نعره زنان بی خبر و خدایی که در این نزدیکی است
صبحگاهِ روزِ (3/10/99) سه روز از آخرین زمستان قرن چهاردهم (ه. ش) گذشته، بارانی نرم راهی زمین است و گاهی دانههای کوچک و بیحوصله برف همراهش میشوند. دفتر یادداشت مربوط به چند سال قبل را کنار پنجره مرور میکنم که در آن گزیدههایی از نظم و نثر برگزیده دارم.
یادداشتهایم در این دفتر نهتنها ویترینی نیست؛ که بسیار آشفته است. چونان سوپرمارکت و فروشگاهی که مدیرش با دستهبندی، نظم و قرار دادن هر چیزی در جایگاه مناسب خود، میانهای ندارد. هر چه، در هر زمان و هر مکان موجب تحریک حسگَرهای بدون شک محدود و محبوسِ ساز و کار فکریم شده، از خوش آیند و بدآیند، به یاری قلم بخشی از صفحه و یا صفحاتی از این دفتر را جایگاه خود ساخته و منتظر خوانشهای دوباره امروزِ خودم و شاید فردا روز دیگران است. (البته اگر بخواهند)
رقص برف دانههای سفید در هوا، در برابر چشمانم نماد دولتی مستعجل است، خودی نشان میدهند و عمر کوتاهشان با بوسه بر زمین و پیوستن به آب باران پایان مییابد. انبوهی از خاطرات دور و نزدیک در ذهنم به صف میایستند، از دبستان و دبیرستان تا دانشگاه و گرماگرم تدریس. صورت دلنشین و صدای سرشار از صدق و صفای پیر زن همسایه آن زمانِ ما و اینک به آرامش رسیده در پیشگاه خدا را به یاد میآورم که میگفت:
پسرم میبینی که هیچ وقت دو دانه برف در هوا تا وقتی که به زمین نمیرسند، با هم برخورد نمیکنند، زیرا خدا همراه هر دانه برفی ملائکهای را میفرستد تا آن را به سطح زمین برساند، و من اکنون سالها دور از آن جمله از سرِ شور به آسمان خیره میشوم و به چگونگی پایکوبی، جَوَلان و بارش ملائک در قاب زیبای خداشناسی آن همسایه سالهای دور میاندیشم و پنهان هم نمیکنم که گاهی نیز به آن حسرت میبرم. از کتاب فارسی کلاس ششم ابتدایی آن زمان خودم بیتی در دفترچهام یادداشت کردهام که فارغ از سرایندهاش (صائب، منوچهری دامغانی و یا نامعلوم) تشبیه برآمده از ذهنی فلک (آسمان) محور را نشان میدهد که در آن برف به پنبه بیرون زده از لحاف کهنه فلک تشبیه شده است.
بر لحاف فلک افتاده شکاف / پنبه میبارد از این کهنه لحاف
از برف سفید در دفترچه سیاه شده از یادداشتهای پراکندهام، خاطره دیگری از دوران دبیرستان دارم. در آن دوران (قبل از انقلاب) از طریق معلم فیزیکم با کتاب در آن روز ممنوعِ راهیان شعر امروز و شعر بلند «آرش کمانگیر سیاوش کسرایی (1374 -1305 ه. ش) آشنا شدم که اتفاقاً شروع و پایانش با برف است و قصه عمو نوروز. اگرچه پیام آن منظومه در آن روزها متفاوت بود اما آهنگ کلماتش وقتی بارش برف، سکوت و خاموشی همراه آن را به تصویر میکشد، هنوز زیبایی ویژه خود را سالها پس از سروده شدن (درست به اندازه سالهای عمر من) حفظ کرده است.
برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
در حالی که دفترچه یادداشت را ورق میزنم، همچنان چشم در آسمان به رقص کوتاه دانههای برف در هوا و مرگ شتابناکشان در برخورد با زمین نگاه میکنم و طنین صدای پیر زن همسایه را میشنوم که: «خدا با هر دانه برفی ملائکهای میفرستد» دست در گریبان این افکارم که به ابیاتی از عطار (540-618 ه.ق) و سپس سهراب سپهری (1307-1359 ه.ش) که در دوران تدریس یادداشت کردهام، میرسم. گزارشهای خداشناسی، البته از زاویهای زیبا، به قول کسرایی در همان شعر آرش کمانگیر؛ به آهنگ و گفتاری متفاوت.
پس آن گه سر به سوی آسمان بَر کرد / به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
خدایی جوشیده از دو نگاه با فاصله زمانی دور (هشتصد ساله) اما با درکهای نزدیک و شاید مشابه.
در این نوشته که خود مایه گرفته از یادداشتها و کوتاهنوشتهای پیشین است، هدف بسط کلام به شیوهای تبیینی نیست، لاجرم از ورود مشروح به نام و نوای این دو بزرگوار میگذرم و از ورود به بحث خاستگاههای فکری و مباحث دراز دامن عرفان سنتی و مدرن و... پرهیز میکنم.
بر این باورم که خدای عطار و سپهری نه دور از انسان است و نه خارج از عالَم بلکه در همین جاست و نزدیک انسان. آنان جهان را بیشتر ظهور خداوند میدانند تا معلول. فریدالدین در ابتدای یکی از غزلهایش میگوید:
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر / وز تو جهان پُر است و جهان از تو بیخبر
و سهراب در «صدای پای آب» میسراید:
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
اما عطار در ادامه غزل با ظرافت تمام به لحنی انتقادی نزدیک شده و میگوید مدعیانی که سنگ عقل را به سینه میزنند و با تکیه بر عبارت پردازی و پیچیده گویی از تو میگویند، از نام و نشان واقعی تو خبر ندارند.
از تو خبر به نام و نشان است خلق را / وآنگه همه به نام و نشان از تو بیخبر
و در بیت پایانی غزل، عطار اعتراض خود را به کسانی که تنها بر ظواهر تکیه میکنند و به خمیر مایه اصلی توجه کمتری دارند، با استفاده از عبارت «نعره زنان» آشکارتر بیان میکند و جالبتر آن است که اول خودش را مخاطب قرار داده و به خود هشدار میدهد.
عطار اگرچه نعره عشقِ تو میزند / هستند جمله نعرهزنان از تو بیخبر
اینک به تصویر شکایت سهراب از این نعره زنان (به تعبیر عطار)، که بسیار زیبا و قابل تأمل است، بنگریم. او در کتاب «حجم سبز» و بخشی از شعر مشهور «ندای آغاز» که از ابتدا با اعتراض آمیخته است و او را در هوای رفتن و هجرت نشان میدهد، تاجائیکه اولین عبارت را چنین انتخاب میکند که:
کفشهایم کو
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
میگوید من سعی خودم را کردم تا به سادهترین و روشنترین راه ممکن همه را به درک خمیرمایه هستی که از در و دیوار، مزرعه، باغچه و زاغ کوچک داخل آن پیداست، متوجه کنم اما افسوس که هنوز میبینم، جمعی تنها به ظواهر تکیه میکنند و اصل را رها کردهاند.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیابترین ناروَن روی زمین
فقه میخواند
دفترچه کهنه یادداشتهایم را در حالی میبندم که برف و باران هم بند آمده، اما ذهنم همچنان در بندِ این دو نگاه است. فریدالدین ابو حامد محمد عطار نیشابوری، درگذشته در سال 618 ه.ق با سرنیزه یک سرباز مغول و سهراب سپهری مغلوب سرطان در اردیبهشت 1359 ه.ش. به قول خواجه رمز و راز حافظ نکته پرداز:
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید / از یار آشنا سخن آشنا شنید
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان / دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنید
تا مجالی دیگر...
نظر شما