شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۲
مهم‌ترین مضمون در «آکابادورا» انتقال سنت است

نشست هفتگی شهر کتاب در روز سه‌شنبه دهم تیر ماه با حضور ویدا عامری، مژگان مهرگان و محمد طلوعی برگزار شد و به مرور و بررسی رمان «آکابادورا»  اختصاص داشت.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) به تازگی کتاب «آکابادورا: قابله مرگ» نوشته‌ میکلا مورجیا با ترجمه‌ ویدا عامری در نشر هرمس منتشر شده است. این رمان ایتالیایی در سال ۲۰۰۹ منتشر شده و تاکنون به چندین زبان ترجمه شده و جوایز متعددی را برای نویسنده به ارمغان آورده است. وقایع داستان در نیمه‌ اول قرن بیستم در روستای کوچک سورنی واقع در ساردینای ایتالیا روی می‌دهد.


میکلا مورجیا در سال ۱۹۷۲ و در ایتالیا متولد شده است. او  برنده‌ جایزه‌ ادبی پرمیو کامپیلو است. به جز «آکابادورا» کتاب «و واتیکان زن را آفرید» او را  لیلا کرمی به فارسی ترجمه کرده است که نویسنده در آن پردازشی ژرف به نقش زن در کلیسا و دین مسیح دارد.

موقعیت پارادوکسی قابله‌ مرگ
ویدا عامری اظهار کرد: دو سال پیش، هنگامی ‌که ایتالیا مهمان ویژه‌ نمایشگاه کتاب ایران بود و نویسنده‌ این اثر هم در این رویداد حضور داشت، با معرفی مترجمان سفارت با این کتاب آشنا شدم و ترجمه‌ آن را دست گرفتم. داستان این کتاب بسیار جذاب و پیش‌رونده است. داستان بر اساس ماجرایی واقعی است. براساس آنچه در ایتالیا اتفاق می‌افتاده است. وقایع رمان در نیم‌قرن پیش در روستای سورنی واقع در جزیره‌ ساردنیای ایتالیا می‌گذرد، جایی که وقایع رمان در آن پدیده‌ای عادی به شمار می‌رفته است. پدیده‌ آکابادورا به‌معنی تمام‌کننده و ختم‌کننده است. شخصیتی که در داستان نقش آکابادورا دارد، خودش را آخرین مادری می‌داند که فرد در حال مرگ می‌بیند. چراکه کار او راحت کردن افرادی است که از بیماری رنج می‌برند و نمی‌توانند آن را تحمل کنند. آکابادورا با درخواست خود بیمار و خانواده‌ بیمار به زندگی او خاتمه می‌دهد. 

او درباره‌ عنوان کتاب گفت: با انتخاب این عنوان خواستم موقعیت پارادوکسیِ آکابادورا را برجسته کنم. به هر روی، آکابادورا به مرگ یاری می‌رساند و قابله به زندگی. در واقع، این موقعیت متناقض را از صحنه‌ای در کتاب الهام گرفتم. هنگامی‌که آکابادورا برای اولین بار دید قابله‌ها زنی را که در حال وضع حمل خونریزی زیادی داشت و درد شدیدی را تحمل می‌کرد، به درخواست خودش از زندگی ساقط کردند.

او ادامه داد: آکابادورا ماجرای دختری به نام ماریا است که در سن کم به فرزندخواندگی گرفته می‌شود. در سورنی این رویه عادی است و این بچه‌ها را «فرزند روح» می‌خوانند. فرزندان روح دو مادر دارند و به همین علت در ابتدای کتاب هم (ماریا) می‌گوید، تقدیم به مادرم به هر دوی آنها. به هر روی، اینها دوبار زاده شدند: یک بار از فقر زنی و بار دیگر از ناباروری زنی دیگر. ماریا در خانواده‌ای فقیر متولد شده است و مادرش از او با نام‌های چهارمین، آخرین و ناخواسته نام می‌برده است. حتی خود ماریا خودش را آخرین می‌شناخته است و وقتی به فرزندی بوناریا درمی‌آید، خیلی خوشحال است که حالا اتاقی برای خودش دارد و کسی موقع مدرسه رفتن پشت سرش می‌ایستد و با نگاه بدرقه‌اش می‌کند.

او ادامه داد: اما ماریا بزر‌گ‌تر می‌شود و به رفتارهای مشکوک مادرخوانده‌اش شک می‌کند. بوناریا زنی لاغراندام، بلند قد و دارای موهای مجعد و سفید است که همیشه لباس‌های مشکی بلند می‌پوشد  و شالی سیاه رنگ دور خودش می‌پیچد. در واقع، بوناریا نمادی از سحر و جادو و ترس است. خروج شبانه‌ی بوناریا برای انجام ماموریت‌هایش کم‌کم شک برمی‌انگیزد. سرانجام پسر یکی از خانواده‌های نزدیک به بوناریا در تصادفی پای خودش را از دست می‌دهد و به بوناریا التماس می‌کند تا جانش را بگیرد. اینجاست که برادر این پسر و همبازی ماریا متوجه می شود که بوناریا وارد خانه‌شان می‌شود و برادرش را خفه می‌کند. این بچه درگیر تضاد می شود و سرانجام واقعه را با ماریا در میان می گذارد. ماریا از شنیدن این مساله بسیار عصبانی می شود و با مادرخوانده اش بحث می‌کند و می‌گوید من هیچ وقت چنین کاری نمی‌کنم. در مقابل بوناریا می‌گوید، هیچ‌وقت نگو از این آب نمی‌نوشم، چراکه همیشه در زندگی موقعیت‌هایی وجود دارد که آدم را به همان کاری مجبور می‌کند که هرگز در ذهنش نمی‌گنجیده است. 

فرزند روح: یک بچه و دو مادر
مژگان مهرگان گفت: من بیشتر به بخش فرهنگی این کتاب می‌پردازم یعنی به اینکه چرا چنین شخصیتی در آن دوران، در جزیره‌ی کوچک و دورافتاده‌ی ساردنیا وجود داشت. صحبت‌هایم بر مبنای مصاحبه‌های نویسنده‌ی کتاب  است. پس سندیت دارد و از برداشت‌های شخصی خودم نیست. رمان در سال‌های ۱۹۵۰ جریان دارد. به گفته‌ی خود نویسنده آکابادورا همیشه در روایت‌های مادربزگ‌ها و بزرگ‌ترهای خانواده‌های ساردنیا حضور داشته است، بنابراین، باید چنین چیزی بوده باشد و نباید منکر وجود چنین نقشی در جامعه‌ی ساردنیا شد. اما این آدم کیست؟ بابت کارش چیزی پرداخت می‌شود؟ نقش و جایگاه او در جامعه چه بوده؟ کارش گناه یا جرم قانونی به شمار نمی‌آمده است؟

او ادامه داد: بر مبنای تحقیقات من، معمولا برای این کار پرداخت نقدی صورت نمی‌گرفته است. بلکه مردم با هدایای غیرنقدی از آکابادورا تشکر می‌کردند. این کار در آن جامعه نه جرم انگاشته می‌شده و نه گناه به شمار می‌آمده است. اساس جامعه‌ کوچک ساردنیا کشاورزی و دامداری بوده است و وجود یک بیمار در ساختار آن می‌توانسته بیش از یکی از نیروهای کار آن خانواده (خود بیمار و پرستار او) را از کار جدا کند و به خانواده ضربه‌ اقتصادی جدی می‌زده است. به همین علت، کل خانواده با حمایت اجتماع به این نتیجه می‌رسیدند که برای بقای بقیه‌ خانواده بهتر است این فرد محو شود.

او تصریح کرد: چنین چیزی امروز در نظر ما بسیار سنگدلانه به نظر می‌رسد، ولی در آن زمانه فدای یکی برای بقیه مفهوم بوده است. به بیانی، این امر در جامعه‌ ساردنیا قانونی نانوشته و پذیرفته شده بوده است. چیزی که همه از آن آگاه بودند و کسی آن را به روی خودش نمی‌آورده است. در عین حال، برای آنکه آکابادورا کسی را به مسیر بکشاند و مرگ او را راحت کند، کل خانواده و جامعه باید به توافق می‌رسیدند.

او ادامه داد: محور دیگر این کتاب نقش فرزند روح است. تفاوت فرزند روح با فرزندخواندگی در این است که فرزندخواندگی  رسمیت و سندیت دارد، در حالی که فرزند روح قانونی نانوشته و در عین حال پذیرفته شده است. همچنین، کسی که به فرزندخواندگی گرفته می‌شود در واقع، کاملاً از مادر اصلی خودش جدا شده و زنی دیگر مادری او را پذیرفته است. این در حالی است که فرزند روح همزمان دو مادر دارد و رابطه‌اش با هیچ‌یک از اینها قطع نشده است. جالب‌تر اینکه مادرخوانده با توافق بچه انتخاب می‌شود و از قبل کودک را با او آشنا می‌کنند تا شاید از محیطی که نمی‌تواند برای او آینده‌ای مطلوب را رقم بزند به خانواده‌ای وارد شود که از نظر اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، می‌تواند به‌خوبی آینده‌ی کودک را تضمین کند.

او افزود: جالب این است که در آن دوران در جامعه‌ ساردنیا این امر کاملاً پذیرفته شده بود که رابطه‌ی خونی مادر اصلی و رابطه‌ی عاطفی مادر دوم با کودک هم‌ارزش‌اند و هیچ کدام بالاتر دانسته نمی‌شدند. جالب‌تر اینکه این با توافق کودک انجام می‌شد. یعنی کودک می‌توانست تصمیم بگیرد که آیا این اتفاق بیفتد یا نه. گفتنی است که نویسنده هم فرزند روح است. خودش تعریف می‌کند که معمولاً فرزند روح شدن در سن ۶-۷ سالگی رخ می‌دهد، ولی برای او در سن ۱۷ سالگی اتفاق افتاده است. البته از سن چهارده سالگی با خانواده‌ای که قرار بود او را به عنوان فرزند روح بپذیرند، آشنا شده بود و برای رسیدگی به امور کوچک خانه پیش آنها می‌رفت.
او توضیح داد که آکابادورا با اتانازی هم متفاوت‌ است و توضیح داد که در اتانازی خود شخص تصمیم به مرگ می‌گیرد و این باز برای بازماندگان خیلی متأثرکننده است. در حالی‌که قضیه‌ی قابله‌ی مرگ برای اجتماع پذیرفته شده و قابل قبول است.

سپس ادامه داد: در این داستان، نقش مردان بسیار کمرنگ است. نویسنده در این باره توضیح می‌دهد که در فرهنگ آن دوران ساردنیا (همین طور امروز ساردنیا) مردان نقش قدرتی دارند و زن‌ معنادهنده‌ی زندگی و تعیین‌کننده‌ ‌است. در همین راستا، برای خواننده مهم است که بداند بالاخره این ماریا کوچولویی که به فرزندی روح در آمده است، آیا پا جای پای آکابادورا می‌گذارد یا از این کار سر باز می‌زند.  به نظرم، نویسنده با ایجاد این سؤال تقابل بین نسل‌ها را به تصویر کشیده است. ماریا دیگر نمی‌تواند آداب و رسوم قدیمی و هضم شده در ساردنیا را بپذیرد و ادامه دهد. او ترجیح می‌دهد ساردنیا را ترک کند و به جایی در شمال ایتالیا برود. در همین سفر به تورینو  و ترک دیار، او نقش آکابادورا را برای خاطرات خودش ایفا می‌کند؛ یعنی خاطرات خودش را می‌کشد و پشت سر می‌گذارد. نویسنده، در تورینو جامعه‌ کاملاً متفاوتی را به تصویر می‌کشد. این بار این جامعه قدرت اقتصادی عالی‌ای دارد، اما در ساختارهای خانوادگی و اجتماعی بسیار ضعیف است. در ادامه، بوناریا سکته‌ی مغزی می‌کند و ماریا برای مراقبت از او به ساردنیا برمی‌گردد. اینجاست که بارها و بارها به ایفای نقش آکابادوری فکر می‌کند. اما، داستان طوری تمام می‌شود که تعبیر انتخاب نهایی ماریا بر عهده‌ی خواننده است.

او در پایان گفت: این خانم نویسنده بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی خودش در مرکز تلفنی مشغول کار می‌شود و در عین حال وبلاگ‌نویسی می‌کند. از اتفاق، ناشری از نوشته‌های او خوشش می‌آید و تصمیم می‌گیرد آنها را در یک کتاب جمع‌آوری کند که کتاب بسیار پرفروشی می‌شود. گمان می‌کنم این بتواند برای جوانان امیدوارکننده باشد.
 
بومی بنویس و جهانی بیندیش
 محمد طلوعی اظهار کرد: گمان می‌کنم چند مضمون مشترک در آثار مورجیا وجود دارد. یکی از اینها، نقش زن در معنادهی به جوامع سنتی و گسترش معنا در زندگی سنتی است. دیگری، راجع به رابطه‌ی دین و زندگی امروزی است. داستان این کتاب در دهه‌ی پنجاه می‌گذرد و همچنان نشانگان اخلاقی جامعه برجا است و دین قدرت سنتی خودش را دارد. با وجود این، در چندین جای کتاب تقابل بین عناصر دین و زندگی شمنی براساس آداب و اعتقادات شکل می‌گیرد. مثلاً در مورد جوانی که پای‌اش را از دست داده و قصد خودکشی دارد، اول کشیشی را بر بالین او می‌آورند، اما باکشیش برخوردی نامناسب دارد. در حالی‌که با آکابادورا رابطه‌ی معناداری برقرار می‌کند. در واقع، رابطه‌ی میان جان‌ستانی و مرگ از دین ساقط می‌شود و بر عهده‌ی آیین‌های شمنی ساردنیایی قرار می‌گیرد.

او ادامه داد: به نظر من، مهم‌ترین مضمون در این کتاب انتقال سنت است. در واقع، انتقال سنت از نسلی به نسل دیگر و تقابل نسلی در مقابل سنت است. به نظر می‌رسد فرزندخوانده‌ی آکابادورا در اینکه این نقش سنتی را برعهده بگیرد یا نه مردد است و حتی با آن در تقابل است و انکارش می‌کند. ولی در نهایت، این نقش را قبول می‌کند و آکابادورا می‌شود و خودش تبدیل به موجودی می‌شود که قرار است این سنت را به نسل بعد از خودش منتقل بکند.

طلوعی افزود: دومین مفهومی که روی آن تأکید زیادی وجود دارد، زندگی سنتی در ساردنیا است و آنچه طبیعت و اقلیم بر جمعیت و بر مردم تحمیل می‌کند و زندگی آنها را رقم می‌زند. این شکل زندگی محصول طبیعت خشن جزیره‌ای در مدیترانه است.  محدودیت‌های منابع این جزیره مردمان را به چنین سنت‌هایی سوق می‌دهد. مثلاً در جایی تقابل سرزمینی بین دو همسایه وجود دارد و یکی از این همسایه‌ها دیوار زمین خودش را جابه‌جا کرده و درون آن طلسمی کار گذاشته است. با اینکه همسایه‌ها از تزویر این همسایه مطلع‌اند، تصمیم می‌گیرند این دیوار را خراب نکنند و آن طلسم را باطل نکنند. این جایگاه سنت در زندگی محدود را به خوبی نشان می‌دهد.  مردم به سوی همزیستی می‌روند و آخرسر تفاهم می‌کنند که امری نادرستی را درست بپندارند. سنت آکابادورا بودن چیزی شبیه به یک گناه دسته جمعی است؛ یعنی همه از آن اطلاع  و راجع به آن تفاهم دارند، اما درباره‌ی آن صحبت نمی‌کنند. وقتی به آکابادورا نیاز دارند او را فرامی‌خوانند تا نقشش را ایفا ‌کند و دوباره به کار و زندگی قبلی خودش بر‌گردد. به ظاهر آکابادورا در این داستان خیاط است و در طول داستان در چند مورد این نقش جان‌ستانی و آسان‌سازی مرگ را انجام می‌دهد. آسان‌ساز مرگ، به معنای کسی که می‌کوشد مفهوم مرگ را برای بازماندگان و برای خود فرد مرده تسهیل کند. به نظر می‌رسد که این ارتباط روشنی با سنت‌های شمنی زیست در جزیره‌ی ساردنیا دارد؛ یعنی با آنچه پیش از مسیحیت در ساردنیا وجود داشته و در طول نسل‌ها منتقل شده است و در مواقعی کارکرد آن حتی از دین مسیحی عمیق‌تر است.

او در پایان گفت: در نهایت، رمان آکابادورا درباره‌ی زندگی امروز است. اینکه چه طور با سنت‌های خودمان روبه‌رو می‌شویم و با آنها مقابله یا هماهنگی می‌کنیم و آنها را در زندگی امروزمان وارد می‌کنیم.  این درونمایه در زندگی امروز ما در ایران نیز جاری است. ما هم از لحاظ تاریخی کشوری دارای فرهنگ طولانی و درازمدت و تاثیرگذاریم و حالا درگیر این مساله هستیم که چه طور باید سنت‌های دیرپای خودمان را تغییر بدهیم، کنار بگذاریم یا از آنها استفاده کنیم. حتی، می‌تواند برای نویسندگان ما نمونه‌ی جالبی از داستان‌گویی درباره‌ی سنت‌های بومی باشد. آکابادورا نمونه‌ای از ایده‌ی «سنتی بنویس و جهانی بیندیش» است. یعنی اینکه مساله‌ای بسیار بومی و منطقه‌ای را چنان بنویسیم که آدم‌هایی در فرهنگ یا اقلیمی دیگر آن را درک و فهم کنند و از آن خود بدانند. به جای اینکه به این فکر کنیم که راجع به معضلات و ایده‌های جهانی بنویسیم، راجع به مسائل درونی و سنتی خودمان بنویسیم، اما با به زبانی عام‌تر و قابل فهم برای خوانندگان دیگر.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها