بیداری لحظه اندیشیدن است: همان لحظهای که انسان دچارِ حیرانی و سرگشتگی میشود؛ دچارِ پرسش و چرایی، که بسیار فراتر و عمیق تر از چگونگی است: چرا زندگی؟ چرا مرگ؟ از این منظر درد و غم معنابخشتر از بی دردی و شادی است.
در پیِ آنم تا بگویم اهالیِ اهلی نشده زمین شهروندانِ شهری بزرگ به نامِ زمینند، که در مواجهه با دردها و رنجها و مصائب، واکنشها و رفتارهای مشترک و شبیه به هم نشان میدهند. میخواهم بگویم که به نظر میرسد خداباوران، دینیاران و دینداران در همه جای عالم شبیه همند، همچنانکه خداناباوران و دینندارانِ عالم. همین ایده شباهتها را در موردِ صنوف و سنوخِ دیگری که به حکمِ تعلّق و بودن در جامعه و طبقهای خاص بر انسان عارض میشوند، جاری و ساری میدانم و از این رهگذر درپیِ دست یازیدن به صلحِ گفتمان و گفتمانِ صلح در میان ابنای بشرم.
به نظرم آنچه شباهتهای آدمیان را آشکار میسازد داشتنِ یک دردِ مشترکِ و ملموس و عینیِ بشری است. یعنی اینکه دردی یا مصیبتی در جهان خارج -در شهر، کشور، جهان- رفتاری مشابه و حتی یکسان را میان آدمیان برمیانگیزد. از این منظر شاید اهالی زمین بختیار بودند که توفیقِ هم روزگاری با کرونا- این درد مشترکِ ملموس بشری- را داشتند. کافی است به برکتِ توسعه شبکههای مجازی، اخبار و حوادث عالم در یکسال و چندماهی که از شیوع کرونا گذشته است را رصد کنید. خواهید دید که ما انسانها در جای جای عالم، از هر رنگ و نژاد و دین و ملیتی، در مواجهه با دردِ کرونا چقدر شبیه به هم رفتار کردهایم. در تمامیِ لحظاتی که طاعون را میخواندم ناخواسته و ناخودآگاه ذهنم دست به مقایسه و این همانیسازی با کرونا و تحولات و تغییراتِ حاصل از آن میزد.
در طاعون داستان شهری الجزایری-فرانسوی[1] به نامِ اُران(وَهران) را میشنویم که دچار بیماریِ همه گیرِ طاعون میشود. راویِ داستان یک پزشک حدوداً 35 ساله بهنام دکتر ریو است که البته تا فصل پایانی کتاب اینکه او راوی داستان است مشخص نیست. دکتر ریو خداناباور است. همسرش بیمار است، که البته در سیرِ داستان اشارهای به نوع بیماریاش نمیشود. در همان حوالیِ آغازینِ داستان، پیش از شناسایی و شیوعِ طاعون، دکتر ریو همسرش را برای معالجه به شهری دیگر میفرستد، و در پایان داستان خبر مرگِ همسرش را به او میدهند. علاوه بر دکتر ریو دیگر شخصیتهای اصلی داستان عبارتند از تارو، رَمبِر، گِرَند، کُتَرد و پدر پانِلویِ کشیش. تارو مردِ خوش قلبی است که از پیشه و پیشینهاش در رُمان چیزی نمیشنویم، جز اینکه فرزند یک قاضی بوده است، مدت کوتاهی قبل از شیوع طاعون وارد اران شده و دراین مدت معاشرِ رقاصان و خنیاگرانِ شهر بوده است. او تا نوجوانی نزد خانوادهاش بوده، عاشقِ پدرش، و غنی و دولتمند زیسته است، اما روزی با پدرش به دادگاه میرود و از نزدیک میبیند که پدرش حکمِ اعدام یک محکوم را صادر میکند. او چندی پس از این اتفاق دگرگون میشود و خانه و خانوادهاش رها میسازد و آواره حقیقت میشود. تارو نیز خداناباور است. اما خداناباوری که میخواهد قدیس شود. رمبر روزنامهنگاری است که معشوقهای در پاریس یافته که بسیار دوستش میدارد، اما چند روزی پیش از شیوع طاعون برای تنظیم گزارشی درباره وضع زندگی مردم اران - مستعمره فرانسه- وارد شهر شده است. گرند کارمند معمولی و روشن ضمیر و منفعلِ یک اداره دولتی است که هرگز نتوانسته است از حقش دفاع کند، و به نظر سالها پیش بخاطرِ وضع ضعیف مالی اش همسرش او را رها ساخته و رفته است. اما گرند هرگز عشق او را فراموش نکرده و هنوز در فکر اوست و برایش شعر میگوید. کترد هم آپارتمانیِ عجیب و غریبِ گرند است. ظاهراً خلافکار است و از چیزی فرار میکند، مانند کسی که جرمی مرتکب شده باشد. او یک بار مرتکب خودکشی میشود، اما هم آپارتمانیاش آقای گرند نجاتش میدهد.
کترد تنها کسی است که از شیوع طاعون به نوعی خشنود میشود. در جریان شیوع بیماری متوجه میشویم که طاعون اگرچه امنیت دیگران را به مخاطره انداخته است، اما برای کترد امنیت آفرینی کرده است و اما شخصیت مرکزی و اصلی دیگر، پدر پانلو، کشیش سلیمالنفس و مومنی است که کامو هوشمندانه او را برای محاجه با دکتر ریو در داستان گنجانده است. به نظرم در مواجهه شخصیتها لحن کامو به گونهای است که حکایتِ برتری یا پیروزی یکی بر دیگری را نمیبینی. سهمی از حقیقت نزد هر یک از شخصیتهاست. هرچند افکارِ حقیقیِ کامو از زبان دکتر ریو مطرح میشود، و در واقع دکتر ریو خودِ کامو است، اما این خواننده است که تصمیم میگیرد که حقیقت نزد کیست. داستان با گزارش سرایدرِ دکتر ریو از مرگِ موشها شروع میشود. دکتر ریو در آغاز آن را جدی نمیداند، گرچه به آن شک میکند. اما در مدت کوتاهی موشهای مُرده در همه جای شهر پراکنده میشوند. مردم هراسان میشوند. سرایدر دکتر ریو میمیرد و دکتر ریو ظنِ طاعون میبرد، اما سکوت میکند تا از یافتهاش مطمئن شود. بالاخره ریو بیماری طاعون را قطعی میداند و آن را به اطلاع مقامات رسمی میرساند و در واقع اصل داستان از باخبرشدنِ مردم از شیوع طاعون و واکنش و رفتار عامه مردم و شش شخصیت اصلی داستان در مواجهه با طاعون شروع میشود. باری، انسانها عموماً در خوابِ عادتهای خویش غرقند. به قول کامو انسان همینکه عادت کرد، روزگارش بی دردسر میگذرد. مردم اران نیز از این قاعده عادت مستثنی نبودند. تا اینکه دردی یا مصیبتی از بیرون ایشان را بیدار میسازد. انسان با درد بیدار میشود؛ با بیماری، با مصیبت و مرگ (به خصوص مرگ عزیزان و دوستان). دردی در بیرون از ذهن پدیدار میشود و دردی در درونِ ذهن و روح آدمی را بیدار میسازد. این درد میتواند بواسطه بیماری خودِ فرد یا نزدیکانش یا فقدان، بلا و مصیبتی که به او میرسد در انسان بیدار شود: دردِ وجودشناختی یا وجودی؛ دردِ بودن و زیستن، که از خودِ نبودن و مرگ بسیار دردناکتر است. پس مراد از درد تندادن به ظلمها، تیرهروزیها و شوربختیها و نکبتِ فقر نیست. از دست دادنها و درد ها، چشمِ انسان را باز میکنند. گرچه خاصیتِ آدمی اُنس و عادت است، و او پس از مدتی دوباره به زندگی عادت میکند، حتی به درد و رنج و مصیبت. با این حال، درد و مصیبت -حتی اگر به زنجیره عادتِ زندگی مبتلا شوند- باز هم برای مقطعهای چشمانِ عقل و دلِ آدمی را بیدار میکنند. یعنی همان اتفاقی که در طاعونِ برای اهالی شهرِ اران میافتد و شاید در کرونا برای اهالیِ شهرِ زمین. و بیداری لحظه اندیشیدن است: همان لحظهای که انسان دچارِ حیرانی و سرگشتگی میشود؛ دچارِ پرسش و چرایی، که بسیار فراتر و عمیق تر از چگونگی است: چرا زندگی؟ چرا مرگ؟ از این منظر درد و غم معنابخشتر از بی دردی و شادی است.
تو گویی خاصیتِ رنج و الم و فقدان، معنابخشی از رهگذرِ زیرِ سوال بردنِ اصول، کلیات و بدیهیاتی است که آدمی بی چون و چرا و بدونِ تحقیق آنها را پذیرفته است. در موقعیتِ درد و مصیبت و از دست دادنها است که سه گانه انسان، جهان و خدا به ناگهان رنگ و نمود و معنا مییابند، و چنانچه-به زبانی انسانی و قابل فهم- از عهده چرایی و منطقِ رواییِ درد و مصیبتِ زندگی برنیایند رنگ میبازند و بی معنا میشوند. در دردها و مصیبتها و از دست دادنها است که متوجه میشویم داشتنها و بودنها همیشگی نیست. نهیب میخوریم که اگر قرار بر از دست دادنِ همه چیز و همه کس است چرا عمرمان را بیهوده برای بدست آوردنها هدر دهیم؟ و در اینجاست که مسئله شکل میگیرد و جدی میشود: مسئله مرگ، مسئله زندگی؛ اگر قرار بر مرگ است چرا زندگی کنیم؟ از این منظر، تولد، ضعف، کودکی، وابستگی، جوانی، سرمستی، شهوات و هیجانات شدید، عشق، ازدواج، اموال و دارایی، مقام، همسر و فرزندان، پیری، ضعف، همه و همه یک دورِ باطلِ پوچند که به مرگ و نیستی منتهی میشوند، هیچ میشوند-پوچ و بیهوده و بیمعنا. مردم اران هم دچار درد بیداری میشوند. مردمی که متکبرانه و بااطمینان برای ماهها و سال های آینده برنامهریزی میکردند به یکباره از زنده بودن تا فردای خود هم نامطمئن میشوند. مردمی که تواضع و فروتنی را فراموش کردهاند، حالا فروتن میشوند. به قول کامو اهالی شهر خود را آزاد میشمردند، ولی تا بلا -[طاعون، بخوانید کرونا]- وجود دارد هیچکس آزاد نخواهد بود. یقین و اطمینان از بین میرود. در مدت کوتاهی همه اهالی شهر زندانیِ زندانِ بزرگی به نام اران میشوند. مبادی ورودی و خروجی شهر همگی بسته میشود. شهر، زندان میشود؛ همشهریان، زندیان. غربت اولین رهآوردِ طاعون برای اهالی شهر است. مردمان در شهر آبا و اجدادیشان دچار غمِ غربت و تنهایی میشوند. همچنان که در مواجهه با کرونا شمهای از این حال و وضع را درک کردیم. با اوجگیریِ بیماری شایعه میشود که مشروبات الکلی برای مقابله با بیماری موثر است. کامو مینویسد: «حقیقت را بخواهید مردم زیاد مشروب میخوردند. یکی از کافهها اعلان کرده بود که شراب خالص میکروب را میکشد. در نتیجه، این عقیده طبیعی که الکل از بیماریهای عفونی جلوگیری میکند در مردم تقویت شد. همه شب حوالی ساعت دو، عده زیادی مست که از کافهها بیرون ریخته بودند کوچهها را پر میکردند و گفتگوهای خوشبینانه شان را در اطراف پخش میکردند.»
اتفاقی که در دوران اوجگیریِ کرونا نیز در بخشهایی از جهان شایع شد. طاعون باعث میشود که عدهای از اهالی اران برای رفع بلا به فکر تعویذ و جادو و سحر بیفتند. اتفاقی که در دوران شدتِ کرونا در بخشهایی از جهانِ امروز مشاهده کردیم. اما به چند نمونه از گزارشهای دکتر ریو(کامو) از احوال شهر اران در اوجگیری طاعون دقت کنید و سپس به رفتارهای مشابهی که در دوره کرونا رصد کردهایم بیندیشید:
«نتیجه این حوادث ایجادِ روحِ اغتشاش در شهر بود که به صحنههای تجاوز و حمله منجر شد. خانههایی که آتش گرفته و یا به دلایل بهداشتی بسته مانده بودند غارت شد. در واقع مشکل میتوان تصور کرد این اعمال با فکر قبلی انجام میشد. اغلب مواقع، یک فرصت ناگهانی، کسانی را که تا آن روز اشخاص شرافتمندی بودند به اعمال زشتی سوق میداد که آناً از طرف دیگران تقلید میشد.» در مورد گودالهای دفن اجساد: «یکی گودالِ مردان بود و دیگری گودالِ زنان. از این منظر مقامات مسئول مراعات اصول اخلاقی را میکردند و بعدها بود که بر اثر جبرِ حوادث، این آخرین نشانه عفت نیز از میان رفت، و بی آنکه پروای عفت و حیا داشته باشند، زنان و مردان را آمیخته با هم و بر روی هم به خاک سپردند.» در مورد پرستاران و گورکنان: «اغلب پرستارها و گورکنانی که نخست رسمی و بعد تازه کار بودند، از طاعون مردند. با وجود هرگونه پیشگیری، بیماری بالاخره به آن ها سرایت میکرد. اما عجیبتر اینکه در تمام طول اپیدمی، پیوسته اشخاصی پیدا میشدند که این کار را انجام دهند.... اما از لحظهای که طاعون واقعا سراسر شهر را در بر گرفت، طغیان آن، شرایط مساعد بوجود آورد، زیرا طاعون همه زندگیِ اقتصادی را فلج کرد و سبب شد که عده زیادی از مردم بیکار شوند. در اغلب موارد متخصص به اندازه کافی پیدا نمیشد اما برای کارهای عادی با سهولت زیاد داوطلب پیدا میشد. از این لحظه به بعد معلوم شد که فقر قویتر از ترس است، زیرا هر چه خطر بیشتر بود، به همان نسبت مزدِ بیشتری میدادند... درستتر خواهد بود اگر بگوییم که معنویات مردم نیز مانند جسمشان نحیف شده بود... طاعون قضاوت درباره ارزشها را از میان برده بود و بهترین نمونه این حالت آن بود که دیگر هیچ کس به جنس لباس و یا غذایی که میخرید توجه نداشت... اما خطرناکترین اثر خستگی که رفته رفته بر همه کسانی که این نبرد بر ضدِ بلا را ادامه میدادند غلبه میکرد، بی اعتنایی به حوادث خارجی و هیجانهای دیگران نبود، بلکه در اهمالی بود که همه تسلیم آن میشدند... بدین سان کار این مردم به جایی رسید که اغلب از مقررات بهداشتی که برای خود تعیین کرده بودند صرف نظر میکردند؛ تعدادی از ضدعفونیهای متعددی را که میبایستی انجام دهند فراموش میکردند و گاهی بی آنکه خود را بر ضدِ سرایت مجهز کنند به سراغ بیمارانی که طاعون ریوی داشتند میرفتند.»
در واقع، ذکر این گزارشها صرفاً جهت یادآوری واکنشها و رفتارهای مشابه و مشترکِ جامعه بشری در مقابله با دردهای مشترک است. مسلماً کامو هرگز خودش بیماری طاعون و دوره اپیدمی آن را تجربه نکرده است. اما واقعیت آن است که شهر اران در سال 1849- یعنی تقریباً صد سال پیش از آنکه کامو طاعون را بنویسد- دچار بیماری عفونی وبا میشود و به نظر میرسد کامو گزارشهای مربوط به آن سال را در آثاری خوانده باشد. همچنین احتمال دارد که کامو گزارشهای دیگری نیز از بیماریهای عالمگیر در مقاطع مختلف تاریخی خوانده باشد، تا به شرحی چنین دقیق از واکنش انسانها به دردی مشترک و لاعلاج رسیده باشد. نیز به احتمال بسیار زیاد کامو «یادداشتهای سالِ طاعون[2]» اثرِ دَنیل دِفو را خوانده باشد. چرا که او طاعون را با نقل قولی از دنیل دفو آغاز میکند. کتاب مذکور روزنوشتِ مشاهدات عینیِ دنیل دفوی انگلیسی از شیوع طاعون در سالهای 1660 در لندن است. البته نگاهی مختصر به این اثرِ از دفو نشان میدهد که مردمان لندن در اواسط قرن هفدهم میلادی چقدر رفتارشان شبیه به رفتار مردم در اُوانِ قرن نوزدهمی و زمینِ قرن بیست و یکمی دارد! باری همچنان که در ابتدای یادداشتم اشاره کردم مقصودم از این یادداشت بررسی ابعادِ اندیشگیِ کامو نبود، که چنین کاری پوشش کلیهی آثار او را میطلبد. اینکه کامو در طاعون، عصیانِ جمعی را در برابر پوچ و بی معنایی به تصویر میکشد، و در بیگانه، عصیانِ فردی را به هیچروی مطمح نظر نگارنده در این یادداشت نبود. من صرفاً از منظرِ خویش و با هدفِ اعتلای گفتگو و گفتمانِ صلح در میان آدمیان به طاعون کامو پرداختم. چرا که برآنم باتوجه به شرایط و اقتضائات جدید جهانی شباهتهای آدمیان را باید بیش از همیشه به تصویر کشید، که تفاوتها سرابی بیش نیست!
نظر شما