غیر از تریسترام شندی و دنکیشوت، هانس شنیر مرا به یاد قهرمان رمان «گرسنه» کنوت هامسون میاندازد. آنجا هم یک نفر - یک نویسنده - بعد از چند روز گرسنگی مجبور میشود وسایل شخصیاش (عینک، کلاه و دکمههای جلیقهاش) را بفروشد که کمی بیشتر دوام بیاورد؛ به اندازه اینکه سردبیر مجله حقالتحریر مقالهاش را به او بپردازد. آنجا هم عزت نفس شخصیت داستان مانع از آن میشود که در برابر دیگران ابراز ناتوانی کند و البته گرسنگیاش آنقدر شدید است که توان اندیشیدن به رابطه میان هنر و جامعه، هنر و قدرشناسی را ندارد. در حالی که هانس نمیتواند نسبت به این مقولات بیتفاوت باشد: «مدتهاست با خودم عهد کردهام دیگر با کسی راجع به پول و هنر حرف نزنم. هر وقت این دو مقوله کنار هم قرار میگیرند هرگز نمیتوان انتظار تعادل را داشت: رابطه بین پول و هنر هیچ وقت متعادل نبوده است. برای هنر همیشه یا کمتر از آنچه در خورش هست پرداخته شده یا بیشتر از آن.» آنجا هم شخصیت داستان نمیخواهد حس ترحم کسی را برانگیزد. هانس هم میداند حس ترحم مخاطبان به یک دلقک، حکم پایان کار هنری او را دارد. «برای مردم هیچ چیز ناراحتکنندهتر از دلقکی نیست که احساس همدردی برمیانگیزد.»
هانس علاوه بر اینها یادآور «هولدن کالفیلد» شخصیت دوست داشتنی رمان «ناتور دشت» هم هست. به همان اندازه عصیانگر است اما دیرتر عصبانی میشود و خونسرد است و تا حد زیادی بیاعتنا. چرا کییرکهگار خوانده است و بکت، یونسکو و ریلکه را خوب میشناسد. هانس بد دهن نیست و برخلاف شخصیتهای سلینجر و همینگوی و بیشتر نویسندههای آمریکایی به جای فحش دادن به زمین و زمان و آدمها، آنها را و هویت واقعی آنها را نشان میدهد. چندان هم اهل تواضع نیست و میداند تواضع لباسی است که دست کم به تن هنرمندهای واقعی نمیآید و باعث میشود بهترین تکههای وجودشان در برابر آدمهایی که از هنر فاصله دارند و شاید این تنها ایراد آنها باشد، قربانی شود. از طرفی هانس عقاید خودش را دارد و عنوان کتاب نمیتوانست غیر از این باشد. باز اینکه در ابراز عقایدش دچار فلسفهبافی و مفهومپردازی نمیشود و به سختی میشود یا اصلا نمیشود رد این عقاید را در هیچ کتاب دیگری گرفت و متعلق به خود اوست.
این همان چیزی است که او را از دیگران - چه آدمهای داخل داستان و چه شخصیتهای داستانهای دیگر - متمایز میکند. عقاید که متعلق به خود اوست و جهان او را تشکیل میدهد و نمیخواهد پا پس بگذارد و پا پس نمیگذارد جز به مصلحت و تنها وقتی پای ماری در میان باشد. رضایت و تعهد او به ماری که فرزندانشان را با تربیت کاتولیکی بار بیاورند بخشی از تخریب جهان اوست و البته این برای ماندن کاتولیکِ تمام عیاری مانند ماری کافی نیست. در جایی از داستان حتی به ذهنش میرسد که پیش پاپ برود و همه چیز را به او بگوید و بگوید که اینهایی که دوروبرش را گرفتهاند نقش آدمهای خوب و مومن را بازی میکنند و چیزی از ایمان و اخلاص و چه و چه در آنها نیست و اگر پاپ مایل باشد حاضر است برای کلیسا اجرا کند و آوازهای دینی بخواند.
این طرح مانند دیگر طرحها از جمله رفتن به مراسم مهمانی مادر و برداشتن پاکتهای سیگار و درخواست پول از او یا از پدر یا دوستانش عملی نمیشود و هانس خود میداند بین ایدههایی که به ذهنش میرسد تا تحقق آنها در دنیای بیرون چقدر فاصله است: «میدانستم که هیچکدام از کارهایی را که در ذهنم بود انجام نمیدادم: به رم نمیرفتم و با پاپ صحبت نمیکردم یا فردا بعدازظهر در دوره مادرم سیگار و سیگار برگ و بادامزمینی کش نمیرفتم. من حتی قدرت آن را نداشتم که به ارهکشی با برادرم لئو فکر کنم.» در قسمتی از داستان حتی فکر دوئل با تسوپفنر که ماری را از او جدا کرده به ذهنش میرسد و افسوس میخورد از این که چرا این رسم خوب برچیده شده است. نهایتا بعد از سیصد صفحه نقشه که همه گرد کلمهای به نام پول میچرخند، گیتارش را که زمانی توسط ماری طرد شده بود، برمیدارد و به ایستگاه راهآهن میرود و شروع میکند به خواندن آواز و نخستین سکهها هرچند دیر، هرچند کم، به سمت کلاهش سرریز میشوند. اینکه هنرمند در هرحال و نهایتا تنهاست و جز به خودش نمیتواند اتکا کند. خودش و گیتاری که ماری آن را دوست نداشت. در حالیکه هر چه به صفحات پایانی کتاب نزدیک میشویم از سیگارهای او کم میشود و حالا تنها دو نخ مانده است که یک نخ را نگه میدارد تا داخل کلاهش بگذارد و به رهگذران بفهماند که به جای پول، سیگار هم قبول میکند.
هانس یادآور آدمهای دیگری هم هست. مثل قهرمان «یادداشتهای مرد زیرزمین» داستایوفسکی که مرتب نقشه میکشد، بیآنکه قادر باشد آنها را به مرحله اجرا درآورد. چرا که آنقدر از جامعه فاصله گرفته که تبدیل به سایهای از یک آدم شده است. در حالیکه هانس زنده است و داخل آدمهاست و نمیخواهد به سادگی کنار بکشد. او هست و آنجاست؛ در آپارتمان کوچکی در شهر بن که پدر به او هدیه داده اما حق فروشش را ندارد. در آپارتمانی که بیش از هرچیز یادآور خاطرات ماری است. غیاب ماری، غیاب پول، همراه با درد سر و درد زانو دست به دست هم دادهاند که او را از پا دربیاورند. در طول داستان به یک اندازه به این دردها - غیاب ماری و غیاب پول- پرداخته میشود و این، رمان را به اثری کاملا واقعگرایانه تبدیل کرده است. پس هنوز هم میشود در مکتب واقعگرایی داستان خوب نوشت و هنوز هم میشود از عقاید کسی سخن گفت و داستان ساخت. فقط لازم است نویسنده کمی کییرکهگار و کمی بکت خوانده باشد و نخواهد راههای رفته را برای هزارمین بار طی کند.
هانس در ابتدای رمان و به محض ورود به ایستگاه راهآهن، خسته از تکرار کارهای معمول گذشته مثل: پایین و بالا رفتن از پلههای سکوی راهآهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، بیرون آوردن بلیط قطار از جیب پالتو، برداشتن ساک سفری، خرید روزنامه عصر، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن تاکسی، تصمیم میگیرد این روند تکراری را به هم بزند و شیوه دیگری را در پیش گیرد. ما هنوز او را نمیشناسیم و فکر نمیکنیم همزمان یا قبل از او، نویسنده داستان نیز تصمیم گرفته است با تخطی از قواعد مرسوم رمان نویسی گذشته و البته از همان مصالحی که دیگران دارند و نمیدانند یا نمیتوانند استفاده کنند، داستان تازهای بنویسد. داستانی که شبیه به داستانهای قبلی نیست. بعد هم که هانس وارد آپارتمان میشود اشاره میکند به وسایل داخل اتاق که مونیکا سیلوز چیده است: یک گلدان پر از گل، یک بسته سیگار، یک شمع افروخته و تلفنی که در ادامه میفهمیم چقدر اهمیت دارد. ضرورت وجود تلفن در پیشبرد داستان به اندازه قهرمان داستان یعنی هانس شنیر است. هانس ابتدا در یک عمل بازیگوشانه دفترچه تلفن را برمیدارد و اسامی را تفکیک میکند: کسانی که به آنها زنگ بزند، کسانی که جز به ضرورت به آنها زنگ نزند و کسانی که در هر حال به آنها زنگ نزد. و در خلال این کار، یعنی زنگ زدن به دیگران برای طلب مقداری پول، به گذشته خودش و آدمهایی که کم و بیش در این گذشته بودهاند پرت میشود: برخورد با ماری، مرگ خواهر و آتش زدن وسایل او، بازیهای کودکانه با لئو برادرش و دوستان مشترکشان. و به همین شکل در فاصله زمانی چند ساعت حضور هانس در آپارتمان، رمان نسبتا طولانی عقاید یک دلقک شکل میگیرد که یکی از مدرنترین و البته دوستداشتنیترین رمانهای قرن بیست است.
غیر از اینها هانسِ هاینریش بل کمی هم شبیه مورسوی کامو است. به همان میزان از خونسردی و بیاعتننایی. برای او هم یک صحنه کوچک دادگاه پیش میآید که دیگران باید تصمیم بگیرند و او قادر به دفاع از خود نیست و انگار تمایل چندانی هم ندارد. غیر از اینکه سراسر رمان فضایی محاکمهوار دارد و او مجبور است هر لحظه از خودش در برابر پدر، مادر، ماری و وابستگان کلیسا از جمله زومرویلد و کینکل دفاع کند. در قسمتی از داستان وقتی بعد از چند صفحه گفتوگوی بیهوده، لئو برادرش از او میپرسد اصلا تو چطور انسانی هستی؟ میگوید: «من یک دلقک هستم که لحظات را جمعآوری میکند.»
غیر از اینها و در نهایت، هانس یادآور شخصیت داستان «هنرمندگرسنگی» کافکا است. هنرمندی که درون یک قفس- نه روی صندلی که میان کاهها روی زمین - نشسته و دیگران را با ادامه گرسنگی خود سرگرم میکند. «گاهی مودبانه سری تکان میداد و با لبخندی زورکی به پرسشها پاسخ میداد یا شاید یک بازو را از لای میلهها بیرون میکشید تا مردم دست بزنند ببینند چقدر لاغر است و سپس دوباره کنجله میشد.» اما بعد از مدتی همه این نمایشها برای مردم تکراری میشود و نگهبانها هم دیگر حوصله عوض کردن عدد روزهای گرسنگی هنرمند را ندارند و او روزهای زیادی بعد از شکستن تمام رکوردهای قبلی، به فراموشی سپرده میشود و و قتی میخواهند قفس را برای موجود دیگری آماده کنند هنرمند از همه آنها طلب بخشایش میکند و اعتراف میکند که همه این دورههای طولانی روزهداری به خاطر بیاشتهایی بوده است و خطاب به سرپرست سیرک میگوید: «چون که هرگز نتوانستهام غذای باب میلم را پیدا کنم. اگر پیدا کرده بودم باور کنید این الم شنگه را راه نمیانداختم و مثل شما و هر کس دیگری سیر میخوردم.» در حالیکه همه فکر میکردهاند همه این گرسنگی کشیدنها و این روزهداریها به خاطر تماشاگرانی بوده است که برای دیدن او به سیرک میآمدهاند.
اما هانس نمیخواهد آلت دست یک عروسکگردان شود. کسی که بخواهد روی هنرش نرخ بگذارد. در عین حال به دنبال اعمال قهرمانانه هم نیست. او یک آدم عادی است و هیچ ادعای دیگری هم ندارد. یک دلقک که از قضای روزگار بد آورده و همسرش او را رها کرده و سر یک اجرا زانویش آسیب دیده و بدتر از همه، فردی به نام کوسترت مقالهای درباره افول او و هنرش نوشته که در همه شهر پخش شده و ظاهرا همه، حتی در دورترین مکانها آن را خواندهاند. مقالهای که بیشتر شبیه به آگهی مرگ است. او حالا در سراشیبی سقوط قرار گرفته و از یک دلقک مشهور با درآمد بالا به یک دلقک معمولی با کمترین پیشنهادها تبدیل شده است. دلقکی که شبیه همه آدمها از گرسنگی میترسد و میخواهد زنده بماند. خانم وینکن همیشه میگفت: «کسی که آواز بخواند هنوز زنده است و کسی که گرسنه شود و از غذا خوردن لذت ببرد هنوز از دست نرفته است. من آواز میخواندم و گرسنه بودم.»
تصویر پایانی در واقع پایان سردرگمیهای اوست و نشان میدهد که او راهش را انتخاب کرده است و بی نیاز از جامعه، خانواده و دوستانش، روی پلههای ایستگاه راهآهن مینشیند و شروع به نواختن گیتار میکند و سکهها هرچند دیر، هرچند کم ارزش از کلاه لبهدار او سر در میآورند و با اولین سکه دلواپسی خواننده نیز از سرنوشت هانس فروکش میکند. «هنگامیکه اولین سکه داخل کلاهم افتاد ترسیدم: یک سکه ده پفنیکی بود که به سیگارم خورد و باعث تغییر مکان آن تا لبه کلاه شد. سیگار را دوباره سرجایش گذاشتم و به آواز خواندن ادامه دادم.»
نظر شما