در داستان کوتاه «ارباب (1913)»، از زبان یکی از شخصیتهای اصلی میگوید: «تا آن زمان از درشتی، بیدادگری و نادانی بشری چیزها دیده و از نیکی حقیقی و انسانیت چیزی ندیده بودم. چندتایی کتابهای عالی خوانده بودم و میدانستم که انسان از دیرباز و در همهجا در آرزوی زندگی نوینی بوده و در پارهای جاها برای تحقق بخشیدن به این آرزو، لجوجانه جنگیده است. من از مدتها پیش، احساس میکردم در روحم دندانهای شیری نارضایتی نسبت به وضع موجود نیش زده است.»
یا در یکی از نامههایش (اوایل زمستان 1915) درباره فقری که هم محصول جنگ جهانی و هم جلوهای از فساد حکومت تزاری بود مینویسد: «در حومههای پتروگراد میتوانی زنان آراسته را ببینی که در خیابانها گدایی میکنند. مردم هیزمی ندارند که اجاقهایشان را گرم کنند... چه بر سر قرن بیستم آمده است! چه بر سر تمدن آمده است! تعداد کودکان روسپی تکاندهنده است. شبها سر راهت آنها را میبینی که در پیادهروها وول میخورند، درست مثل سوسکها، کبود از سرما و گرسنگی. سهشنبه گذشته با یکی از آنها حرف زدم. مقداری پول کف دستش گذاشتم و با چشمانی گریان با عجله دور شد، با چنان غمی که احساس کردم سرم را به دیوار کوبیدهاند. آه، مردهشور همه چیز را ببرد، زندگی چقدر سخت شده.» معتقد بود ریشه بدبختی و نکبت مردم فرودست روسیه که - از فرط بیفرهنگی و خشونت و عقبماندگی، گاهی زندگیشان به زندگی حیوانات شبیه میشد - فقط با رشد آگاهی و باز شدن چشمان جامعه خشک میشود.
یکی از شخصیتهای داستان فروافتادگان (1897) میگوید: «در سوراخی مانده بودیم، روشنایی را نمیدیدیم. مردم را، تقریبا هیچکس را نمیشناختیم. ما از سوراخ بیرون آمدهایم و چشمهای من باز شد. انگار که قبلا برای دیدن آنچه باید میدیدم کور بودم. حالا معنای زندگی را بهتر میفهمم.»
گورکی نیمههای دهه 1890 با نوشتن از دنیای کارگران مهاجر و زندگی فقرا و لهشدگان به شهرت رسید و داستانهایی نوشت که هم روشنفکران و هم مردم عادی آنها را میخواندند، زیرا به مسائلی میپرداخت که برای همه آنان ملموس و درکشدنی بود. در روایت زشتیها و تیرگیها، صریح و بیپروا بود. هرچند گویا گاهی از خودش میپرسید نوشتن از این همه پلشتی ضروری است؟ «گاه از خودم میپرسم: آیا ثبت آنها ارزش دارد؟ و با اعتقادی راسختر از گذشته درمییابم که پاسخ مثبت است زیرا حقیقت همین است، نفرتانگیز و قوی و شرمآور. این همان حقیقتی است که باید تا ریشههایش رفت و بعد از تمام زندگیمان زدود.»
او تا بهار 1936 عمر کرد و هجدهم ژوئن آن سال در شصتوهشت سالگی از دنیا رفت. تا به آخر به حکومت شوروی وفادار ماند، اما چشم بهروی ستمگریهای آن نبست و نوشتهاند که «دست تنها صدها نویسنده و روشنفکر روس را از مرگ و گرسنگی نجات داد.» بعد از مرگش این فقدان بیشتر احساس میشد تا جایی که رومن رولان سال 1938 در نامهای به هرمان هسه از این فقدان نوشت.
هسه از رولان خواسته بود از نفوذ و ارتباطاتی که در شوروی دارد برای نجات شماری از زندانیان استالین استفاده کند و او پاسخ داده بود: «دوست عزیز، وضع من در این لحظه از این قرار است: هشت ماه پیش یکی از دوستانم، پزشکی در لنینگراد که با او آشنایی بیست ساله دارم، بیهیچ توضیحی بازداشت شد. از آن زمان تاکنون کسی از او خبر ندارد. من هر کاری از دستم برمیآمد برایش انجام دادم... به همه رؤسا حتی دو بار به خود استالین نامه نوشتم و به تمام کسانی که میشناسم یا فکر میکردم میتوانند کمکی بکنند. اما در این هشت ماه هیچ پاسخی نشنیدهام. تمام نامههای دیگری هم در این دو سال برای کمک به تعدادی از بازداشتشدهها یا سربهنیستشدههایی که میشناسم نوشتهام بیجواب ماندهاند: سکوت کامل. تصور میکنید به خاطر کسانی که با آنها آشنایی شخصی ندارم به من پاسخ میدهند؟ تا وقتی ماکسیم گورکی زنده بود، از طریق او خیلی کارها از دستم برمیآمد، اما حالا کاری نمیتوانم انجام بدهم. فلاسفه - چنان که در زمان ژان ژاک روسو میگفتند - در مقایسه با صاحبان قدرت چیزی به حساب نمیآیند.»
در پایان ناگفته نماند که بیشتر داستانهای کوتاه و بلند گورکی به فارسی هم ترجمه شدهاند که در میانشان رمان «مادر» از همه مشهورتر (و نه بهتر) است. «دوران کودکی»، «در جستجوی نان»، «سه رفیق» و «میراث» نیز در فهرست آثار اصلی او جای میگیرند.»
نظر شما