوانست بگوید که آنها به قصد همکاری با یک رژیم سرسپرده غرب [شاه] به کشور خود میروند... بعد از انقلاب ایران، مقامات شوروی زن و فرزندان کسانی را که میخواستند به ایران بروند [را] به بهانه این که آنها تبعه شوروی هستند، مجاز به خروج نیستند، عملاً گروگان میگرفتند، تا آنها به شوروی برگردند.
در مراحل بعدی خودِ متقاضی نیز باید دهها برگه عجیب و غریب را پرمیکرد. باید از ادارات و مراجع گوناگون دهها گواهی صلاحیت تهیه میکرد. رؤسای محل کار، مسئول حزب محل کار، مسئول اتحادیه و پلیس و غیره باید این گواهیها را امضا میکردند. برای هر امضا باید روزها وقت صرف میشد. پرداخت رشوه جای خود داشت، فقط برای خودیها، یعنی عوامل خودشان دست و دل بازتر عمل میکردند. برای دیگران دالان سفر به ایران چنان تنگ و باریک و پرپیچ و خم بود که پیگیر زیاد این افراد را هم مأیوس میکرد. نتیجه آن انصراف از سفر به ایران بود. باید این آرزو را در دل میکشتند. حتی فکر آن نیز باید در روح انسان خفه میشد. با این همه هنوز کسانی بودند که تاب تحملشان به سرآمده بود. چهل سال زجر و انتظار، امید به آنان چنان استقامتی بخشیده بود که میتوانستند در برابر این همه تحقیر و مانعتراشی بایستند. مظفر [یکی از پناهندگان] یکی از آنان بود. او همه هفتخوان رستم را یکی پس از دیگری پشت سرگذاشت. در هر مرحله همه بازمانده نیروی خود را جمع میکرد و جلو میرفت. کسی جلودارش نمیشد. صاف و ساده میگفت: یا مرگ، یا ایران...». (ص 7 ـ 86).
تا دلتان بخواهد، از این دست خاطرهها، از این گونه پناهندگان به جا مانده و اسباب حیرت انسان میشود: پادشاه زندانها، کاوه داداشزاده، خاطرات سرگرد هوایی پرویز اکتشافی، از مسئولین شاخه هوایی سازمان افسر حزب توده در ایران، گماشتگیهای بدفرجام، گوشهای از تاریخ فراز و فرود حکومت پیشهوری در ایران، دکتر حسن نظری غازیانی، پناهنده بیپناه، خاطرات یک تودهای، نوشته محمود پازوکی، از کاخهای شاه، تا زندانهای سیبری، غلامحسین بیگدلی، اجاق سرد همسایه، اتابک فتحالله زاده، قیام افسران خراسان، پروفسور احمد شفایی، جدال زندگی، از سازمان نظامی حزب توده، تا بازداشتگاههای سیبری، فریدون پیشواپور، و دهها کتاب دیگر، که همگی حکایت غمبار ایرانیانی است که به امید زندگی بهتر، خاک وطن را ترک کردند و به اسارت درآمدند.
مرور این دسته از خاطرات، به ما میگوید: چگونه یک نسل فدای آرمانخواهی واهی خود شدند و تا سالهای سال، سرکردگان آنان، در شرق به خوشی میزیستند و آنان، در تنگنا و عسرت به سر میبردند.
اگر بخواهیم از فضای بالا خارج شویم و خاطراتی، از جنس دیگری را بخوانیم، میتوانیم به:
نامه روزگار، مصاحبه تاریخ شفاهی با نصرتالله خازنی، مصاحبه و تدوین و تحقیق شفیقه نیک نفس، سازمان اسناد و کتابخانه ملی ج. ا.ا، 528 صفحه وزیری، چاپ چهارم، 1398 تهران.
نگاهی بیندازیم و دریابیم، در دوران حکومت و صدارت مرحوم دکتر مصدق، رییس دفتر او چه نگاشته و مسائل و رخدادهایی را که از نزدیک دیده، چگونه تحلیل کرده است. این کتاب حاوی اطلاعات ارزندهای از زندگی پرفراز و نشیب مردی است که صادقانه، از روزگار خود گفته و میتواند برای نسل حاضر ـ البته اگر حوصله داشته باشند ـ اطلاعات دست اولی را به دست دهد.
یکی دیگر از خاطرات خواندنی، از آنِ کسی است که از جمله پایهگذاران ارتش جدید ایران و فرمانده لشکر آذربایجان بوده و سرانجام توسط ساواک دستگیر شد و در شب هفتم فروردین سال 1357، در زندان اوین، از دنیا رفت:
خاطرات سرتیپ علیاکبر درخشانی، به کوشش حبیب لاجوردی، انتشارات صفحه سفید، 607 صفه رقعی، چاپ اول، 1386، تهران.
خاطرات سرتیپ درخشانی، بخش مهمی از تاریخ ارتش ایران، در دوره قاجار ـ که وجود خارجی نداشت ـ و به شکل نوین در دوره پهلوی اول پیریزی شد، است و با خروج پهلوی اول از ایران، چنان از هم پاشید که گویی انگار نه انگار، طی 16 سال، تمام دار و ندار کشور خرج آنها شده بود.
گونهای دیگر از خاطرات، سرگذشت مردی است که «زندانبان» بود و عاقبت به خیر شد:
مسیح در قصر؛ خاطرات سرتیپ اصغر کورنگی، به کوشش مهسا جزینی، انتشارات روزنه، 320 صفحه رقعی، چاپ اول، 1398، تهران.
با خواندن این سلسله خاطرات میتوانیم دریابیم، کافی است، لحظهای غفلت کنیم و صد سال راهمان را گم کنیم و یا در خدمت مردم باشیم و نام نیکو از خود باقی گذاریم و حتی سالها در خدمت یک نظام ستمگر بود و ستم نکرد و آنگاه که روزگار برگشت، ستمدیدگان نه تنها از او انتقام نگیرند، بلکه شفیع او شوند، تا جای زندانبان و زندانی، با هم عوض نشود. تابستان فصل اندوختن خاطرههاست، با مرور این خاطرات، با تاریخ پرفراز و نشیب سرزمینمان، بیشتر آشنا شویم.
نظر شما