کیهان خانجانی گفت: نوشتن رمان در ایران، به شکل «کلِ واحد» بسیار دشوار است یا لااقل من از عهدهاش برنمیآیم، مثل احمد محمود در آثارش. یکی از دلایل این دشواری، انقطاع مدام تاریخ ماست که هر چیز بلندمدت و کلِ واحد را در ایران قطعه قطعه میکند. اما نیازی نیست که این شیوه را حتما در داستان کوتاه هم اعمال کنیم.
ایده اصلی داستانها مرگ است چه چیز باعث شده تا بخواهید یک مجموعه با محوریت مرگ بنویسید؟
ریشه سوژه مرگ، از تولد اولین انسان و اولین متنها شروع شد. در متون باستانی همیشه بحث مرگ و جاودانگی بوده است، مثل گیلگمش. در متون قدسی مانند تورات، انجیل و قرآن هم بوده است. در متون کهن غرب و شرق هم، مانند کمدی الهی و ارداویرافنامه. اما مرگ مدرن در داستان مدرن تفاوتهایی با آن مرگها دارد، چه به لحاظ ساخت و ساز داستان، چه به لحاظ درونمایه. مدرنیسم دستاوردهای بسیار خوبی داشته اما متاسفانه بیشترین دستاوردش در کشور ما با مرگ همراه بوده است، مانند جنگ و انقلاب و کودتا. بیشترین تولید قدرت مدرن در ایران مرگ بوده است و بیشترین هزینه ایستادگی در مقابل آن نیز مرگ بوده است. این به معنای گریز از مقاومت و مبارزه نیست، به معنای دانستن هزینههایی است که انسان مدرن در جهان سوم، به ویژه در خاورمیانه میپردازد. داستاننویسی مدرن در ایران که با هدایت شروع میشود نیز با سوژه مرگ همراه بوده است؛ چه در آثارش چه در زندگیاش. جالب اینکه نام نخستین اثرش «مرگ» است. در نوشتن داستانهای مجموعه «یحیای زایندهرود» فلشبک زدم به کودکیام در اول انقلاب، نوجوانیام در دهه 60 و جوانیام در دوران دانشجویی و پس از آن. دیدم تمامی بزنگاههای تاریخی که شاهدش بودهام با سوژه مرگ همراه بودهاند. نتیجه اینکه داستانهای این کتاب سی سال مرگ را به ترتیب زمانی و به ترتیب چینش داستانها از 60 تا 90 روایت کردهاند: «روضهالشهدا» سال 60، «پونه» سال 63، «روشنای یلداشبان» سال 67، «قصه به سر نمیرسد» تمام دهه 60، «پلنگ مهتابی تاریک» تابستان 78، «به استناد پاسگاه» تابستان 88، «یحیای زایندهرود» سال 90. داستانها از کودکی شروع میشوند و در کودکی به پایان میرسند؛ با این تفاوت که کودکان دهه 60 بزرگ میشوند و در چرخه مرگ قرار میگیرند اما کودک پس از 88 همانجا در زایشگاه میمیرد.
داستانها از «روضهالشهدا» تا «پلنگ مهتابی تاریک» در دنباله هم نوشته شدهاند، به نظر شما داستان کوتاههای دنبالهدار به فرم کلاسیک داستان کوتاه آسیب نمیزند؟
اینکه داستانهای یک مجموعه مکمل یکدیگر باشند یا نباشند یک ویژگی است، لزوما حسن یا عیب نیست. مثلا در مجموعه داستان «دست تاریک، دست روشن» گلشیری، داستانها لزوما مکمل یکدیگر نیستند و مجموعه داستان خوبی است و دو داستان درخشان تاریخ داستان کوتاه ما را به همراه دارد. اما میتوان از این زاویه هم نگاه کرد که دو کلمه «مجموعه» و «گزیده» حامل بارهای متفاوتی هستند. غالبا مجموعه داستان در غرب توسط ویراستاران گردآوری میشود. آنها سالها داستانهای یک نویسنده را در مطبوعات دنبال میکنند، بعد به انتخاب خود، گزیدهای از داستانهایش را گردآوری کرده و نام بهترین داستانش را بر آن میگذارند و در کنارش مینویسند: «و داستانهای دیگر».
در ایران چون متاسفانه نه ویراستاران ناشران چنین میکنند و نه چندان مجلات تخصصی داستان داشتهایم و نه نشریات امنیت و دوام داشتهاند، هر داستاننویسی ده داستان که نوشت، یاعلی خیابان کریمخان! اما در گذشته، حتی دهه60، داستانها در مطبوعاتی مانند مفید و آدینه و دنیای سخن و گردون محک زده میشدند، بعد به صورت کتاب درمیآمدند. گزیده داستان نویسندگان هم محلی از اعراب داشت، مانند دو گزیده مشهور «هشت داستان» و «ده داستان». حالا که چنین وضعیتی داریم، بد نیست کلمه «مجموعه» را رعایت کنیم تا کتاب کشکول نشود و نشود از هر باغ گلی. همانطور که در آلبوم عروسی، عکس سربازی نمیگذاریم. این موضوع حتی در نمایشگاه نقاشی و عکس هم رعایت میشود. البته مجموعه داستان با داستانهای به هم پیوسته تفاوت دارد. در مجموعه داستان فقط تم یا مضمون یا محتوای مشترک سبب کنار هم قرار گرفتن داستانها میشود، اما در داستانهای به هم پیوسته عناصر دیگری چون مکان و شخصیت و غیره نیز دخیلند. در «یحیای زایندهرود» مضمون مشترک مرگهای اجتماعی و سیاسی وجود دارد. حتی در داستان آخر هم که علیالظاهر چنین نیست، پدر کودک مرده میگوید: «همان بهتر که بچهم بزرگ نشده، رفت. بزرگ بشود که چی بشود؟ جوان بشود و بمیرد و داغ به دل من و مادرش بگذارد؟ جوان بشود و برود دانشگاه و...؟ جوان بشود و برود جنگ و...؟ یا هزار جور مرگ و میر دیگر.»
در داستان «روشنای یلداشبان» تکهها براساس شماره مشخص شدهاند. آیا این اعداد خواننده را ملزم میکند براساس آنها پیشروی کند یا فقط یک جذابیت در صفحهآرایی است؟
لیندا ناکلین مقالهای دارد با عنوان «بدن تکه تکه شده» (قطعه به مثابه استعارهای از مدرنیته) که محتوای بحثش برایم چندان دور نبود از محتوای پساانقلاب و بدنها در داستانهای این مجموعه. آن بحث را در «بند محکومین» هم پی گرفتم و رمان از فرم قطعه قطعهشدگی پیروی میکند. یکی از دلایلش هم این بود که نوشتن رمان در ایران، به شکل «کلِ واحد» بسیار دشوار است یا لااقل من از عهدهاش برنمیآیم، مثل احمد محمود در آثارش. یکی از دلایل این دشواری، انقطاع مدام تاریخ ماست که هر چیز بلندمدت و کلِ واحد را در ایران قطعه قطعه میکند. اما نیازی نیست که این شیوه را حتما در داستان کوتاه هم اعمال کنیم. داستان کوتاه پروژهای بلندمدت نیست، همچنین ما در ایران پشتوانه نوشتن بهترین داستانهای کوتاه را داریم که گزیدهای حجیم از آن را میتوانیم به جهان ارائه دهیم. پس نیاز بود داستان «روشنای یلداشبان» به خاطر بدنهای قطعه قطعه، در زمان و مکان و فرم قطعه قطعه باشد اما میپذیرم که نیازی نبود با شمارهگذاری فصول همراه باشد.
شما در مجموعه به نوع مرگها اشارهای ندارید و بیشتر به سراغ اطرافیان میروید و در واقع قصه آنها را روایت میکنید. در این باره برایمان بیشتر صحبت میکنید؟
ادبیات نباید به عمل سیاسی بپردازد و اسیر تاکتیکهای سیاست روز شود، ادبیات باید به امر سیاسی بپردازد، به ریشهها. آنچه پس از فاجعه برجا میماند، وضعیت بازماندگان است، چه در جنگ، چه در اعدام. برای جلوگیری از دو قطبی شدن خوب و بد و سیاه و سفید، در داستانهای این مجموعه سعی کردم یک قطب را نادیده بگیرم و به جایش به «باقیماندههای آشویتس» بپردازم. به قول برشت: «پس از التیام زخم، درد بخیه آغاز میشود.» در داستان «روضهالشهدا» برجامانده دهه 60، جوانی است که حالا معتاد شده است؛ آن دو نفر دیگر، یکی در جنگ شهید شد و یکی به گور جمعی رفت. در داستان «پونه» مادر بازمانده است، در داستان «روشنای یلداشبان» راننده بازمانده است که تواب شده، و همینطور در هر هفت داستان با بازماندگان فاجعه روبهروییم. چون نه با ماتم مدام برای از دست رفتگان کاری از پیش میبریم، نه با دو قطبی کردن داستان.
داستانها اغلب در رشت اتفاق میافتد؟ تا چه حد سبک زندگی و بوم در شکلگیری آنها تاثیر داشته؟ یعنی میشد داستان «قصه به سر نمیرسد» برای خانوادهای مثلا در کاشان با همین کیفیت رخ دهد؟
من گیلهمرد هستم. هم گیلکی بر زبانم تاثیر گذاشته است که در رمان «بند محکومین» مشخص است، همچنین در دیالوگنویسی شخصیتهای رشتی در این مجموعه داستان. هم طبیعت گیلان بر فضاسازی داستانهایم تاثیر گذاشته است، همچنین که بر نقاشیهای حبیب محمدی و آیدین آغداشلو و حسین محجوبی و دیگران تاثیر گذاشته است. و هم بافتِ زولبیایی و تودرتوی شهر رشت بر فرم داستانهایم تاثیر گذاشته است. بیشک تحت تاثیر روحِ جمعی مردمان رشت هستم. زنان این شهر چون همیشه در اقتصاد خانواده نقش داشتهاند، به اندازه بسیاری از شهرهای ایران گرفتار مردسالاری نبودهاند. مثلا در کاشان اوایل دهه 60 که مشهور است به «دارالمومنین» هیچ زنی نمیتواند مانند زن «قصه به سر نمیرسد» به دختر و پسری جوان بگوید: بیایید روی ایوان خانه ما بنشینید و حرف بزنید، ممکن است بیرون دستگیر شوید. در غالب داستانهای این مجموعه، زنان بودهاند که جانشان را هزینه کردهاند: سیما، پونه، دختر پیرزن، ژینا و غیره.
شما به عنوان کسی که کارگاه داستاننویسی دارد و سالها در فضای ادبی ایران زیسته اوضاع ادبیات را چطور میبینید؟
من همچنان جزو اندک امیدواران به آینده ادبیات داستانی ایران هستم و دلایلی دارم، از جمله اینکه نهضت ترجمه در عرصههای گوناگون بسیار فعال شده است و در تاریخ ادبیات داستانی ما هرگاه چنین شده است با رشد در نویسندگی همراه بودهایم. مثلا نهضت ترجمه در «جنگ اصفهان» یا نهضت ترجمه در «جریان داستان خوزستان» یا نهضت ترجمه در «فرانکلین» و «نشر زمان» و «نشر نیل» و غیره. دیگر اینکه تبادل مردمان ما، برعکس اهل قدرت، با غرب بیشتر شده است. ما بیش از هشت میلیون مهاجر داریم، به سفر میرویم، فضای مجازی و تنوع فیلمها هم مرزها را شکسته است. دیگر اینکه سواد در ایران در همه عرصهها بیشتر شده است. ما در دوران مشروطه حدود 5 درصد باسواد داشتیم. دیگر اینکه ما برای جهان، به ازای 98 سال داستاننویسی، میتوانیم 98 داستان کوتاه ارائه کنیم که هیچ از آنان کم نداشته باشد. البته این تعداد در رمان کوتاه اندک است و در رمان بلند، بسیار اندک. در مورد چاپ و نشر و تیراژ هم به نظرم اتفاقی نیفتاده، فقط تیراژ به خاطر زیاد شدن نویسندگان به دلیل بحران هویت، سرشکن شده است. نمونهاش اینکه تعداد ناشران و شعبههایشان و کتابفروشان مدام بیشتر میشود. فقط یک خطر تهدیدمان میکند: آدرس غلط دادن به داستاننویسان جوان و بین نویسندگان جدید و قدیم انقطاع نسلی به وجود آوردن و دوباره اختراع کردن چرخ گاری. اما حتی آن هم در درازمدت نمیتواند کاری از پیش ببرد.
نظر شما