به گفته رابرت بلک، استاد دانشگاه لیدز نیز، ویرولی تفسیری تازه و حیرتانگیز از شهریار ماکیاولی ارائه میدهد. شهریار نه مانیفست رئالیسم سیاسی جدید، نه کتاب راهنمای مستبدان و نه منادی جدایی سیاست از اخلاق است. شاهکار ماکیاولی برنامه رهایی و نجات ایتالیا است.
زانیار ابراهیمی (مترجم) در گفتوگو با ایبنا از این میگوید که چرا امثال روسو به تعبیر ویرولی و حتی خود او باید سعی در ارائه خوانشی اخلاقیتر و منطقیتر از شهریار ماکیاولی؛ اثری که به زعم خیلیها کتاب معلم شیطان است، داشته باشند. او همچنین به این پرسشها پاسخ میدهد که آیا نتیجهای که از اندیشه ارائه شده در شهریار حادث شده را نمیتوان با همان منطق ماکیاولی که مهم نتیجه کار سیاستمدار است نه وسیلهای که آن نتیجه با آن محقق میشود به نقد و چالش کشید؟ یا اینکه حتی اگر سیاست ارائه شده در شهریار را سیاست کلان و برای ساخت ملتها بدانیم آیا ملتهایی که با مجوز اعمال غیراخلاقی به ظهور میرسند جوامعی اخلاقی تشکیل خواهند داد؟
ویرولی در مقدمه کتاب از این میگوید که روسو «شهریار» را کتاب جهموریخواهان میداند و این خوانش از این اثر تنهازاده میل روسو برای رهاندن ماکیاولی از بدنامی است؛ اما اساسا چرا روسو باید بخواهد ماکیاولی را از بدنامی برهاند یا حتی خود نویسنده سعی دارد ارائه تعبیر تازهای که از شهریارماکیاولی و با تفسیری دلخواه ساخت چهرهای انسانیتر از او را باعث شود؟
نویسنده در این کتاب با دو دوسته از شارحان مخالفت میکند؛ اول شارحانی که تنها به پیامدهای ناخواسته شهریار توجه میکنند و سفتوسخت میگویند که شهریار و ماکیاولی زیربنای اندیشه سیاسی مدرن هستند یا شروع مدرنیته سیاسی را با ماکیاولی معرفی میکنند؛ دسته دوم شارحانی هستند که هم مدرنیته سیاسی را همزمان با شهریار ماکیاولی میدانند اما چون او در تاریخ اندیشه بدنام شده و جملاتی مثل «هدف وسیله را توجیه میکند» از اندیشههای او استخراج میشود، میخواهند او را از بدنامی نجات بدهند و میگویند ماکیاولی آنطور که اشتراوس گفته معلم شیطان نیست و در کنار شهریار کتاب گفتارهایی در باب لوی که سبقه جمهوریخواهانه دارد. کسانی مثل روسو هم بیشتر روی همین کتاب تاکید دارند تا شهریار کمرنگ شود و بگویند واقعیت ماکیاولی به بدنامی آنچه از او در تاریخ اندیشه باقی مانده نیست.
نویسنده نهایتا با هر گروه شارحان مخالفت میکند و مثلا اصلا در این کتاب به پیامدهای ناخواسته شهریار توجهی نشده و برایش مهمنیست بعد از چاپ و خواندهشدن شهریار چه تاثیراتی از این اثر ماکیاولی به جا مانده است. از دید او تاثیراتی که مورد نظر ماکیاولی نبوده و بعدها حادث شده نباید مورد توجه قرار گیرند و به عنوان مسئولیت ماکیاولی قلمداد شوند. آنچه که برای ویرولی مهم است این است که خود ماکیاولی چه میخواسته بگوید و چه هدفی ار گفتهاش داشته است نه اینکه بعدها چه برداشتها و تبعاتی از شهریار حادث شده است. نکته مهم این است ماکیاولی یک ایتالیایی میهنپرست است و چون عاشق ایتالیاست مثلا میگوید من میهنم را از روحم هم بیشتر دوست دارم. هسته و جوهره کتاب هم همین است که ماکیاولی بیش از آنکه یک اندیشمند سیاسی باشد یک دولتمرد ایتالیاییست که مهمترین ویژگیاش عشق به وطنش ایتالیاست و چون عاشق ایتالیاست شهریارش بهنوعی حدیث آرزومندی او برای کشورش است.
ویرولی در توصیف ماکیاولی تعریفی دارد که به او میگوید یک فیلسوف خیالپرداز. یعنی ماکیاولی در وهله اول حواسش هست که ایتالیا در چه وضع هولناکی قرار دارد و به صراحت میگوید ایتالیا تکهپاره و بهتاراجرفته است اما خب خیالپردازی هم دارد. آنجایی هم خیالپرداز است که با آرزومندی و امیدواری از ظهور شهریاری حرف میزند که ناجی ایتالیا باشد. اصلا اینکه او از تسئوس ،کوروش، موسی و ... به عنوان سرمشق نام میبرد یعنی به برامدن یک ناجی چشمامید دارد. بالاخره در داستانها و اسطورهای تاریخ کوروش منجی پارسیان و موسی منجی یهودیان و تسئوس ناجی آتنیها بوده است. ماکیاولی هم به دنبال ظهور یک شهریاری است که ناجی ایتالیاییها بشود.
نکته مهم دیگر اینکه، با وجود خیالپردازی ماکیاولی برای ظهور یک ناجی در این اثر اما شهریار کتابیست که به سیاست کلان ارتباط دارد و کاری با سیاست خرد ندارد. منظور از سیاست کلان هم سیاستی است که منجر به تاسیس یک ملت میشود. به عنوان مثال کاری که آتاتورک یا جرج واشنگتن در ترکیه و ایالات متحده کردهاند یا مثلا امام خمینی(ره) هم به نوعی برای ایران ناجی محسوب میشود. یعنی آدمهایی با ایدئولوژیها و جهانبینیهای کاملا مختلف که یک ملت را تاسیس میکنند و بنیان میگذارند. این تاسیس کردن و بنیان نهادن جوهره سیاست کلان است که به زعم ویرولی ماکیاولی در شهریار به این سطح از سیاست پرداخته است.
آیا از تاکید ماکیاولی بر نتیجه نهایی کار سیاستمدار؛ «هدف وسیله را توجیه میکند» را نمیتوان نتیجه گرفت و تلقی کرد؟ علاوه بر این اگر هم بنا به گفته ویرولی منظور و هدفش از این حرف چنین تلقیای نبوده ولی خب بههرحال از فحوای کلامش یا به قول خودش نتیجه چیزی که گفته چنین برداشتی میشود کرد. از همان زاویه دید خودش این نتیجهای که از کلامش دستداده را نباید و نمیتوان به نقد کشید؟
بله میتوان چنین نقدی را به ماکیاولی وارد دانست و این چالش موضوعی نیست که بتوان به طرز منطقی و قانعکنندهای پاسخی برای آن داشت. ویرولی در کتاب چند نقلقول از خود ماکیاولی مطرح میکند و میگوید ناجیان ماکیاولی بهنوعی برگزیده خداوند هم هستند و صرفا سبقه زمینی ندارند و بعدی الهی هم در آنها وجود دارد و به همین علت است بین چند سرمشق ناجی که ذکر میکند نام موسی هم دیده میشود. جمله کلیدی که درباره این سوال میتوان از زبان خود ویرولی پاسخ داد این است که خداوند به آنهایی که قرار است کار و مسئولیت سنگین و شاقی را انجام بدهند و اینجا همان سیاست کلان و تاسیس ملت است؛ کمتر سخت میگیرد.
یعنی این افراد حتی اگر در حین انجام این مسئولیت شاق دست به اقداماتی هم بزنند که با اخلاق سازگار نباشد، خداوند به آنها سخت نمیگیرد چون نتیجه نهایی به نفع آن کشور و ملت است و بهنوعی کمک میکند از شرهای بیشتری جلوگیری شود. منتها اگر نظر شخص من را بخواهید این ادله و منطق هم چندان قانعکننده نیست، چون ماکیاولی جملههای دیگر هم دارد مثل اینکه «مردم تنها به نتیجه نهایی نگاه میکنند، چون هیچ هیچ محکمه بالاتری نیست که بتوان به آن شکایت کرد تا داوری صورت گیرد» و این یعنی نه خدایی و نه قیامتی هست و نه اگر در کانتکست امروزی بگویم نه سازمان ملل و دادگاه لاههای هست که بتوان از ظلم به آنجا شکایت برد و دادخواهی کرد. ماکیاولی بهطور ضمنی میگوید در طول تاریخ هرکسی که پیروز بوده دیگر هیچکس از او درباره چگونگی پیروزیاش سوال نکرده و اساسا هیچکس از پیروزمندان تاریخ سوال و جواب نمیکند و تنها کافیست در نبرد تاریخ پیروز شوی. پس از پیروزی نه دیگر کسی از شما سوال و جواب میکند و نه حتی اگر معدود پرسشگری هم اتفاق بیفتد لزومی دارد که به آن پاسخ بدهی.
با توجه به این نکات من خودم توجیهات ویرولی در اینباره را قانعکننده نمیدانم. حتی اگر کسی به عنوان شهریار ناجی ظهور کند و با این توجیه که قرار است ملتی را رهایی ببخشد یکسری ظلم و آدمکشی و کارهای غیراخلاقی انجام دهد قابل قبول نیست.
از سوی دیگر ویرولی منظور ماکیاولی از استقلال سیاست از اصول اخلاقی یا گفتن از لزوم آموختن خوب نبودن از سوی حاکم جدید یا شهریار را تنها خطاب به شهریار نمیداند و میگوید اینجا روی سخن ماکیاولی با همه انسانها است. آیا این خوانش، ترسناکتر و خطرناکتر نیست و زمینه بد شدن همگانی را فراهم نمیکند؟
بله با این نقد هم موافق هستم. ویرولی میخواهد که با عقیده یکسیری از شارحان مخالفت کند ولی در مسیر مخالفت و نقد آنها به قول شما گفته هراسناکی را مطرح میکند. اگر حتی در زندگی روزمره و نه زندگی سیاسی آدمیزاد بخواهد این گفته را مدنظر داشته باشد به نوعی فردگرایی افسارگسیخته برسیم و شاید هم به جنگ همه علیه همه هابز. به عبارت دیگر این شیوه مخالفت ویرولی با این دسته از شارحان یکسری پیامدهای ناخواستهای دارد که احتمالا خودش اصلا به آن فکر نکرده ولی واقعا پیامدهای ترسناکی هستند.
ماکیاولی از منجی حرف میزند. جدا از نقدی که بتوان به مفهوم منجی و معرفی یک اسطوره و قهرمان و ابرانسان برای نجاتبخشی به مردم داشت، اینکه بعدی قدسی به منجی میدهد و از موسی پیامبر هم نام میبرد باعث نمیشود سیاست مدارها در کل بعدی قدسی برای خود قائل شوند و شهریاری را امری الهی بدانند که جای نقد ندارد؟ علاوه بر این اگر پای ساخت ملتها و سیاست کلان هم درمیان باشد و حتی با توجه به گفته ماکیاولی که نتیجه کار شهریار است که اهمیت دارد آیا نمیبینیم از دل ترکیهای که آتاتورک بنانهاده یا آمریکایی که جورج واشنگتن پایهگذاشته چه نوع سیاستی بیرون آمده است. یعنی نباید یکبار برای همیشه صراحتا تاکید کرد که لزوم ساخت یک ملت نباید توجیهی برای باز گذاشتن دست هیچ برای ارتکاب ظلم و اعمال غیرانسانی و غیراخلاقی باشد؟
یک نکته مهمی که بحث مخالف و موافق درباره آن زیاد وجود دارد این است که ناجی مدنظر ماکیاولی چقدر فرستاده خداوند است و چقدر انسانی زمینی است. یا به تعبیر اندیشه سیاسی آیا ناجی مذکور از ساحت استعلایی میآید یا سبقه سکولار دارد؟ من خودم بیشتر با نظر آنهایی همسو و همنظر هستم که ناجی ماکیاولی را سکولار میدانند و معتقد نیستند که ماکیاولی گفته این ناجی از سوی خداوند فرستاده میشود. حتی جایی که ماکیاولی از موسی (ع) به عنوان ناجی نام میبرد تاکید دارد که به سبقه پیامبری او و کلیمالله بودنش کاری ندارد و بیشتر توجهش به این است که او یک ملت را تاسیس کرده و بنیاسرائیل را از رنج رهایی داده است.
استفادهای که ماکیاولی از اشاره به حضرت موسی در اثر خودش دارد هم به عنوان یک انسان زمینی و سکولار است و میگوید گرچه او به اعمالی دست زده که مغایر اخلاق بودهاند اما خداوند به او سخت نگرفت و زمانی که ناجی ظهور پیدا میکند ما نباید در مورد اخلاقیات با او حرف بزنیم. اینجا ماکیاولی نمیگوید ناجی از آسمان میآید اما همین ناجی ممکن است در حین تاسیس یک ملت دست به اعمالی مغایر با اخلاق بزند. اما بله اینکه ناجی برای تاسیس ملتش دست به ظلم و عمل غیراخلاقی و غیرانسانی بزند شالوده خوبی برای احداث یک کشور و ملت نیست. اساسا این نکته چندین و چند قرن است که مورد بحث قرار دارد و هنوز هم حل نشده است.
میان کتاب شهریار و گفتارهایی در باب تاریخ لوی یک شکاف و جای خالی وجود دارد که هرچه اندیشمندان و فیلسوفان دیگر سعی میکنند آن را پر کنند انگار قابل پر شدن نیست. در علوم سیاسی هم میشنویم که عدهای از کنشگرها تنها برای دوره گذار مناسب هستند و برخی دیگر در دوره پس از گذار کارایی دارند. کتاب شهریار هم از آن اندیشههایی است که به درد دوره گذار و زمانی که هنوز کشوری تاسیس نشده و اوضاع نابهسامان است و کشور بهتاراج رفته میخورد. وقتی ناجی کشور را نجات داده و کشور تاسیس شده و حکومتی استقرار پیدا کرده دیگر کتاب گفتارها کاربرد دارد.
بین این دو مرحله البته خلاء وجود دارد و بهسادگی پرنمیشود و اینجاست که همان نقدی که شما مطرح کردید خودش را نشان میدهد یعنی عبور از مرحله اول و رسیدن به مرحله دوم طبق این نسخه مستلزم انجام اعمالی است که میتواند غیراخلاقی هم باشند و در مرحله دوم از ما سوال میشود که وقتی برای گذر از مرحله اول دست به اعمال غیرانسانی زدی چگونه میتوانی و چه تضمینی هست که در مرحله دوم دم از اخلاق بزنی؟ ویرولی هم در این کتاب نتوانسته این جای خالی را پر کند.
از طرفی میگویند اندیشه ماکیاولی راه را بر مشارکت آگاهانه شهروندان میبندد و شهروند فعال تولید نمیکند و طرف دیگر ویرولی اشاره میکند که اندیشه او ارائهدهنده چهره یک بنیانگذار در مقام پادشاه است که بعدتر راه را برای رسیدن به یک نظام جمهوری هموار میکند. حتی اگر این تفسیر را از اندیشه ماکیاولی بپذیریم اما مشروطهتر و صرفا سمبلیکتر از دربار بریتانیا یا دیگر کشورهای اروپایی که نمیشناسیم؛ اما در همین دموکراسیهای منتج شده از پادشاهی هم زیربنای تبعیضآمیز تقسیم قدرت و ثروت هنوز پابرجاست و اهمیت ژن خوب و صرف دستیافتن به یکسری امتیازات به صرف فرزند و نوه ملکه و پادشاه بودن همچنان از بین نرفته است؛ مسئلهای که در سطح بزرگتر وارد بحثهای طبقاتی در حوزه علوم اجتماعی میشود.
باید توجه داشته باشیم که ناجی برای ماکیاولی یک اسطوره است و خب این خاصیت اسطورههاست که حماسی و قهرمانی و خیالی باشند. اما در مورد اینکه این ناجی اسطوره نهایت به یک دموکراسی میرسد یک مسئله ضمنی مطرح است. بنابر چنین تعریفی انگار ناجی میآید و آن کشوری که تاسیس میکند را از هیچ خلق میکند و گویی همهچیز را از نو به وجود میآورد و حتی اخلاق مردم تغییر میکند. منتها واقعیت تاریخی چنین چیزی نیست و ناجی هم اگر ظهور کند باز چون در کانتکست تاریخی عمل میکند، بالاخره یک پیشینههایی وجود دارند که او به آنها تکیه میکند و اینگونه نیست که کشوری را از هیچ خلق کند انگار که یک تابلویی سفید را طراحی کند.
درواقع نکته ضمنی که درباره اسطوره ناجی باید به آن توجه کنیم همین نامنطبق بودنش با واقعیت تاریخی است و از این لحاظ باز هم اسطوره ناجی ترسناک است. منتها بالاخره باید آن را تنها به چشم یک اسطوره ببینیم و حتی ماکیاولی هم به ظهور ناجی اطمینان نداشته و بیشتر آرزومند ظهور و وجود چنین کسی بوده است.
نظر شما