مالکوم گلدول، نویسنده کانادایی کاری کرد که نامش به موضوعات روزمره، درخشش عقلانی ببخشد و کتاب جدیدش، درباره اینکه غریبهها چطور با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، از این قاعده مستثنا نیست.
موضوعاتی که او به آنها میپردازد از شکستهای خارقالعاده افبیآی برای شناسایی جاسوسان در میان خود تا سادهلوحی و طمع سرمایهگذاران که مبلغ هنگفتی را بهخاطر اعتماد به کلاهبرداری به نام برنارد مادوف از دست دادند، گستردهاند. گلدول در طول راه پرونده مقامات ایتالیایی علیه آماندا ناکس، دانشجوی امریکایی متهم به قتل هماتاقیاش در سال ۲۰۰۷ را در هم میکوبد. و با استفاده از تحقیقات اخیر در مورد این مفهوم که جنایات بهطور ذاتی به مکانی که در آن اتفاق میافتند مرتبط هستند، راههای جدیدی برای پشگیری از جرم پیشنهاد میدهد. او حتا از این بررسی استفاده میکند تا تاکید کند که سیلیویا پلات شاعر شاید خودش را نمیکشت اگر در خانهای که اجاق گاز داشت زندگی نمیکرد.
برای طرفدارانش که فراوان هم هستند، این یک قلمرو آشناست: برداشتی سنتشکنانه درباره موضوعات بزرگ که فکر میکنیم درباره آنها میدانیم و حتا موضوعات بزرگتر که پیچیدگیشان به گونهای است که نیاز داریم کسی از جانب ما توضیح دهد. اگر یک مفهوم چشمگیر و جالب در این ترکیب وجود داشته باشد، تئوری پیشفرض حقیقت است، مفهومی که توسط تیموتی لوین، استاد دانشگاه امریکایی، ارائه شده و به عبارت ساده، بیان میکند که واکنش بنیادی ما به دریافت هرگونه اطلاعات جدید، باور کردن آن است. این فرضیه میتواند به توضیح موقعیت کنونی ما کمک کند. از سیاستهای پساحقیقی تا ازدیاد نظریههای توطئه. با این وجود، موضوع بسیار پیچیدهتر از این است.
وقتی غریزه ما بهطور پیشفرض همه چیز را حقیقت میپندارد، ما را در مقیاس بزرگتری در معرض فریب قرار میدهد و این تقریبا زیربنای تمام تعاملات اولیه ما با دیگران را تشکیل میدهد، دوستیها را شکل میدهد، روابط را شروع میکند و به معاملات میانجامد. گلدول میگوید: «نتیجه نهایی این است که جامعه مدنی نمیتواند به سادگی بدون پیشفرض حقیقت عمل کند. به عنوان مثال، من نمیتوانم با شما گفتوگو کنم اگر هر گزارهای را که از دهان شما بیرون میآید، پیش از آنکه به عنوان حقیقت بپذیرم، زیر ذرهبین قرار دهم.»
بخشی از نبوغ و موفقیت گلدول به خاطر ارائه نظریههای پیچیده و تحقیقات آماری سرسختانه به توده مخاطبان با روایتهای داستانگونه است. او یک «همهفهمکن» است که میگوید پروژه بزرگش این است که مردم را مجبور کند روانشناسی انسان را جدی بگیرند و به پیچیدگیهای رفتاری و انگیزههای او احترام بگذارند.»
سنتشکنی گلدول از ۱۵ سالگی شروع شد. وقتی رساله جناح راست را تحت تاثیر نوشتههای ویلیام اف باکلی، مفسر حزب محافظهکار، ویرایش کرد. در سال ۲۰۱۶ گلدول گفت برای مقابله با تسلط جناح چپ کانادا این کار را کرده است.
گلدول در ۱۹۸۷ شغلی در واشینگتنپست به دست آورد که بعدها گفت ۱۰ سال طول کشید تا در آن به یک متخصص تبدیل شود. تجربهای که الهامبخش تئوری موفقیت معروف «۱۰ هزار ساعت تمرین» و زیربنای کتاب «استثناییها» شد. گلدول سپس سبک خود را در نیویورکر پرورش داد، نام خود را در سال ۲۰۰۰ با «نقطه عطف» به سر زبانها انداخت و اذهان عمومی را با کتابی که اصول اپیدمیشناسی را در جرم و جنایت اِعمال کرد، فراخواند. کتابی که خبر از راه رسیدن متفکری از نسل هزاره را میدهد که با حملات اطلاعاتی قرن ۲۱ آشناست.
پنج کتابی که او تاکنون منتشر کرده همه از پرفروشهای جهانی بودهاند. گلدول ژانری خلق کرد که شاید بتوان آن را عوامگرایی هوشمندانه خواند و شامل پرفروشهای غیرمنتظرهای نظیر «فریکونومیکس» از استیون لویت و «تفکر، سریع و آهسته» از دنیل کانمن شد. او بیتردید مفسر روح زمانه قرن ۲۱ است.
نظر شما