یکی از کارهای همیشگی من، از آن بازیهای بزرگانه من، در خردسالی نهچندان بچگانهام، دیدار با مهمانان سر سفره سید کتابفروش بود، پس از رهیدنم از مدرسه و دوانشدنم در هوای آزاد کوچهها و خیابانهای قصرشیرین.
میکی اسپلین، ویکتور هوگو، سعدی، پروین اعتصامی، علیمحمد افغانی، عزیز نسین... نامها بسیار بودند و گاه به گاه نیز بر آنها افزوده میشد و یا چندتاشان رخت برمیبستند و سپس بار دیگر با کتابهای دیگرشان بازمیگشتند به مهمانسرای مردی که کلاه سبز سیدی بر سر داشت...
خودم را به بساط پرکتاب سید کلاهسبز میرساندم و به بهانهها و با آمدوشدهای شیفتهوار، از کنار کتابفروشی بیدیوار و در و بامش میگذشتم و با گرسنگی سیریناپذیر چشمهایم، کتابهایش را تماشا میکردم و نامهای سخت و آسان کتابها و نویسندگان و نقاشیهای روی کتابها را، چندینوچندهزار بار بازخوانی میکردم؛ باشتاب و شادمانی و رنجی آمیخته به هم.
من از آن کتابفروش پیادهروهای شهرم، که هرگاه و بیگاه، دکان بیبام و دیوارش را در یکی از خیابانها یا بر سرکوچهای وامیکرد، کتابهای جورواجوری میخریدم و به خانه میبردم. کتابهای نقرهای، کتابهای طلایی، شیرمرد، یل و اژدها، گورستان وحشت، اسکلت خونآلود، نبرد تبهکاران... داستایوسکی، پرداستانترین نویسنده ادبیات روسیه پیش از پیروزی انقلاب اکتبر مینماید؛ از هر نگاه و با چندین و چند جایگاه. مبارز انقلابی، نادم سیاسی، دلباخته ناکام، زخمخورده خانوادگی، تبعیدی، زندانی سیاسی، مردمگرای سوسیالیست، روانکاو، عارف مسیحی، پاسدار ارزشهای ملی روس، اندیشمند اجتماعی و سیاسی و اخلاقی، فیلسوف، منتقد فرهنگی، انسانشناس، ژورنالیست صاحب اندیشه و سبک، بازیگر و تماشاگر هماهنگ زندگی روزگار خود و بر فراز آسمان همه این جایگاهها، نویسندهای سترگ و کمهمتا...
خواندن، در اتاقی کمجا، در پرتو چراغ گردسوز، جهانوارهای برای من میآفرید که کتابهای آن مرد همیشه به یادماندنی سبزکلاه، در گسترش و ژرفترکردنش، بسی کارآمد شد. آن بیگانه کتابفروش بیدکان و فروشگاه سرگردان (که به ناگهان هم از شهر ما رفت و برای همیشه ناپدیدشد) بیآنکه از استادی خودش بر من اگه باشد، یکی از فراهمکنندگان گوهر شبچراغ شبهای پرخیزاب کودکی و آغاز نوباوگیم شد. من، خواندن داستانهای داستایوسکی را در بساط بیبساط آن کتابرسان سرگردان، شکار کردم و خود، شکار پیکارگاه واژگان بیآرام آن نویسنده کمهمتای تاریخ ادبیات روسیه و جهان شدم. آیا کتابفروشی که کلاه سبز سیدی بر سرداشت، با نگاههای غریب اما مهربانش، از درون همان داستانهای داستایوسکی درنیامده بود؟
قصرشیرین، در مرزهای ایران بود؛ شهری در ته جهان. رودخانه و باغستانهای بیدر و پیکری داشت که سر به پای کوهستان سفید «اخداخ» میساییدند. خسروپرویز، یکی از رشکبرانگیزترین کاخهایش را برای شیرین دلبندش، در میانه این رودخانه و باغستانها بر پای داشته است. شهری پر از عطر لیموی شیرین و شیرینی خرماهای نابدل، در تکتک استخوانهای من، سرشت قصری را، دمبهدم بیدار و بیتاب نگه میدارد و من در هرکجای جهان که باشم، هرخانه و بهانهای را به بلندای کوهستان سفید «اخداخ»، پر از ستایشنامه زادگاهم میکنم. من، یک قصرشیرین سرگردان در بیابانها و خیابانهای هستی بودهام. اما این ادبیات بوده است که به این قصرشیرین سرگردانشده بیابانها و خیابانهای جهان، چراغهای گرم گردسوز خاموشیناپذیر میبخشد. فئودور داستایوسکی، یکی از چراغافروزان ادبیات هماره همراه قصر دل و درونم بوده است، در جهان بیابانها و خیابانهای چرخان گرداگردم: مگر میتوانم، شبهای خواندن رمان خوش برگ «مردم فقیر»ش را ببرم از یاد قصرشیرین عمرم؟
در قصر کاهگلی خانهمان، در ته جهان، در پرتو چراغ گردسوزی کم نفت، کتاب «مردم فقیر»م را بازمیکنم. بیبی و باوه و برادر کمسالم خوابیدهاند. من بیدار ماندهام تا با داستایوسکی باشم، با عمویی در دوردستهای جهان، با برادری بزرگ که تصویرش بر جلد کتاب، بیآنکه بدانم چرا، در چشم و دلم اندوه میریزد.
فئودور جوان بیتاب و شتابنده است و به سوی خانه مرد انقلابی روزگارآفرین میرود. من از کوچهپسکوچههای قصرشیرین، به جهان خیابانها و کوچههای پطرزبورگ میرسانم خودم را. از داستانی به داستانی دیگر، پا میگذارم. نویسنده جوان، مانند همیشه عرقریزان راه میرود. دم و بازدمش، دم و بازدم روسیهای است که برای زیروروشدن به پاخاسته و راهی سرخ در پیش گرفته است.
ویساریون بلینسکی، مردی باریکهپیکر و گوشهنشین است. در این پیکر کمخوردوخوراک و بیخواب، جهان گرم و دگرگونکنندهای، خیزابهایش را به هر کرانه تاریک و سخت میکوبد. روشنفکر بهجانآمده دوآتشهای که در برابر یکی از مهیبترین دیکتاتوریهای سده نوزدهم مسیحایی، دریاهای پیشنهادهای اصلاحی را رو کرده است و در انجمنی پرتپش، دم و بازدمش نیروآفرینی میکند. داستایوسکی، با رمان تکاندهنده «مردم فقیر»ش، رو به خانه این روشنفکر آزادیجوی شریف بیباک میرود. من از گامهای داستایوسکی جا میمانم، اگر پابهپای او نشتابم. این تاریخ است: تاریخ ادبیات و انقلاب.
کتاب اما در دهلیز سانسور گیر میکند و هجوم حکومت مخوف پلیسی به انجمن انقلابی روشنفکر از روسیه در یکی از شبهای سنگین و سیاه روسیه تزاری، جهان را تکان میدهد. حکومت و تزارش، همه آمدوشدکنندگان به خانه پطروشفسکی نحیف و کم خوردوخواب را بازداشت میکند؛ اما چه باید کرد با پطروشفسکی؟ زبان حالشان این است که: یکی را میزداییم؛ چهل پطروشفسکی جایش را میگیرد. نه لباس درست و گران قیمتی میپوشند؛ نه خوردوخوابی دارند که بشاید؛ اما ببین چه میکنند با جامعه و جهانشان این روشنفکران لاغری که چند مثقال گوشت و استخوان و پوستند. گویی از ناف آفرینش خوراک و جان میگیرند، برای لرزاندن پایههای دم و دستگاه ما... این داستایوسکی زردنبوی لرزان وکم جان را تماشا کن. در آن اتاقهای کمنور و سرد چه نوشته است برایمان: «مردم فقیر»؛ همینمان کم بود...
بریزید به آن اتاقهای کرایهای تاریک و سرد. ببندید و بیاورید تا نشانشان بدهیم که نوشتن درباره «مردم فقیر» چه اندازه کره و چربی دارد برایشان؟
شکنجه، اعترافگیری، توبهنامهنویسی، درخواست بخشش از تزار کمربسته خدا و مسیح؛ ورنه، زندانهای سیبری و تیرباران و دار...
«مصطفی، نمیخواهی بخوابی؟!... نفت چراغ گردسوز تمام شد. بوی سوختن فتیله خشکش را میشنوی؟»؛ آوای گرم و آرام مادرم بیبیگیان است...
به خانه کاهگلیمان بازمیگردم. شب است. سپیدهدم از پنجره کمآفاق اتاق دور است، دور دور دور...
در خانه کاهگلی، جان و روان، بینفت و فتیله هم، فروزنده میماند. چراغ از بینفتی، خاموش و آتش نفتنوش کشته میشود؛ اما، آتش جان و روانی که از سوخت ادبیات نوشیده است، خموشی و کشتهشدن را پذیرا نیست. زنده و بیدار میماند و به آن سوی پنجره تاریک اتاق میاندیشد: سرانجام داستان مردم فقیر، چه میشود؟
داستان «مردم فقیر»، سپیدهدم شبهای روشن داستایوسکی جوان شد و برای من، روشنیبخش آشنایی با جهان تاریک «مردم فقیر» روسیهای که انقلابخیز بود و بیتاب دگرگونکردن خویش و دیگران.
در داستانهای داستایوسکی، همه بشریت، با همه پنهان و آشکارشان، صحرای محشری به دیدگان ما برمینمایانند که در کارستان هیچ نویسنده دیگری رخ نداده است.
اکنون، من دوازدهسیزده سالهام و به یکباره، در بارش ابرهای خونچکان گزارشهای مردی از جهان جای گرفتهام که برای سازش با جهان، دیده به جهان نگشوده است. سلام و سازشی هم اگر با جهان داشته باشد، این بیمارـبیدار-بیخواب گزارشگر، باز هم برای مزمزهکردن زخمهای خویش در سازشناپذیربودن با جهان است. هر داستان داستایوسکی، از آن پس، برای من، چون کشیده دستهایی سنگین بوده است، بر سیمای شناختم از انسان و جهان.
قصرشیرین، سرزمینی گرمسیری است و پطرزبورگ داستایوسکی، جایی پر از سرما و مه و برف؛ اما «مردم فقیر» در این دو شهر دور از هم، یک رنج را نمایانده است: رنج ژرف درونیشده و ریشهدوانده.
من، از همان کودکی که چشم باز کردم، در شهر خورشید و خرماپزان و رودخانه و تهیدستی زحمتکشان، از آن رنج زلزلهساز «مردم فقیر» داستایوسکی آگه بودهام. اگر در پطرزبورگ، بلینسکی، پطروشفسکی و رزمندگان دیگری، با سرمای استخوانشکن ستم و نادانی درافتادهاند، من خود، از کودکیم در شهر گرم و باستانیم دیدهام که چه دستهها و دلاورانی، با قلم و قدم و جنگابزار، جان زمین و زمانشان را برای پیکار با ستم انسان بر انسان به پیش خواندهاند.
در داستانهای داستایوسکی، مردم، فقیر درگاه رنجند. آنان به نان رنج نیازمندند تا معنای رنجشان را بتوانند به زبان بیارند. این مردم فقیر ستمکش، به گفتن و شنیدهشدن محتاجند. گدایی محبتی تبخیرشده در قحطی عشق، بیمار و بیخوابشان کرده و خوابگرد بامهایی کرده است آنان را، که تا قیام قیامت پایانی نخواهدگرفت. هر کتاب داستایوسکی را که، از هر کجای کتاب سرگشایی کنیم، دستهایی نیازمند محبتهای تاراجشده، از لای واژگانی دعاوار بیرون میجوشد به سوی چشمها و گوشها و اندیشهمان.
همگان؟ جهان داستانی فئودور داستایوسکی، داستان داستانهای همگان است. هنگامی که کمسالم، رمان ترد و شکننده غمبار «مردم فقیر»، به جهان بسیار پاک و کمزخمم وزیدن گرفت؛ گرچه نتوانستم با همه نمودها و ماهیتهای اثری چنان چندین لاله بیامیزم اندیشه و جان حیرانم را؛ اما خودم، خانوادهام، خانه کاروانسرامانند کرایهایمان، کوچه باغچهخرما، شهرم، روزگارم و پایگاه طبقاتیم را در داستان زخمزننده پرعشق و گزند نویسنده توهمشکن روسیه دیدم.
«مردم فقیر» داستایوسکی در همهجا هستند. در هارلم نیویورک، در دهلیزهای معدنهای بولیوی و انگلستان، در پشت درهای کارخانههایی که دیگر کارگر تازه نمیپذیرند، در گرداگرد شهرهایی که قیمت هر متر زمین و هر تکه دیوار آجری و سیمانیاش از خونبهای یکی از میلیاردها «مردم فقیر»، بیشتر و سنگینتر است. داستایوسکی هم هنوز هست و مینویسد؛ با نامها و در جامههایی دیگر. نوشتههایش، در شمارگان دم و بازدم شرف آدمی بازنشر میشود. راسکولنیکف، کنار یک پل پرگذر، روی برگه مدرک دانشگاهیش نشسته است و کتابهای دستدوم رنگورورفته، میفروشد. نیهتوچکای داستایوسکی، در جایی از ژوهانسبورگ، کنار یک پوستر تبلیغاتی کفش چرمی گرانقیمت، بر سرپنجههای برهنه سیاهش، رقص یک رقاصه سفیدپوست فرانسوی را به تماشا میگذارد، تا پول داروهای مادر بستریش را شاید فراهم کند. شاید، برادران کاراماروف، پس از آن همه ستیزههای فکری و خونینشان، اکنون به این باور رسیدهاند که جهان سرد و سخت و بیمهار سرمایهداری و پارههای شبهسرمایهداری پیرامونش، دیگر آماده فروریزی همهسویه شده و خودشان را به شنبههای شهرهای فرانسه رساندهاند تا پرچمهای انقلاب را بار دیگر افراشته کنند... داستایوسکی، هست و همچنان دارد مینویسد...
هنگامی که ستمگر و دارودستههایش، به انجمن اندیشهپرداز پطروشفسکی و شاگردان بلینسکی هجوم برد، در همان ستیزهگاه درشتی که داستایوسکی و یاران فرهنگ ستمستیز، تا پای چوبههای اعدام و سپس به تاریکترین و سردترین تبعیدگاه جهان رفتند، سرگذشت ستیزندگان با ضحاک و فرعون، از نو بازشکفته میشد و گرمایش سرمای سخت روسیه را لرزاند. دژخیم، انقلاب را بو کشیده بود و میخواست هر چشموچراغی را کور و خاموش کند. اگر توانسته بود رستاخیز کشیش بهجانآمده انقلابی (بوگاچف) را با جنگافزار و پول هنگفت و ... تارومار کند، پس میبایست بتواند بسیار آسانتر، این جوجهروشنفکرهای تازه از تخم درآمده را هم درهموبرهم بچزاند؛ ولی ستمگری که ادبیات را، روشنفکری را به هیچ میگرفت، هنگامی به خود آمد که «مردم فقیر» داستایوسکی از هزار سو، کاخهایش را دوره کرده بودند و درفش خونین قیامهای سرکوبشده بوگاچف و انقلابیهای بهخونخفته را، بسیار بلندتر برافراشته بودند.
رمان «مردم فقیر»، همچون زندگانی، چنین مینماید که ساختاری دمدستی و بیفراز و نشیب دارد؛ اما به راستی، بسی سازه و لایه آشکار و پنهان در آن هست که با هر بار کاوش، ما را به جهان پنهانتری میرساند. نامهنگاریهای درون این داستان، بیش از آن که قایقهای کاغذی عاشقانهای باشد، گفتوگوی داستان داستایوسکی جوان است با جهان و انسانی که اندکاندک، دیالکتیک رنج و شادمانی را بر او آشکار کردهاند و راهگریزی هم از نشستن بر یکی از کفههای ترازوی این دیالکتیک نیست. توان آتشفشانی داستایوسکی از همین رمان بالنده و پرمغز پدیدار شده است. رمانهای بزرگ او -که به «پنج فیل ادبیات روسیه» نامدار هستند- از همین دانه جوان، از این رگ پرخون لرزان و داغ برون افشانده شدهاند. چشمهای بیخوابیکشیده راسکولنیکف، از پس نامهنگاریهای تکاندهنده درون همین رمان ترکهوار، باز میشوند و به درون ما، درون تکتک ما، مخاطبان داستایوسکی، رو به ما فراموشکنندگان ستمگر خویش، نگاه رستاخیزوار میاندازند.
نظر شما