یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۳
​فارسی را پاس بداریم و از فردوسی هم نترسیم!

شاهنامه فردوسی، سند هویت ملی ما ایرانیان است به فرزندان امروزمان بیاموزیم، فردوسی که بود و چه کرد و یقین داشته باشیم، زبان فارسی ما که به شدت در معرض تخریب و تحریف است مصون از این آسیب‌ها باقی خواهد ماند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ نوه کوچکم «جان به سرم می‌کند» تا برای او از «سوپر سرکوچه» (همان بقالی خودمان) قاقالی‌لی بخرم. پا به داخل «سوپر» که می‌گذارم، چند مشتری مشغول حساب و کتاب با صاحبِ سوپر هستند و در همین بین از شبکه 6 سیما، شاهد پخش برنامه‌ای هستم که قرار است به ما بیاموزد «فارسی را چگونه پاس بداریم» و در انتهای این «وُله» یا همان «میان برنامه» گوینده ابراز می‌دارد: پس برای این که فارسی را پاس بداریم و بتوانیم کلمات را به صورت صحیح ادا کنیم، باید به سراغ شاهنامه برویم و توصیه می‌کند: از شاهنامه نترسید و به سراغ آن بروید. (نقل به مضمون، 5 شنبه 23/ آبان 98/ شبکه 6 سیما، بین ساعت 7 تا 8 عصر).

نوه‌ام از این موقعیت نهایت استفاده را می‌برد و «حسابی پیاده‌ام می‌کند» و از بستنی گرفته تا چیپس و انواع و اقسام خوراکی‌ها را ردیف کرده و با چشمان طناز و شیطانش، می‌گوید: بابابزرگ، پولشو بده، بریم خونه! مغز بادام است. و کاری از دستم برنمی‌آید، جز اطاعت فرمان او، و وقتی به خانه می‌رسیم، داد مادرش به هوا می‌رسد که: چه خبره، چرا این همه؟! و بعد رو به من می‌کند و می‌گوید: بابا! چرا این همه، اون هم چیپس، که واسه سلامتی خوب نیست و خودتونم باهاش مخالفید، چرا خریدید؟ جوابی ندارم، تا ارائه کنم و تنها می‌توانم بگویم: برای این که از فردوسی و شاهنامه نترسم، چیپس خریدم و عروسم هاج و واج به من نگاه می‌کند که چه ربطی بین خریدن چیپس و این همه هله و هوله، با فردوسی و شاهنامه و ترس وجود دارد؟ در ادامه می‌گویم: آن که ترسیده بود، سلطان غُز بود و ایرانیان به این سند ملی خود افتخار می‌کنند و از من می‌پرسد: سلطان غُز دیگه کیه؟ می‌گویم: همان سلطان محمود غزنوی که فردوسی درباره‌اش، سروده است:

... سر ناسزایان برافراشتن                           
و از ایشان امید بهی داشتن
سر رشته خویش گُم‌ کردن است                  
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که تلخ است وی را سرشت               
گرش در نشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب                   
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد                           
همان میوه تلخ بار آوَرَد
به عنبرفروشان اگر بگذری                          
شود جامه تو همه عنبری
وگر تو شوی نزد انگشت‌گر                         
از او جز سیاهی نیابی دگر
زبد گوهران بد نباشد عجب                         
نشاید سیاهی ستردن ز شب
ز ناپاک زاده مدارید امید                             
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد اصل چشم بهی داشتن            
بود خاک در دیده انباشتن...

با خود می‌اندیشم: آن از زندگی فردوسی که سراسر ناکامی بود و در رثای همسرش سرود:
... که آن دسته گل به وقت بهار                   
به مستی همی داشتی در کنار
همی باد شرم آمد از رنگ اوی                     
همی یاد یار آمد از چنگ اوی
چه کردی که بودت خریدار آن؟                   
کجا یافتی نیز بازار آن؟
عقیق و زبرجد که دادت به هم؟                   
ز بار گران شاخ تو هم به خم
همانا که گل را بها خواستی                        
بدان رنگ رخ را بیاراستی
همی رنگ شرم آید از گردنت                      
می مشک بوید ز پیراهنت
مگر جامه از مشتری بستد‌ی                       
به لؤلؤ بر از خون نُقَط برزدی
زَبرجدْت برگست و چرمت بنفش                  
سرت برتر از کاویانی درفش
به پیرایه زرد و سرخ و سپید                         
مرا کردی از برگ گل ناامید
نگارا، بهارا، کجا رفته‌ای؟                           
که آرایش باغ بنهفته‌ای
همی مهرگان بوید از باد تو                         
به جام می اندر کنم یادتو
چو رنگت شود سبز بستایمت                       
جو دیهیم هرمز بیارایمت
که امروز تیزست بازار من                           
نبینی پس از مرگ آثار من

و در داغ فرزندش نشست که دائم با او بر سر جنگ بود که چرا عمر و سرمایه زندگی را بر روی شاهنامه گذاشته و این همه ناسپاسی را تحمل می‌کند:
مرا سال بگذشت بر شست و پنج                 
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره برگیرم از پند خویش                     
براندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت، برفت آن جوان                      
ز دردش منم چون تن بی‌روان
شتابم همی تا مگر یابمش                          
چو یابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا بود بی‌کام من                         
چرا رفتی و بردی آرام من؟
ز بدها تو بودی مرا دستگیر                         
چرا چاره جُستی ز همراه پیر؟
مگر همرهان جوان یافتی                           
که از پیش من تیز بشتافتی؟
جوان را چو شد سال برسی و هفت               
نه بر آرزو یافت گیتی، برفت
همی بود همواره با من دُرشت                     
بر آشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند                    
دل و دیده من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید                      
پدر راهمی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز                              
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی                           
ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بُد، مرا شست و هفت               
نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ                   
ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد                          
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همی خواهم از کردگار جهان                       
زروزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا                           
درخشان کند تیره گاه مرا

همسر، شتاب در رفتن داشت، و رفت و در پی‌اش، فرزند که با پدر «همواره درشت» بود، ناکام از دنیا رفت و روزگار پیری رسیده بود و «مصیبت بُوّد پیری و نیستی» توأم گشت و تنها چشم امید او، به سلطان محمود متعصب و بعضاً نژادپرست بود و آن‌گاه که از او ناامید شد، زبان به شِکوِه گشود و سرود:
بسی رنج بردم در این سال سی                   
عجم زنده کردم بدین پارسی
نمیرم از این پس که من زنده‌ام                   
که تخم سخن را پراکنده‌ام

و کسی نبود که قدر بداند و فردوسی را بر صدر نشاند و آن‌گاه به دلداری خود برآمد که:
یکی پهن کشتی بسان عروس                    
بیاراسته همچو چشم خروس...
خردمند کز دور دریا بدید                            
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کوموج خواهد زدن                         
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی                     
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر                           
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین                          
همان چشمه شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای                     
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست                        
چنین است و این دین و راه منست
برین زارم و هم برین بگذرم                        
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست                         
تو را دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بی پدر دشمنش                        
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آن کسی که در جانش بغض علیست        
ازو زارتر در جهان، زار کیست؟
نگر تا نداری به بازی جهان                         
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی‌ات باید آغاز کرد                         
چو با نیکنامان بُوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی                    
همانا کرانش ندانم همی
طبیعی بود که سلطان غُز، کینه فردوسی را بر دل گیرد و بی‌اعتنایی پیشه کند و فردوسی در مقام طعنه، به هجو او بپردازد.

تشکیک در این «هجونامه» باعث شده است در بسیاری از نسخ معتبر شاهنامه، این ابیات نسبتاً طولانی را نیابیم و این در حالی است که به گفته نظامی عروضی، حداقل پنج تا شش بیت آن، حتماً سروده فردوسی است و بزرگانی چون زنده‌‌یاد دکتر محمدامین ریاحی، انتساب آن را به فردوسی محتمل بدانند و «جلال خالقی مطلق» که عمری بر سر تصحیح شاهنامه، دماغ سوازنده است، بگوید: انتساب این طعنه‌نامه به فردوسی دور از ذهن نیست و امیر صادقی، شاهنامه‌پژوه و نقال نامی، به نگارنده اظهار می‌داشت: شک نکنید که این اشعار، بخشی از حماسه فردوسی است و این که گفته می‌شود این «هجونامه» دارای ابیات سست است، چندان مقبول نیست و دل آزردگی فردوسی اسباب سرایش این اشعار شده است و بدیهی است که انسان دل آزرده و عصبانی، گاهی کلام نازل نیز بر زبان آورد.

روی سخنم با مسئولین صدا و سیماست و ایضاً کسانی که دل در گرو شاهنامه، فردوسی و ایران دارند. شاعر شیعه، از بخت بد، حتی پس از ساختن مقبره‌اش از سوی استاد حسین لرزاده مورد بی‌مهری قرار گرفت و قراردادن چهار کاسه، و ارکان اربعه، برای استحکام بنا، متأسفانه با کج‌اندیشی و کج سلیقگی در آن دستکاری شد و دهلیزهای متعدد گشوده شدند و مقبره آن بزرگوار، که تا قبل از این اقدام ناشیانه، در میان بنا به نظر می‌رسید، حالا به یک سو آمده و این بنای فاخر، از قواره افتاده است و مرحوم هوشنگ سیحون و مرحوم جودت گویا این عمل را از قوه به فعل آورده‌اند، و روی دیگر این سکه، جایگاه شاهنامه‌خوانی در صدا و سیماست. کدام نقال راه به این دستگاه عریض و طویل پیدا می‌کند، تا بتواند به توالی، از ابتدا تا انتها، از شاهنامه بگوید و نقالی کند؟ آیا جا ندارد، در حالی که این همه شبکه تخصصی جوان، کودک، فرهیختگان و ... داریم، حداقل یک شبکه نیز بخشی از برنامه‌هایش را کلاً به ادبیات فارسی و بعضا شاهنامه اختصاص می‌داد؟

سال‌ها پیش در برنامه شبکه جام‌جم، مهمانانی از جنس شاهنامه را دعوت کردم تا برای هموطنان مقیم خارج و فارسی زبانان دیگر کشورها از فردوسی و اثر گرانسنگ او بگویند. مصطفی آقامیری، نقاش خوشدست و خوش قریحه که فصل جدیدی در نقاشی قهرمانان شاهنامه گشوده است و امیر صادقی، که آن شب نقل گفت و استقبال، حیرت‌انگیز بود.

شاهنامه، چه با هجونامه، چد بدون آن، سند هویت ملی ماست و زبان فارسی وامدار فردوسی و شاهنامه است. فرزندان این سرزمین، می‌باید در همان سال‌های ابتدایی تحصیلی، با فردوسی و کلام او آشنا شوند و اثر آن را می‌توانیم در سطوح متوسطه و عالی شاهد باشیم، آن هم در روزگاری که نسل تحصیل کرده امروزی ما کمترین علاقه را به ادبیات و شعر فاخر ایرانی نشان می‌دهند و با خیام، حافظ، مولوی، فردوسی، سعدی، پروین اعتصامی، ملک‌الشعرا بهار، و بزرگان شعر اصیل فارسی بیگانه‌اند و باید کوششی دو صد چندان به عمل آوریم، تا زبان نسل ما، زبان فردوسی بزرگ شود.

وقتی ابیات این طعنه تاریخی را می‌خوانیم، درمی‌یابیم فردوسی بزرگ، چه خون دلی از دست مشتی متعصب، به دور از منطق، قومیت پرست و ایران ستیز خورده و نکته جالب وجه مشترک بسیاری از ابیات در «گفتار اندر ستایش پیغمبر(ص)» که در اکثر نسخ معتبر شاهنامه آمده، با هجو نامه است، و همین امر نشان‌دهنده این موضوع می‌توان باشد که به احتمال زیاد، این هجونامه، سروده شخص فردوسی است و شاید علت‌العلل وجود چندین هجونامه ـ که شباهت‌های بسیاری باهم دارند ـ تجدیدنظر فردوسی، به دفعات در ابیات و موضوع آن است و چه بسا، اطرافیان، او را از عواقب کار، هشدار داده باشند و او، در اشعار دست برده و آن را کم و زیاد کرده باشد، اما به هیچ وجه، در ابراز ارادت به محضر مولای متقیان علی(ع)، پا پس نکشیده و با سرسختی می‌گوید:

من از مهر این هر دوشه نگذرم                    
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بنده اهل بیت نبی                               
ستاینده خاک پاک وصی
مرا سهم دادی که در پای پیل                    
تنت را بسایم چون دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن‌دلی                         
به دل مهرجان نبی و علی

و در مقام تحقیر و تخفیف سلطان محمود می‌سراید:
ابا دیگران مر مرا کار نیست                        
بر این در مرا جای گفتار نیست
اگر شاه محمود از این بگذرد                                   
مر او را به یک جو نسنجد خرد
چو بر تخت شاهی نشاند خدای                    
نبی و علی را به دیگر سرای
گر از مهرشان من حکایت کنم                    
چو محمود را صد حمایت کنم...
چو عمرم به نزدیک هشتاد شد                     
امیدم به یکباره بر باد شد...
که سفله خداوند هستی مباد                        
جوانمرد را تنگدستی مباد...
اگر شاه را شاه بودی پدر                            
بسر بر نهادی مرا تاج زر
و گر مادر شاه بانو بدی                              
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
پشیزی به از شهریاری چنین                       
که نه کیش دارد نه آیین و دین
پرستار زاده نیاید به کار                              
اگر چند دارد پدر شهریار...
ز بد گوهران بد نباشد عجب                        
نشاید ستردن سیاهی ز شب
ز بد اصل چشم بهی داشتن                        
بود خاک در دیده انباشتن
چو پروردگارش چنین آفرید                         
نیابی تو بر بند یزدان کلید...
که شاعر چو رنجد بگوید هجا                      
بماند هجا تا قیامت به جا
بنالم به درگاه یزدان پاک                           
نشاننده بر سر پراکنده خاک
که یارب روانش به آتش بسوز                     
دل بنده مستحق برفروز

به هر رو، چه این «هجا» را از آنِ فردوسی بدانیم و یا سروده شخص یا اشخاص دیگری که آنها را نمی‌شناسیم، شاهنامه فردوسی، سند هویت ملی ما ایرانیان است. به فرزندان امروزمان بیاموزیم، فردوسی که بود و چه کرد و یقین داشته باشیم، زبان فارسی ما که به شدت در معرض تخریب و تحریف است، مصون از این آسیب‌ها باقی خواهد ماند. از فردوسی نترسیم، از تخریب زبان فارسی بترسیم. فردوسی معمار زبان فارسی است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها