شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۷
زندگی و عقاید هانس شنیر

رمان «عقاید یک دلقک» نوشته هاینریش بل یکی از معروف‌ترین و محبوب‌ترین رمان‌ها در جهان و همینطور در ایران است، با اینکه بارها و بارها درباره آن صحبت شده اما همچنان طرفداران خودش را دارد. یکی از نویسندگان و منتقدان ادبی در یادداشتی به بررسی این رمان پرداخته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.

 خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)-مرداد عباسپور: عنوان «عقاید یک دلقک» مرا به «زندگی و عقاید تریسترام شندی» پرت می­‌کند. هانس شنیر انگار همان آدم است، همان تریسترام شندی دوست داشتنی که وسوسه‌شده است یکبار دیگر به داخل دنیای ادبیات بیاید. با همان خونسردی و با همان میزان از بی‌­اعتنایی و به سخره گرفتن همه چیز و این بار البته کمی ملموس‌­تر و در لباسی مبدل و امروزی و  در هر دو صورت بدون القای احساس همدردی به خواننده، حتی در لحظه­‌های سرخوردگی و شکست. هانس شنیر یک دلقک شکست خورده است که نمی­‌خواهد پا پس بگذارد و با زانوی ورم کرده و جیب خالی، به معنای دقیق کلمه، به مبارزه و تخریب و ویرانی هر آن چیزی می‌پردازد که او را احاطه کرده است: سیاست، خانواده، کلیسا، کمونیسم، دگماتیسم، نازیسم، میلیتاریسم. چیزی شبیه دن­‌کیشوت و البته تنها. دلقکی که دچار «سردرد» و «مالیخولیا» ست و بدتر این­که «مرتکب بدترین جرم ممکن یعنی برانگیختن ترحم و دلسوزی دیگران شده است.» و شدیدا قائل به‌ همسری است. باز این­که همسرش ماری او را ترک کرده است و حین اجرای نقشی شبیه به چاپلین پایش پیچ می­‌خورد و مجبور می­‌شود از دنیای نمایش فاصله بگیرد و به دنیای واقعی که سرشار از دورویی و ریاکاری است و برای او درست نشده است، گام بگذارد. دنیای آدم‌­های شبیه به هم با ماسک‌هایی که بیش از آن­که بخنداند، ویران می‌­کند و آدم‌­هایی که «همچنان که لبخند می‌زنند در ذهن خود طناب‌دار تو را می‌­­­بافند.» یک دلقک، یک عروسک خیمه شب بازی که نه قادر است و نه تمایل دارد که نخ­‌های پاره شده را وصلت بزند. این اولین بار است که یک نویسنده تصمیم می­‌گیرد یک دلقک و نه یک هنرمند، نویسنده، متهم، وکیل یا کارمند فلان اداره را به عنوان شخصیت مرکزی داستانش انتخاب کند.  

   غیر از تریسترام شندی و دن‌­کیشوت، هانس شنیر مرا به یاد قهرمان رمان «گرسنه»­ کنوت هامسون می­‌اندازد. آنجا هم یک نفر - یک نویسنده - بعد از چند روز گرسنگی مجبور می­‌شود وسایل شخصی­‌اش (عینک، کلاه و دکمه‌‌های جلیقه‌­اش) را بفروشد که کمی بیشتر دوام بیاورد؛ به اندازه­ این­که سردبیر مجله حق‌­التحریر مقاله­‌اش را به او بپردازد. آنجا هم عزت نفس شخصیت داستان مانع از آن می­‌شود که در برابر دیگران ابراز ناتوانی کند و البته گرسنگی‌­اش آنقدر شدید است که توان اندیشیدن به رابطه­ میان هنر و جامعه، هنر و قدرشناسی را ندارد. در حالی که هانس نمی­‌تواند نسبت به این مقولات بی­‌تفاوت باشد: «مدت‌­هاست با خودم عهد کرده‌ام دیگر با کسی راجع به پول و هنر حرف نزنم. هر وقت این دو مقوله کنار هم قرار می‌گیرند هرگز نمی­‌توان انتظار تعادل را داشت: رابطه­ بین پول و هنر هیچ وقت متعادل نبوده است. برای هنر همیشه یا کمتر از آن­چه در خورش هست پرداخته شده یا بیشتر از آن.» آن­جا هم شخصیت داستان نمی‌خواهد حس ترحم کسی را برانگیزد. هانس هم می­‌داند حس ترحم مخاطبان به یک دلقک، حکم پایان کار هنری او را دارد. «برای مردم هیچ چیز ناراحت­‌کننده­‌تر از دلقکی نیست که احساس همدردی برمی‌انگیزد.»

هانس علاوه بر این­ها یادآور «هولدن کالفیلد» شخصیت دوست داشتنی رمان «ناتور دشت» هم هست. به همان اندازه عصیانگر است اما دیرتر عصبانی می­‌شود و خونسرد است و تا حد زیادی بی‌­اعتنا. چرا کی­‌یر­که­‌گار خوانده است و بکت، یونسکو و ریلکه را خوب می­‌شناسد. هانس بد دهن نیست و برخلاف شخصیت‌­های سلینجر و همینگوی و بیشتر نویسنده­‌های آمریکایی به جای فحش دادن به زمین و زمان و آدم­‌ها، آنها را و هویت واقعی آن‌ها را نشان می­‌دهد. چندان هم اهل تواضع نیست و می­‌داند تواضع لباسی است که دست ­کم به تن هنرمندهای واقعی نمی‌­آید و باعث می‌­شود بهترین تکه­‌های وجودشان در برابر آدم­‌هایی که از هنر فاصله دارند و شاید این تنها ایراد آنها باشد، قربانی شود. از طرفی هانس عقاید خودش را دارد و عنوان کتاب نمی‌­توانست غیر از این باشد. باز این­که در ابراز عقایدش دچار فلسفه‌­بافی و مفهوم‌­پردازی نمی­‌شود و به سختی می­‌شود یا اصلا نمی‌­شود رد این عقاید را در هیچ کتاب دیگری گرفت و متعلق به خود اوست.

این همان چیزی است که او را از دیگران - چه آدم­‌های داخل داستان و چه شخصیت‌های داستان‌ها­ی دیگر - متمایز می­‌کند. عقاید که متعلق به خود اوست و جهان او را تشکیل می‌­دهد و نمی­‌خواهد پا پس بگذارد و پا پس نمی­‌گذارد جز به مصلحت و تنها وقتی پای ماری در میان باشد. رضایت و تعهد او به ماری که فرزندانشان را با تربیت کاتولیکی بار بیاورند بخشی از تخریب جهان اوست و البته این برای ماندن کاتولیکِ تمام عیاری مانند ماری کافی نیست. در جایی از داستان حتی به ذهنش می‌­رسد که پیش پاپ برود و همه چیز را به او بگوید و بگوید که اینهایی که دوروبرش را گرفته‌اند نقش آدم‌­های خوب و مومن را بازی می­‌کنند و چیزی از ایمان و اخلاص و چه و چه در آن­‌ها نیست و اگر پاپ مایل باشد حاضر است برای کلیسا اجرا کند و آوازهای دینی بخواند.

این طرح مانند دیگر طر‌‌ح‌­ها از جمله رفتن به مراسم مهمانی مادر و برداشتن پاکت‌­های سیگار و درخواست پول از او یا از پدر یا دوستانش عملی نمی­‌شود و هانس خود می‌­داند بین ایده‌­هایی که به ذهنش می­‌رسد تا تحقق آن‌ها در دنیای بیرون چقدر فاصله است: «می­‌دانستم که هیچکدام از کارهایی را که در ذهنم بود انجام نمی­‌دادم: به رم نمی­‌رفتم و با پاپ صحبت نمی­‌کردم یا فردا بعدازظهر در دوره‌ مادرم سیگار و سیگار برگ و بادام‌زمینی کش نمی­‌رفتم. من حتی قدرت آن را نداشتم که به اره‌­کشی با برادرم لئو فکر کنم.»  در قسمتی از داستان حتی فکر دوئل با تسوپفنر که ماری را از او جدا کرده به ذهنش می‌رسد و افسوس می‌خورد از این که چرا این رسم خوب برچیده شده است. نهایتا بعد از سیصد صفحه نقشه که همه گرد کلمه‌ای به نام پول می­‌چرخند، گیتارش را که زمانی توسط ماری طرد شده بود، برمی­‌دارد و به ایستگاه راه‌آهن می‌­رود و شروع می­‌کند به خواندن آواز و نخستین سکه­‌ها هرچند دیر، هرچند کم، به سمت کلاهش سرریز می­‌شوند. این­که هنرمند در هرحال و نهایتا تنهاست و جز به خودش نمی­‌تواند اتکا کند. خودش و گیتاری که ماری آن را دوست نداشت. در حالیکه هر چه به صفحات پایانی کتاب نزدیک می‌شویم از سیگارهای او کم می‌­شود و حالا تنها دو نخ مانده است که یک نخ را نگه می­‌دارد تا داخل کلاهش بگذارد و به رهگذران بفهماند که به جای پول، سیگار هم قبول می­کند.

   هانس یادآور آدم­‌های دیگری هم هست. مثل قهرمان «یادداشت‌­های مرد زیرزمین» داستایوفسکی که مرتب نقشه می­‌کشد، بی­‌آنکه قادر باشد آنها را به مرحله­ اجرا درآورد. چرا که آنقدر از جامعه فاصله گرفته که تبدیل به سایه‌ای از یک آدم شده است. در حالی‌که هانس زنده است و داخل آدم‌هاست و نمی­‌خواهد به سادگی کنار بکشد. او هست و آن­جاست؛ در آپارتمان کوچکی در شهر بن که پدر به او هدیه داده اما حق فروشش را ندارد. در آپارتمانی که بیش از هرچیز یادآور خاطرات ماری است. غیاب ماری، غیاب پول، همراه با درد سر و درد زانو دست به دست هم داده‌اند که او را از پا دربیاورند. در طول داستان به یک اندازه به این دردها - غیاب ماری و غیاب پول- پرداخته می­‌شود و این، رمان را به اثری کاملا واقع­‌گرایانه تبدیل کرده است. پس هنوز هم می­‌شود در مکتب واقع­‌گرایی داستان خوب نوشت و هنوز هم می­‌شود از عقاید کسی سخن گفت و داستان ساخت. فقط لازم است نویسنده کمی کی‌یرکه‌گار و کمی بکت خوانده باشد و نخواهد راه‌های رفته را برای هزارمین بار طی کند.  

هانس در ابتدای رمان و به محض ورود به ایستگاه راه‌­آهن، خسته از تکرار کارهای معمول گذشته مثل: پایین و بالا رفتن از پله‌­های سکوی راه­آهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، بیرون آوردن بلیط قطار از جیب پالتو، برداشتن ساک سفری، خرید روزنامه عصر، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن تاکسی، تصمیم می­‌گیرد این روند تکراری را به هم بزند و شیوه­ دیگری را در پیش گیرد. ما هنوز او را نمی­‌شناسیم و فکر نمی­‌کنیم همزمان یا قبل از او، نویسنده­ داستان نیز تصمیم گرفته است با تخطی از قواعد مرسوم رمان نویسی گذشته و البته از همان مصالحی که دیگران دارند و نمی­‌دانند یا نمی‌توانند استفاده کنند، داستان تازه‌­ای بنویسد. داستانی که شبیه به داستان­‌های قبلی نیست. بعد هم که هانس وارد آپارتمان می‌شود اشاره می­‌کند به وسایل داخل اتاق که مونیکا سیلوز چیده است: یک گلدان پر از گل، یک بسته سیگار، یک شمع افروخته و تلفنی که در ادامه می­‌فهمیم چقدر اهمیت دارد. ضرورت وجود تلفن در پیشبرد داستان به اندازه­ قهرمان داستان یعنی هانس شنیر است. هانس ابتدا در یک عمل بازی‌گوشانه دفترچه­ تلفن را برمی‌دارد و اسامی را تفکیک می­‌کند: کسانی که به آن‌ها زنگ بزند، کسانی که جز به ضرورت به آن‌ها زنگ نزند و کسانی که در هر حال به آنها زنگ نزد. و در خلال این کار، یعنی زنگ زدن به دیگران برای طلب مقداری پول، به گذشته­ خودش و آدم‌­هایی که کم و بیش در این گذشته بوده‌ا‌ند پرت می‌­شود: برخورد با ماری، مرگ خواهر و آتش زدن وسایل او، بازی­‌های کودکانه با لئو برادرش و دوستان مشترک‌شان. و به همین شکل در فاصله زمانی چند ساعت حضور هانس در آپارتمان، رمان نسبتا طولانی عقاید یک دلقک شکل می­‌گیرد که یکی از مدرن­‌ترین و البته دوست‌داشتنی‌ترین رمان­‌های قرن بیست است.

 غیر از این‌ها هانسِ هاینریش بل کمی هم شبیه مورسوی کامو است. به همان میزان از خونسردی و بی‌­اعتننایی. برای او هم یک صحنه­ کوچک دادگاه پیش می­‌آید که دیگران باید تصمیم بگیرند و او قادر به دفاع از خود نیست و انگار تمایل چندانی هم ندارد. غیر از این­که سراسر رمان فضایی محاکمه­‌وار دارد و او مجبور است هر لحظه از خودش در برابر پدر، مادر، ماری و وابستگان کلیسا از جمله زومرویلد و کینکل دفاع کند. در قسمتی از داستان وقتی بعد از چند صفحه گفت‌وگوی بیهوده، لئو برادرش از او می‌­پرسد اصلا تو چطور انسانی هستی؟ می‌­گوید: «من یک دلقک هستم که لحظات را جمع‌­آوری می‌کند.»

غیر از این­ها و در نهایت، هانس یادآور شخصیت داستان «هنرمندگرسنگی» کافکا است. هنرمندی که درون یک قفس- نه روی صندلی که میان کاه­‌ها روی زمین - نشسته و دیگران را با ادامه­ گرسنگی خود سرگرم می­‌کند. «گاهی مودبانه سری تکان می‌­داد و با لبخندی زورکی به پرسش‌­ها پاسخ می­‌داد یا شاید یک بازو را از لای میله‌­ها بیرون می­‌کشید تا مردم دست بزنند ببینند چقدر لاغر است و سپس دوباره کنجله می­‌شد.» اما بعد از مدتی همه­ این نمایش‌­ها برای مردم تکراری می‌­شود و نگهبان­‌ها هم دیگر حوصله­ عوض کردن عدد روزهای گرسنگی هنرمند را ندارند و او روزهای زیادی بعد از شکستن تمام رکوردهای قبلی، به فراموشی سپرده می­‌شود و و قتی می‌‌خواهند قفس را برای موجود دیگری آماده کنند هنرمند از همه­ آنها طلب بخشایش می‌­کند و اعتراف می­‌کند که همه­ این دوره‌­های طولانی روز‌ه‌­داری به خاطر بی‌­اشتهایی بوده است و خطاب به سرپرست سیرک می‌­گوید: «چون که هرگز نتوانسته‌ام غذای باب میلم را پیدا کنم. اگر پیدا کرده بودم باور کنید این الم شنگه را راه نمی‌­انداختم و مثل شما و هر کس دیگری سیر می­‌خوردم.» در حالی‌که همه فکر می‌­کرده‌اند همه­ این گرسنگی کشیدن­‌ها و این روزه­‌داری‌­ها به خاطر تماشاگرانی بوده است که برای دیدن او به سیرک می­‌آمده‌اند.

اما هانس نمی­‌خواهد آلت دست یک عروسک‌­گردان شود. کسی که بخواهد روی هنرش نرخ بگذارد. در عین حال به دنبال اعمال قهرمانانه هم نیست. او یک آدم عادی است و هیچ ادعای دیگری هم ندارد. یک دلقک که از قضای روزگار بد آورده و همسرش او را رها کرده و سر یک اجرا زانویش آسیب دیده و بدتر از همه، فردی به نام کوسترت مقاله‌­ای درباره­ افول او و هنرش نوشته که در همه­ شهر پخش شده و ظاهرا همه، حتی در دورترین مکان­‌ها آن را خوانده‌اند. مقاله‌­ای که بیشتر شبیه به آگهی مرگ است. او حالا در سراشیبی سقوط قرار گرفته و از یک دلقک مشهور با درآمد بالا به یک دلقک معمولی با کم‌ترین پیشنهادها تبدیل شده است. دلقکی که شبیه همه­ آدم‌ها از گرسنگی می­‌ترسد و می‌­خواهد زنده بماند. خانم وینکن همیشه می­‌گفت: «کسی که آواز بخواند هنوز زنده است و کسی که گرسنه شود و از غذا خوردن لذت ببرد هنوز از دست نرفته است. من آواز می­‌خواندم و گرسنه بودم.»

تصویر پایانی در واقع پایان سردرگمی­‌های اوست و نشان می­‌دهد که او راهش را انتخاب کرده است و بی نیاز از جامعه، خانواده و دوستانش، روی پله­‌های ایستگاه راه‌­آهن می­‌نشیند و شروع به نواختن گیتار می‌­کند و سکه‌‌ها هرچند دیر، هرچند کم ارزش از کلاه لبه­‌دار او سر در می‌­آورند و با اولین سکه دلواپسی خواننده نیز از سرنوشت هانس فروکش می­‌کند. «هنگامی‌که اولین سکه داخل کلاهم افتاد ترسیدم: یک سکه­ ده پفنیکی بود که به سیگارم خورد و باعث تغییر مکان آن تا لبه­ کلاه شد. سیگار را دوباره سرجایش گذاشتم و به آواز خواندن ادامه دادم.»
 
 
عقاید یک دلقک. ترجمه­ محمد اسماعیل‌­زاده. نشر چشمه. ص 322
فروغ فرخزاد. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. نشر مروارید. ص31
عقاید یک دلقک. ترجمه­ محمد اسماعیل­‌زاده. نشر چشمه. ص 49
 همان. ص 172
همان. ص 303
 همان. ص 344 
 فرانتس کافکا. مجموعه داستان­‌ها. ترجمه­ امیر جلال‌­الدین اعلم. نشر نیلوفر. ص 317
 همان ص 327
 عقاید یک دلقک. ترجمه­ محمد اسماعیل­‌زاده. نشر چشمه. ص 334
همان. ص 353

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها