سروش مظفرمقدم نویسنده و منتقد ادبی یادداشتی بر داستان بلند «تعبیر یک خواب طولانی» اثر لیلا قیاسوند نوشته است که در ادامه میخوانید.
در توضیح باید بگویم نویسندههای برجستهای چون ملویل، چخوف و تولستوی، به شکلی عالی و دراماتیک، این تراژدی انسانی را به مثابه سوژه اصلی و مرکز ثقل داستانهایشان به تصویر کشیدهاند و برجستهسازی کردهاند. مثلا آنتوان چخوف در داستان درخشان اندوه یا غم موقعیت تکاندهنده و ژرفی میسازد: کالسکهرانی پیر و فرتوت که دچار یک وضعیت بغرنج و وصفناپذیر، یعنی مرگ فرزند جوان و سرگردانی شبح واِر پس از آن شده است. او در یک روز سرد و برفی در پترزبوگ مشغول گشتن است... او مسافرانی از قشرها و تیپهای مختلف را سوار میکند و سعی دارد با آنها از همین اندوه سخن بگوید ولی هیچکس به حرفاش گوش فرا نمیدهد ...
درشکهران در پایان شب زمانی که برف سنگینی بر سر و روی خودش و اسبش باریده، گویا بار سنگینی بر دوش دارد، به طویلهای تنگ و تاریک میرود. سر اسباش را روبرویاش میبیند و با حالت بغض و ماتم، روایت مرگ فرزندش برای آن حیوان خسته باز میگوید ... ضدقهرمان یا شخصیت اصلی داستان تعبیر یک خواب طولانی، دچار چنین وضعیی شخصیت اصلی داستان تعبیر یک خواب طولانی، دچارچنین وضعیی است. هر چند نمیتوان قیاس کرد اما در حقیقت یک نوع انفعال،ابژگی، یک نوع ابژگی انسانی در او میبینیم که یک نوع پذیرش و نشاندهنده وضعیت اوست. آلیش توان حرکت حیاتی را از دست داده و توسط شرایطی که به او تحمیل شده مقهور شده است. ظاهرا تلاشهایی اندک و کمرنگ برای رهایی از این وضعیت انجام داده اما این تلاشها در نطفه خفه میشوند و عقیم میمانند. بنابراین ما با یک شخصیت ابتر و منفعل روبرو هستیم. برای همین است که میگویم این شخصیت عملا بدل به نوعی ضدقهرمان شده است...
اما مسئله مهم موقعیت اوست! آلیش یک انسان سرخورده است که در مناسبات تارعنکبوتی و پیچ درپیچ و تودرتویی منشعب از سنت و مذهب و باور داشتهای کهن، در شهر کوچک و بنبستی قرار گرفته و باوجود این که سعی کرده لااقل به لحاظ ذهنی_این دور باطل مقّدر را بشکند و از آن خارج بشود _ نتوانسته به مقصود دست یابد. پس در آخرین قدم و به ناچار سعی میکند به زندگی خویش پایان بدهد (نوعی فرار به جلو یا پاک کردن صورت مساله از سوی او)
روند ابژهبودگی آلیش از جایی آغاز میشود که او تسلط خویش بر زندگی خانوادگی و رابطۀ عاطفی و روابط پیرامون خود را رفته رفته از دست میدهد و شک و تردید چون خورهای به جاناش میافتد ... البته من نمیخواهم قضیه را تقلیل بدهم به اینکه قهرمان یا ضد قهرمان داستان یک زن است و نویسنده صرفا قصد دارد مصائب یک زن را روایت کند. به نظر میتوان از یک بعد انسانیتر و وسیعتر به ماجرا نگاه کرد: چون این شخصیت نخست یک انسان دردمند است، انسانی که جامعۀ پیرامونش او را به جرم انسان بودن، زن بودن و آرزوهایش حذف میکند. به تعبیر فوکو او جزء مطرودین اجتماعی است و در ساحت اقلیت مطلق قرار گرفته است و باز به تعبیر شاعرانه و سختِ زنده نیما: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟!
آلیش هم دچار یک چنین وضعیتی شده و راههای برون رفت را یکی یکی گم کرده است! در عین حال، چیزی که شاید این رمان کوتاه کم داشته باشد، این است که خواننده شاهد تلاشهای عینی و ملموس شخصیت اصلی اثر برای تحول و تغییر نیست! این تحول برای شخصیت اصلی اصلی اثر برای تحول و تغییر نیست! این تحول برای شخصیت اصلی نشی جهت شکستن بن بست رمان میتواند به معنای تلاِش عینی وکُها باشد. اکثر رمانهای بزرگ جهان بر این نکته مرکزی دلالت دارند؛ بحث تحولُ ابژکتیو یا حتی سوبژکتیِو شخصیت در طول روایت. پس از ابتدا تا پایان رمان باید متوجه یک تحول بنیادین در افکار و عملکرد شخصیت و درکش از جهان و نگاهش به پیرامون بشویم. این تحول در شخصیت آلیش چندان ملموس نیست. البته شاید به این دلیل که او هنوز در نقطه یا مقطع تحول قرار نگرفته است و بیشتر به برونریزی و برونفکنی سیال میل دارد!
در این اثر به تعبیِر کورت وونه گات، نویسنده مشتاش را باز میکند و طرح کلی اثر را در همان صفحات نخست بر آفتاب میاندازد این تکنیکی است که بعضی رماننویسهای مغرب زمین همَ از آن سود جستهاند .( نک : ولادیمیر ناباکوف رمان خنده در تاریکی) آلیش نیز در طول رمان شرح بنبستهای عاطفی، انسانی و اجتماعی خودش را با گویاترین و فصیحترین زبان ممکن بیان میکند اما خواننده نیک میداند که او در چه موقعیتی است و سرنوشت اش به مرِگ محتوم ختم میشود.
نثر اثر، نثری خوشخوان و روان و ساده است و خواننده به راحتی میتواند از دریچه این نثر و زبان، با اثر و شخصیت اصلی آن ارتباط برقرار کند. از لحاظ ریختشناسانه و ساختاری، تعبیر ... یک رمان کوتاه یا داستان بلنِد مدرنیستی محسوب میشود و نویسنده از تکنیکهای رمانهای مدرن در اثرش سود جسته است. خصوصا تکنیکهایی که در دهه های پنجاه و شصت میلادی باب بودهاند. این پل زدنهای مکرر به گذشته، فلشبکها، جریان سیال ذهن و روایِت منقطع، از ویژگیهای تکنیکی مدرنیسم نیمه نخست قرن بیستم است. در یک کلام، نویسنده نشان میدهد که قصهگویی خوب است و میتواند خوانندهاش را با روایت خویش درگیر کند! فضای اندوهگین و ماتم زدۀ شهر همدان که از قضا شهری سردسیر است، به خوبی در داستان حس میشود.
خواننده مدام برف و ریزش مداوم برف را میبیند و همچنین حضور کلاغها که نماد سوگواری مضاعف در داستان هستند... لیلا قیاسوند توانسته داستانی خواندنی و در عین حال عمیق بنویسد. عمیق از این جهت که خواننده علاوه بر وضعیت تراژیک آلیش و محیط پیرامون اش، با سوژه مرگ روبروست... تکان دهندگی مرگ میتواند ریشههای داستان را در خاکی یخ زده محکم کند و خواننده را به تامل بیشتر بر انگیزاند.
این اثر از سوی انتشارات سرزمین اهورایی منتشر شده است.
نظر شما