اولین نشست گروه داستانی «خورشید» با حضور نویسندگان: سمیه عالمی، مرضیه نفری، عذرا موسوی، فاطمه نفری و مریم مطهریراد با بررسی رمان «هرس» نوشتۀ نسیم مرعشی، کار خود را آغاز کرد.
سمیه عالمی، هرس را نتیجه پختگی نویسنده در نثر و زبان میداند و در این باره میگوید: توصیفهای داستان دقیق و تصویرها کامل است. نویسنده جغرافیا و زمانی خاص را برای روایت قصهاش انتخاب کرده و اتفاقا استفادهی هوشمندانه از نمادها و کهنالگوها و المانهای همان جغرافیا و زمان هم از امتیازهای کار او است؛ نخل، دشداشه سفید و آب از آن جمله است. عالمی گفت: شاید یکی از دلایلی که خواننده این حجم از اندوه در قصه را تاب میآورد همین تابیدگی و مواج بودن لحن شخصیتها باشد و استفادهی به جا و درست نویسنده از لهجه که آشنازدایی آوایی و متنی مناسبی را باعث شده است؛ همچنین پیرنگ داستان با زمان و مکان پیوندی جدانشدنی دارد. رسول و نوال داغدار جنگ هستند و نزدیکترین جغرافیا برای روایت جنگ، خرمشهر است و هرس مرثیهای است بر فقدانهای این جغرافیا در جنگ هشت ساله. رسول زندگی و کار و فرزند و همسر از دست میدهد و نوال فرزند، زندگی و حتی خودش را. داستان دو جستجو دارد که هر دوی آن بینتیجه است. نه نوزادِ پسری که دنبالش بودهاند آرامش را به زندگی نوال و مردش برمیگرداند و نه جستجوی رسول به برگرداندن نوال به زندگی ختم میشود.
مرضیه نفری نیز در این بررسی، ضمن اشاره به نگاه نوی نویسنده به جنگ گفت: در این داستان، حوادث و مکانهایی که دیده نشده بود را در کنار توصیفهای زنده، خلاق و تصویرسازیهای بکر میبینیم که خواننده را به دنبال خود میکشاند. لهجهای که در کتاب به کار رفته کمک میکند خواننده با شخصیتها همراه شود و جغرافیای داستان را بهتر بشناسد. نویسنده، هر جا لازم بوده اطلاعات لازم و مفید را در اختیار خواننده گذاشته و خردهروایتها را اضافه کرده است. او توانسته پایان داستان را لو ندهد و لایههای پنهان شخصیتها. و ناخودآگاه آدمها به خصوص زنها را کنکاش کند و صحنههای زیبا بیافریند.
سید عذرا موسوی نیز در این نشست ضمن تایید زبان خوب کارگفت: شروع داستان، پرکشش و جذاب است و تعلیق جاری در داستان، خواننده را با خود همراه میکند ولی از جایی به بعد، از دست میرود و جای خود را به اطناب میدهد؛ به طوری که یکسوم میانی داستان کُند و کشدار است.
عذرا موسوی با دنبال کردن دو خط داستانی هرس گفت: هرس رمانی است با دو خط داستانی؛ یکی ماجرای حمله عراق به ایران و خرمشهر و از دست رفتن زندگی، پسر، پدر و عموزادههای نوال و ماجراهای بعد از آن است و دیگری داستان جستجوی نوال توسط رسول، پس از شش سال و بعد از مرگ دخترشان تهانی. رسول در این جستوجو سر از روستای دارالطلعه در میآورد که در آن هیچ مردی نیست و زنهای بیوه، و زنهای جوان از دست داده با هم زندگی میکنند. در پیشانی اثر آمده است: «جهان اینگونه به پایان میرسد، جهان اینگونه به پایان میرسد، جهان اینگونه به پایان میرسد، نه با فریاد، که با مویه.» مرعشی در کل اثر در حال مویه کردن است. نوال که در 31 شهریور، ناگهان پسرش شرهان، آقاش و پسرعموهاش را از دست داده، در تمام داستان به دنبال مردهاست. نوال در تمام شهر، مردی نمیبیند. در تمام داستان، هرگز رسول را به رسمیت و به مردی نمیشناسد چون روز اول جنگ، روزی که نوال همه کسوکارش را از دست داده، رسول برای مصاحبه انتقالی، رفته بوده اهواز و در کنار نوال نبوده و در غم از دست دادن شرهان شریک نبوده است. پس مرد نیست؛ چون تکیهگاه نیست. نوال نهتنها در گذشته باقی مانده؛ که در آن غرق شده است. آنچنان که وقتی جنگ تمام میشود، دیوانهوار دست بچههایش را میگیرد و خودش را به خرمشهر میرساند. با حدس و گمان، زمین فرضی خانه سابقش را مییابد، بچهها را زیر آفتاب داغ، وسط زمین برهوت مینشاند و تحکم میکند که اینجا خانه شماست.
برای نوال، خانه موضوعیت دارد. برای او همان چهاردیواری، همان حیاط، همان آجرها و موزاییکها و همان مبل و تخت و پرده که در خرمشهر داشت، معتبر است و هیچچیز دیگری جای آنها را نمیگیرد. برای نوال، خانه معنایی جدا از خانواده دارد. چه اینکه در تمام سالهای پس از مهاجرتش از خرمشهر، هرگز آن آدم سابق نمیشود خانه و وسایل جدید را نمیپذیرد و حتی از جایی به بعد، به راحتی از رسول و فرزندانش دل میکَند و میرود. از دور رصدشان میکند، سر خاک تهانی میرود، ولی کوتاه نمیآید. حال آنکه در فرهنگ غنی ایرانی و در زندگی سنتی، مفهوم خانه با خانواده برابر است. این حبس شدن و ماندن در گذشته فقط به نوال اختصاص ندارد. تمام زنهای داستان در گذشته گیر کردهاند. در هرس نهتنها زنها مردهاند؛ که زندگی و حیات مرده. هنوز زنها چهرههای سوخته و صورتهای بیچشمشان را پشت نقاب پنهان میکنند.
عروسکهای بیدستوپا و بیچشم میدوزند. تن نخلهای بیسر، لباس میپوشانند. زمین، مرده؛ گاومیشها شیر نمیدهند و حتی گوشتشان هم به درد هیچکس نمیخورد؛ اما چراییهایی وجود دارد که نمیشود از آنها چشمپوشی کرد. چرا در تمام داستان هرگز کسی سؤال نمیکند چرا چنین شد؟ چه کسی این مصیبت را سرمان آورد؟ چه کسی همهچیز را از دستمان گرفت؟ چرا روزی کشوری تصمیم گرفت به سرزمین ما تجاوز کند و...؟ قضیه برای نوال چنان شخصی است که در سراسر داستان از رسول دلگیر است؛ چون آن روز در کنارش نبوده است؛ ولی هیچوقت به عامل اصلی مصیبتهایش فکر نمیکند. در رمان هرس همه -چه زن و چه مرد- مغمومند و خود را مغبون میدانند.
شاید از دید برخی از مخاطبان، اشاراتی از این دست، ناشی از نگاه ضد زن نویسنده باشد؛ اینکه نوال همواره به دنبال مردها میگردد و زنهای داستان، بدون مردها هیچند. ولی از نظر من دلیل این اتفاق این است که داستان فاقد قهرمان است. هیچ زن و مرد قهرمانی در داستان حضور ندارد تا آن را پیش ببرد و به سرانجام برساند.
رسول مشغول زندگیاش است و شش سال آزگار فرزندانش را بدون نوال به دندان کشیده و آنها را تروخشک کرده است و ناگهان مادرش او را از محل زندگی نوال آگاه میکند. رسول به دنبال نوال به دارالطلعه میرود و سرانجام دست خالی برمیگردد؛ چون قرار است نوالی که برای بچههای خودش مادری نکرده، برای بچهنخلها مادری کند! و هیچ زن دیگری هم از عهدهی این کار برنمیآید! نهتنها هیچ اتفاق بیرونیای نیفتاده؛ هیچ اتفاق درونیای هم رخ نمیدهد. در پایان داستان، همهی آدمها همان جا هستند که در ابتدای داستان بودند. چون هیچ کدام آنها قهرمان نیستند.
«آلبر کامو» در جایی میگوید: «کسانی که برای اوقات خوش گذشته، مویه میکنند، به چیزهایی که دوست دارند دست یابند، اشاره میکنند و نمیتوانند احساس بدبختیشان را نه تسکین دهند و نه خاموش کنند.» در هرس نیز همۀ شخصیتها چنیناند و مرعشی همچنان به مویه کردن ادامه میدهد، مرثیه میخواند، ذکر مصیبت و شیون میکند.
فاطمه نفری نیز در این گفتگو رمان هرس را کتابی دانست که سیاهیها و زشتیهای جنگ را بسیار خوب و قابل درک نشان می دهد. وی گفت: ما در هرس با اقلیمی متفاوت از فضاهای تکراری کافه در داستانهای امروزی مواجهایم. نویسنده دستمان را میگیرد؛ ما را به جنوب میبرد؛ به خرمشهر و اهواز؛ به کوچه پس کوچههایی که شاهد اولین لحظه ها و صداهای بلند جنگ بودند و بعد ما را مینشاند کنار آداب و رسوم و عقاید مردمان آن اقلیم. هرس از نوال و رسول میگوید و آدم هایی که پس از جنگ، دیگر هیچگاه آدم نشدند. اما در بررسی شخصیتها ما به سؤالهای بیجوابی میرسیم. هرس از نوالی میگوید که چراغ خانهاش با رفتن پسرش شرهان برای همیشه خاموش شده، اما نمیگوید که نوال هنوز دو فرزند دیگر دارد و یک مادر، هرچند داغ دیده، حس مادری اش نمی گذارد که دختران معصومش را فدا کند. نوال همه چیز را فدا میکند و بدون کوچکترین تلاشی برای ساختن مجدد خانه اش، همه چیز را رها میکند و می رود. منطق میگوید که نوالی که نتواند برای فرزندان بی مادر خویش مادری کند؛ نمیتواند مادر نخلها باشد؛ یا توجیهات بسیاری که نویسنده برای جدایی رسول و نوال می آورد. در انتها خواننده قانع نمیشود که چرا با تمام مهربانیهای رسول، نوال نمیخواهد به زندگی بازگردد؟ گویی بیش از منطق داستان، این دست قدرتمند نویسنده است که میخواهد شخصیت ها در همان سیاهی محض دست و پا بزنند. شاید اگر نویسنده کمی این فشار را کم میکرد، شخصیتها از خود حرکتی نشان میدادند و نمای جدیدی از خویش را به نمایش میگذاشتند. حتما آنوقت ما در داستان صاحب یک قهرمان میشدیم. قهرمانی که میان تمام آن زنان فلک زده دارالطلعه، ام رسول، خواهر رسول، امل و انیس و تهانی، میتوانستیم به آن دلخوش کنیم.
در همین نشست مریم مطهریراد با اشاره به نقش زبان در عیبپوشی داستان هرس گفت: زبان در داستان چنان خوب و به جا نشسته است که تمام ساختار را تحتالشعاع قرار میدهد؛ حتی گاهی بر عیوب کار پرده میکشد. این داستان به لحاظ زبان، یکی از داستانهای خوب بومی است که شاید بشود گفت نثری قویتر از کارهایی دارد که تاکنون از دیگران و قدیمیترها خواندهایم. ضمن اینکه توصیفات در کلام با زبانی شاعرانه، خوب به جان داستان نشسته است. جملات کوتاه و پرضرب در قالب گفتگو با لهجه گرم جنوبی چنان برکار مینشیند که به سختی باور میکنی گرفتار اطناب شدهای! آن هم اطنابی از نوع فریب خواننده!
یکی از دلایلی که تا جاهایی از داستان میشود اطناب را تحمل کرد استفاده از کهنالگوها و نمادها است که رنگ و شکل تازهای به کار میبخشد و خواننده را به درک و تجلی میرساند. مثلا نخلها نماد ملموس ویرانگری جنگ هستند که تا سالها پس از جنگ همچنان سوخته و بریده ماندهاند و بهبود وضعیتشان زمان زیادی میبرد. زمین و زن کنار هم آمدهاند و زندگی در طلب زایندگی، آنها را درخواست میکند و نازایی را تاب نمیآورد. ماهگرفتگی صورت نسیبه هم میتواند نماد آدمهای دو رنگ و دو رویی باشد که بر موج روزگار سوار میشوند و همه چیز را آنطور که میخواهند و به نفعشان است مدیریت میکنند.
اما جایی از کار میشود که میپرسی: خب آرمان قصه چیست؟ نظرگاهش کجاست؟ دقیقا برای چه چیزی میجنگند؟ قرار است به کجا برسند؟ وقتی چیزی در نظرگاه داستان پیدا نمیکنی فکر میکنی حتما تا پایان به نوعی جبران میشود ولی نمیشود و اتفاقی نمیبینی؛ اینجا همانجاست که خانم موسوی بیقهرمان بودن داستان را مطرح کردند که کاملا درست است.
مطهری در خصوص رمان نامیدن کتاب «هرس» گفت: داستان، اوجهای خوبی دارد که یکی از آن اوجها، مرگ شرهان است. از آنجائیکه نویسنده در توصیف زبردست است این بخش را خیلی خوب درآورده است. با اینحال، حرف من این است که «هرس» رمان نیست؛ بلکه داستان بلند پس از جنگی است که محدود به ذهن دو راوی شده است. از این جهت این داستان را رمان نمیدانم که میزان حوادث و شخصیتها، کشش کافی برای رمان را ندارد. هر رمان در ساختار اصلی، خارج از بحث کاتالیزورها یعنی در هستۀ مرکزی باید چندین حادثه بنیادین در قالب شخصیتهای پر رنگ و اصلی داشته باشد تا بتواند تعلیق را جلو ببرد در حالیکه در رمان «هرس» یکی دو حادثه داریم و بقیه، پسلرزههای همان حوادث است که کار را گاهی به زحمت جلو میبرد. در این میان خرده روایتهایی هم آمده که تعلیق را سوار بر زبان، پیش میبرد. همینجا است که کار به تعلیق کاذب میکشد. کشآمدگیهای غیر ضروری و ممتد که دائم در یک مسأله فراز میشود و تا به فرود نرسیده دوباره دستمایۀ تعلیق تکراری قرار میگیرد. وقتی این جریان، کسلکننده میشود که بنمایههای اصلی، همانها که خواننده را برای اولین بار به لذت درک احوال شخصیتها رسانده منتهی به تکرار میشود. مثلا احوال نوال در همۀ صفحات تکرار میشود. نفرت دخترش امل هم همینطور! وضعیت مهزیار نیز در همۀ فصلها تقریبا تکرار میشود و همینطور در مورد رسول!
مورد جدیای که وجود دارد این است که در بحث تهانی به نظرم فریب خواننده اتفاق افتاده است. در حالی که خواننده، خوانش کتاب را به وسط رسانده و حتی رد کرده ولی هنوز معلوم نیست رسول، ماجرای تهانی را میداند! همچنین تا صفحۀ 150 خواننده نمیفهمد رسول جریان مهزیار و عوض شدنش را میداند. حتی داستان طوری روایت میشود که انگار رسول ماجرا را نمیداند و در حالیکه خواننده در چهکنم چهکنم است که رسول کی ماجرا را میفهمد و اگر بفهمد چه میشود؟ خیلی عادی و در یک گفتگوی ساده متوجه میشود که او از اول جریان را میدانسته! این جا است که صادق نبودن با خواننده آن هم در مورد مهمترین حادثه داستان و مهمترین دستاویز تعلیقی، به کار، صدمه جدی میزند.
سمیه عالمی در ادامۀ جلسه، ضمن اشاره به تأثیر دیدگاه نویسنده در داستان گفت: به نظر میرسد نویسنده عامدانه در پی ناتمام نگه داشتن قصهها است. درد نوال حتی پس از جنگ تمام نمیشود و این شاید نماد ناتمامی درد در جغرافیای مورد نظر نویسنده است. پس با این دیدگاه میگذارد داستان به شخصیتها سخت بگیرد تا در ورشکستگی آنها سنگ تمام گذاشته باشد. شاید به همین جهت در سفر قهرمان، خلاف ظاهر داستان، حریف، جنگ و جبر جغرافیایی نیست بلکه خود شخصیتها هستند. انگار نویسنده اصلا بنا ندارد در صحنه نبرد داستانش کورسویی روشنایی یا راه باریک نجاتی برای شخصیتهای داستان بگذارد. بنا است آنها در هزارتوی قصه گم شوند؛ بنابراین نوال به جزیرهای پناه میبرد که مرد در آن راه نداشته باشد و همه ارتباطش با جهان پیرامونی بریده باشد! نخلهای نمادین جای آدمها را برای نوال بگیرند و همه حیات برای او بشود جوانهی نخلهایی که خودش پرورش میدهد! حتی پسری که به خاطرش به زمین و زمان زده هم او را نجات نمیدهد.
عذرا موسوی اما یکی از علتهای سردرگمی قصه را ضعف در شخصیتپردازی دانست و گفت: یکی از مسائلی که داستان از آن رنج میبرد، ضعف شخصیتپردازی است. مرعشی برخلاف فضاسازی قوی و زبان محکمی که ساخته و پرداخته، نتوانسته از پس شخصیتپردازی، آنطور که باید بربیاید. همهی زنهای داستان شبیه همند. در این میان تنها امضیا ظرفیت بیشتری برای شخصیت شدن از خود نشان میدهد. طوفانی که پس از گفتوگوی رسول با امضیا و سر باز زدن او از درخواست امضیا به پا میشود، چهرهای جادویی و ماورائی را از او به نمایش در میآورد و ظرفیتی را ایجاد میکند که جای پرداخت و پتانسیل بهرهبرداری بیشتری دارد.
موسوی اضافه کرد: مورد دیگر این است که پای منطق داستان لنگ میزند. نوال مادریاش را فقط در شرهان میبیند و معلوم نیست چرا این حس قوی، علیرغم اشارهی نویسنده به وابستگی شدید اَمَل به نوال، او را در خانه بند نمیکند. نویسنده از ماجرای بازگرداندن تهانی، سرسری میگذرد. در ماجرای مراجعه نوال به نسیبه، پرستاری که دختر نوال را با پسری -که نوال همیشه آرزویش را داشته تا جایگزین شرهانش کند- در بیمارستان جابهجا کرده، برای پس گرفتن دخترش، زمان گم میشود. رسول نشانی قبر شرهان را به نوال نمیدهد. مدام احساسات خود را سرکوب میکند، از واقعیت مرگ عزیزانش فرار میکند، سر خاکشان نمیرود، خیرات نمیکند، یادشان را دفن میکند؛ ولی چرا؟ نوال دست از بچههایش شسته، ولی نمیتواند دل از بچهنخلها بکند. زنهای روستا و بیشتر از همه، امعقیل و امضیا اصرار دارند که نوال در روستا بماند و از نخلها مراقبت کند؛ انگار هیچکس دیگر قادر به این کار نیست و همین میشود که رسول دست از پا درازتر برمیگردد. فلشبکهایی که در جای نامناسب رقم میخورند و موجب سردرگمی و گیج شدن مخاطب میشوند و همچنین مرگ غیر قابل باور تهانی و برخورد امل با آن از دیگر نقاط ضعف اثر است. پایان داستان هم یکی دیگر از ضعفهای اثر است. نویسنده با صبر و حوصله و با ایجاد جاذبه، داستان را شروع میکند و حتی چنان آن را کش میدهد که حوصله خواننده را سر میبرد و ناگهان در طول چند صفحه، طومار همه چیز را میپیچید و تکلیف همه ماجرا را مشخص میکند. به نظر میرسد که خود نویسنده هم خسته شده و دوست داشته زودتر تکلیف خود را با اثر مشخص کند. اما آنچه اثر را متهم به دوری از واقعیات جنگ میکند این است که تلخی و گزندگی کار تا پایان با خواننده میماند و تمام نمیشود گویی مرعشی مصرانه بر موضع خود میایستد و از آن عقب نمیکشد.
مرضیه نفری ضمن تأیید گفتههای موسوی اضافه کرد: پررنگترین مسئلهای که در داستان دیده میشد فضای تلخ و گزنده حاکم بر آن بود. چرا نوال با هیچ چیزی شاد نمی شود! این مسأله در مورد بقیۀ زنها نیز صادق است. چرا امید در دل هیچکدام از این زن ها خانه نکرده است؟ چرا غم، نفرت و کینه را نمی توان از این شخصیتها جدا کرد؟ در دنیای واقعی این خصلت را نمی توان همراه همیشه زن نامید. زن با هر تولد زنده می شود و به دیگران زندگی می بخشد. این رویه و همینطور بعضی از صحنههایی که در داستان شکل گرفته مثل اندازۀ غیرطبیعی گاوها و غیره گاهی خواننده را به این سمت میبرد که احتمالا داستان در دنیای واقعی اتفاق نیفتاده!
اما فاطمه نفری هم با گذر از شخصیتها و در بررسی محتوای داستان، حال و هوای پس از خوانش را به میان کشید و گفت: پس از پایان کتاب این سوال برایم مطرح شد که آن روی سکه چیست؟ کاش نویسندهای که اینقدر در جزعینگاری دقیق است، کمی هم آن ور سکه را نشانمان می داد. یعنی در این هشت سال و سالهای پس از جنگ، میان اینهمه سیاهی و تاریکی؛ حتی یک کورسوی امید وجود نداشته که نویسنده اگر دستمان را گرفته و سرنوشت آدمهای از دست داده و از دست رفته را نشانمان داده، آن کورسو را هم نشانمان دهد و بگوید که اگر انسانهایی بوده اند که تمام زندگیشان، در آتش جنگ خاکستر شده؛ دیگرانی هم بوده اند که از میان این خاکسترها برخواسته اند. خویش را دوباره یافته اند و دوباره ساخته اند! چیزی که با واقعیت زندگی نیز تطبیق بیشتری دارد؟ به زعم من، اصلی ترین سخن جا افتادۀ هرس برای اینکه به یک روایت واقعی تبدیل شود این است: اگر یکی از پس ناملایمات زندگی به جنون می رسد، یکی نیز از پس این ناملایمات به سلوک می رسد.
مریم مطهریراد در ادامۀ مبحث شخصیتپردازی و زنان به تقابلهای افراطی اشاره کرد و گفت: داستان با تقابلهایی مواجه است که در دنیای واقعی از تحمل خارج میشود. اما مهمترین این تقابلها، تقابل زن و مرد است. با توجه به اینکه در داستان، زنها در کلام و در عمل مورد اجحاف قرار گرفتهاند اگر نگوییم داستان، ضد زن است ولی حتما کم توجهی به قدرت و نقش این جنس در جنگ و زندگی دیده میشود. اینکه فرهنگ قومی برروی مردسالاری سوار است و آنچه در کلام شخصیتها جاری میشود از فرهنگ آن قوم ناشی میشود را تا حدی میشود درک کرد ولی اینکه فقط به ضعفها و غریزههای زن پرداخته شود و قدرتی که گاهی پرچمدار زندگی و حتی پرچمدار جنگ است را در او نبینیم این دیگر، نگفتههای نویسنده است. این گفتن میتواند در کلمات نباشد و به نوعی در شخصیتپردازیها بیاید. در نهایت به نظر من بحث زنان در این داستان ناتمام نه ناقص مانده و اگر قرار است جنگ و زندگی پس از جنگی تعریف شود اول باید زن و مردش درست تعریف شوند.
نشست اول این گروه داستانی با موضوع بررسی رمان «هرس» به پایان رسید. این گروه قرار است هر ماه یک کتاب را مورد نقد و بررسی قرار دهند. در دومین نشست گروه داستانی خورشید، رمان «نیستی آرام» نوشته مرتضی کربلاییلو بررسی خواهد شد.
نظر شما