محمدرضا مرزوقی میگوید ایده نمایشنامه زیراکس از سیمرغ عطار گرفته شده است، داستان آدمهایی که به کویر سفر میکنند، به سیاهچاههای زندگیشان برمیگردند و در نهایت هرکدام خود یک راهنما میشوند.
او بیان کرد: وقتی پدر یا مادر خانواده کودک را دعوا میکند، او این رفتار را در بزرگسالی انجام میدهد؛ موضوع سیاهچاله در نمایش هم از این جا میآید، چیزی که نمیخواهیم از والدین کپی کنیم اما این اتفاق میافتد.
این نویسنده در پاسخ به این سوال که آیا از لحاظ روانشناسی مساله سیاهچاله مستند است یا بهکارگیری آن به این شکل ابتکار خودتان بود، اظهار کرد: یک فرضیه علمی وجود دارد که در سیاهچاله زمان به عقب برمیگردد و میگویند اگر یک آینه بزرگ را به فاصله 100 سال نوری از زمین قرار دهیم و در آن آینه نگاه کنیم 20 سال گذشته را میبینیم، روزهایی از زندگیمان که سپری شده یا انسانهایی که دیگر کنارمان نیستند، در آن آینه زندگی میکنند. این یک فرضیه علمی است و آن بخشش مربوط به روانشناسی میشود که مثلا شما فلان رفتار مادر خود را نمیپسندید ولی عین همان رفتار را دارید؛ معمولا ما از این رفتارها فرار میکنیم اما همان رفتارها را از آنها به ارث بردیم. یعنی دقیقا از آن چیزی فرار میکنیم که خود آن را کپی کردهایم؛ این حالت فرار در بچهها در نمایش از این نشات میگیرد و با فرم دایرهای یا بیضوی از حرکت کیهانی ترکیب شده است.
مرزوقی درباره ضعف در اجرای این ایده، عدم آمادگی بدنی و هماهنگ نبودن بازیگران در اجرا نیز گفت: در حال حاضر تئاترهای رئال حرف زیادی برای گفتن ندارند ولی ما در این نمایش از فرم جدا شده و به سمت رئال رفتیم. بازیگران این نمایش آماتور هستند و برای اولینبار روی صحنه تئاتر میروند و بازیگر کار رئال نیستند. تلاش بسیاری کردند آنقدر که مثل تا خمیری در دستان کارگردان شوند. سبک کار متفاوت است و اجرای این کار برای بازیگر تازهکار بیار سخت است.
نویسنده «باید حرفهای دیشبمو جدی میگرفتی!» درباره تکراری بودن داستانهای نمایش و دلیل شباهت آنها اظهار کرد: تکرار داستانها درست است ولی کمی ریتم داستانها تند میشود. ایدهآل ما این بود که هرچه داستانها پیش میروند ریتم داستان هم تندتر شود. همه ما قصههایی شبیه به اینها را داریم و فرض بر این است که در چند داستان اول تاملی شود و کمکم ریتم آنها تندتر شود و به جایی برسیم که دیگر کلام نباشد و اینکه به قدری داستانها را تند بازگو کنند که ما متوجه این شباهت شویم، این که همه ما قصهای شبیه به این داریم. علاوه بر شباهت قصهها اکتها نیز مشابه است.
او در پاسخ به این سوال که چه دلیلی داشت که داستانها برخاسته از قصه خود بازیگران باشد و چرا داستانی جدید ننوشتید بیان کرد: اگر برای نوشتن متنی جدید فکر میشد و از قصه بچهها فاصله میگرفت دیگر کاری مستند نبود. البته نگاهمان این بود که کمی ماجرا به سمت خشونت برود که این اتفاق رخ داد و این دقیقا جریان زندگی است.
نویسنده مجموعه «بچهمحل نقاشها» درباره شباهت لباس بازیگران به لباس صوفیانی که سماع میکنند و چرایی این موضوع گفت: قرار بود این گروه از ابتدا داستان «سیمرغ» عطار را کار کنند و بعد کمی مسیرشان تغییر کرد و داستان زندگی بازیگران، که همان تکرار رفتار والدین است، موضوع کهکشان و تکرار زندگی در سیاهچاله با یک سفر کویری تلفیق شد.
وی افزود: به نظر من معمولا آدمها در کویر به دنبال رصد و پیدا کردن چیزی میروند و در این نمایش نیز بازیگران به کویر سفر میکنند تا چیزی پیدا کنند اما در نهایت خود و بخش تاریک وجودشان را مییابند، یعنی همان دلیلی که عرفا برای آن سماع میکنند.
نویسنده شایسته تقدیر جایزه جلال امسال درباره داستان سیمرغ و تلفیق آن با عرفان مولانا اظهار کرد: من فکر میکنم عارف به دنبال شناخت خود است و لباس سفید نیز تنها نمادی از عارفان است که در حالحاضر وجود دارد. همچنین در این نمایش ابتدا یک رهبر و راهنما وجود دارد کم کم همه لباس سفید میپوشند و تبدیل به رهبر میشوند. مثلا در پرواز غازها نیز دیدهایم که یک پرنده به عنوان رهبر و بادشکن جلوی صف قرار دارد و زمانی که خسته میشود جای خود را با دیگری عوض میکند، همه پرندگان گروه به عنوان راهنما هستند. در این نمایش نیز همه افراد لباس یک دست میپوشند و گویی اتفاقی که برای یک نفر میافتد برای باقی افراد نیز میافتد.
نظر شما