مجتبا هوشیار محبوب، روزنامهنگار و نویسنده در یادداشتی به آخرین اثر مهدی یزدانیخرم به نام «خونخورده» پرداخته است.
کتاب «خونخورده» را چند وقتی هست خواندم... خوشخوان بود و جذاب... قصهگو و خواندنی... و از این منظر قابل تحسین... یزدانیخرم در «خونخورده» به سراغ «داستان» رفته است. بیشتر از «من منچستر...» و «سرخ سفید». «خونخورده» قصهگوترین اثر اوست، و از چند حیث متفاوتترین آنها.
بله؛ اثر اول او، «به گزارش ادارهی هواشناسی...» تجربهگراترین کار او به حساب میآید. او بعد از نوشتن آن، دو رمانِ «سرخ سفید» و «من منچستر...» را نوشت؛ رمانهایی که نویسنده را با فاصله از دنیای کتاب اولش جدا کرد؛ طوری که میتوانیم بگوییم دو نویسنده مجزا دارند. کتاب اول دغدغه فرم و شکل نو دارد، و کتابهای بعدی میخواهند با وساطت «داستان» به بدعتگرایی اثر تعادل ببخشند. یزدانیخرم حالا در کارهایش بیش از همه با «قصه» و «تاریخ» سروکار دارد. به گمانِ من؛ «خونخورده» - که میتواند بعد از «من منچستر...» و «سرخ سفید» آخرین کتاب از تریولوژی یزدانیخرم باشد- پختهترین اثر او در دنیای تازه داستانهاش به حساب میآید. او حالا بهتر از همیشه میتواند قصه بگوید. نویسنده شاید بنا بر مقتضیات زمانه، به خوبی متوجه شده است که هیچ وقت همچون حالا به «قصه» محتاج نبودهایم. در همان نخستین سطور اثرش نشان داده است که «کارِ سخت» را انتخاب کرده، و در آخرین کلمات کار نشان میدهد که از پسش برآمده. او از این جهت اثر قابل تمجیدی تحریر کرده است، که میتوانیم خوشخوان، روان و جذابش توصیف کنیم.
البته که بررسی «خونخورده» تنها از این نظرگاه نابسنده است. وجوه تماتیک اثر، مسئله زبان و نحوه بیانمندی میتواند مباحث دیگری را پیش بکشند. پیش از آن اما نوشتن چند سطر به جای مقدمهای کوتاه ضروری است.
زبان، و منطق زبانی
انتظار ما از یک اثر داستانی چیست؟ به عبارت سادهتر؛ وقتی رمان میخوانیم درصدد برآورده کردن کدام نیازمان هستیم؟ ما آثار داستانی را چگونه میکاویم؟
بگذارید از آن نقل قول معروف پل والری شروع کنیم. همان که منطقِ زبانی شعر را به رقص شبیه میدانست و منطق زبانی نثر را به راه رفتن. میگفت در نثر مقصد و مبدأ مشخص است، پس همه چیز بر مبنای منطقی معین و صرف و نحوی ساختمند شکل میگیرد. ما از «شعر» بیش از آنکه انتظار برآورده کردن نیازهای اجتماعی، سیاسی یا تاریخی داشته باشیم، انتظار داریم «شعر» باشد؛ متخیل و زبانورز باشد مثلا، یا لذت و تحیری بردوام در ما بینگیزد. معمولاً مواجهه ما با مقوله داستان و رمان از لون دیگری است. اثر داستانی در این سرزمین باید به قول یدالله رویایی در «سکوی سرخ» بار مسئولیتهای تاریخی/سرزمینی را به دوش بکشد. اگر چنین باشد خیلی اوقات زبان به تمجید اثر میگشاییم... مسئله قابل بحثی است... اینکه ما به عنوان مخاطب یک اثر داستانی تا چه میزان باید به تفاسیر برونذاتی، اعم از اجتماعی و سیاسی روی بیاوریم. آیا منطق زبانی یک اثر داستانی متناظر با همان منطق نثری است؟ معمولا جوابهای به این سوال متفاوت بوده است. گروهی مهمترین ابزار اثر داستانی را زبان دانستند، یا کسانی مثل جویس و بکت در مقامی والاتر؛ زبان را موضوعِ کارشان قرار دادند. در دورههای مختلف ادبیات داستانی تا به امروز هر کدام از نویسندگان به لونی با این مقوله مواجه شدند. از فلوبر و پروست و سلین در فرانسه گرفته تا همینگوی و وولف و فاکنر و دوس پاسوس و ونه گات در ادبیات انگلیسی زبان، یا رماننویسانی نظیر یوسا و مارکز در ادبیات امریکای لاتین. هر دوره یک طرز نگاه به این مقوله مسلط بوده است. اعتنا به مسائلِ برونذاتی با تمرکز روی زبان و فرم قصه، یا در اولویت قرار دادن دغدغههای اجتماعی-سیاسی... این البته یکجور تقسیمبندی کلی و کلان است... وگرنه در طول زمان تا دلمان بخواهد رویکردهای مستقل، و روشهای مجزایِ دیگری هم پدید آمده... هر کسی یک جور وسواس داشته، به نظرم...
و اما بعد:
آشکارترین خصیصه «خونخورده» قصهپردازی آن است. «خونخورده» جذابترین، و خوشخوانترین کتاب یزدانیخرم است. به نظر من به همین دلیل سختترین اثر او هم از حیث نگارش بوده. خصوصاً که نویسنده «تاریخ» را موضوع قصه و روایتش کرده است. این خصیصه به گمانم دو بُعد دارد. در وهله نخست بحثی را که در مقدمه این وجیزه پیش کشیدم، گسترش میدهد، و بعد مسئله قصهگویی کتاب را.
یزدانیخرم برای اینکه به دلِ تاریخ نفوذ کند، قطعا دوران پیشانگارشی سختی برای نوشتن «خونخورده» تدارک دیده. نتیجه کار نشان میدهد که او تا چه میزان برای پیشرفت روایت، ناگزیر بوده چنین کند.
این «قصه» با زبانی متفاوت روایت شده است؛ زبانی که منطق آن متناظر با منطق نثری نیست، ساخت و نحو جملات نادستورمند هستند، و نویسنده در روایتش از تاریخ به دنبال برساختن زبانی ویژه برآمده است. «خونخورده» اثری زبانورز است، اما در پارههایی از رمان، آشکارا خصیصه زبانورزی وجهی خودنمایانه پیدا میکند. گاه نویسنده چندان در این امر اصرار میورزد که بیشتر شبیه به دوزبازی با الفاظ میماند، تا زبانمحوری. او انگار با پیشفرض، سراغِ این مقوله را گرفته. یعنی خیلی اوقات به رابطه دوسویه زبان، و آنچه قرار است توصیف شود، توجه نکرده. همان زبانی را که برای لحظه مرگ کاراکتر به عنوان ابزار انتخاب کرده، در خدمت توصیفِ چیزها، یا موقیعتهای بیاهمیت هم استخدام کرده.
به همین دلیل گاهی «زبان»ِ یزدانیخرم در مقام یک ژورنالیست ادبی، شستهورفتهتر از زبانِ داستانی او در «خونخورده» است، چرا که وقتی درباره یک اثر ادبی مینویسد، میداند باید از چه کلمات و توصیفاتی بهره ببرد که ابهامآمیز نباشند. وقتی در تأویل عکسها و تصاویر مینویسد اشراف دارد چطور باید با کلمات، مخاطب را به درون جزییات اثر و نقاط حساسی ببرد که در نگاه نخست دیده نشدهاند. و در نهایت زمانی که درباره عشق اول و آخر تیم فوتبال مورد علاقهاش پیش از بازی دربی مینویسد، میداند چطور از زبان معمول ژورنالیستی فراتر برود، و آن را به زبانی متفاوت بدل کند؛ با چاشنی عشق، حماسه و هیجان. با این وصف، باید بنویسم یکپارچگی زبانی و یگانگی فرم در زبان «خونخورده» به شکل کار، زبانِ اثر و تاثیرگذاری آن ضربه زده است. این در حالی است که به گمانم، یزدانیخرم هرگز تا به امروز چنین صاحب زبانی ویژه که امضای خاص خودش را دارد، نبوده. از این جهت، معتقدم جاهایی از روایتش را تلف کرده است؛ طوری که با خودمان بگوییم: حیف.
بخشی از مسئله زبانورزی کار وامدار نحوهی روایت است: روایت غیرمستقیم سوم شخص. این نوع روایتِ یکدست مانعی شده برابر چندصدایی بودن اثر، و رنگبخشی به روایت... این نوع روایت حتا در روند پرشور و پرکشش قصه جاهایی سکته ایجاد کرده است. یعنی به عبارت بهتر گاهی قصه خوب یزدانیخرم را خراب کرده است. شاید پارههایی از اثر میبایست با کنشها و دیالوگهای شخصیتها روایت میشد. برای نمونه؛ در آنات و لحظههای مرگ شخصیتها اگر مولف صحنهها را چنین موجز و مختصر نمینوشت، همدلی بیشتری از جانب مخاطب برمیانگیخت. و البته ما را بیشتر تحت تاثیر درام کار قرار میداد.
وجه تماتیک؛ و تعهد تاریخی
ویژگی دیگر کار به وجه تماتیک آن برمیگردد. به گمان من در بخشهایی از رمان، «خونخورده» از این حیث بیشتر از آنکه پرجزئیات، مفصل و عمیق باشد، این ویژگیها را مینُمایاند، یا به عبارت دقیقتر میل دارد این ویژگیها را نمایندگی کند. البته که این ویژگی را هم نمیتوان به همه اثر تسری داد؛ و مختص به بخشهای کوچکی از رمان میشود. اینکه جنگ را مردمی عادی، شهروندانی معمولی و آدمهایی که ضرورتا مذهبی نبودهاند، به فرجام رساندند، کلیشهای است و از نظر تماتیک بدیع به حساب نمیآید و حرف تازهای پیش نمیکشد. نویسنده در موقعیتهای تراژیک کارش همان کاری را میکند که انتظار میرود، و موقعیتهای نویی به وجود نیاورده است. او در این پارهها، در بهترین شرایط، تنها در تکاپوی نمایش رنج مضاعف و تحمیلی آدمهای قصهاش بوده است.
پیرو مسئله مطروحه در آغاز این متن باید نوشت؛ «خونخورده» به تعهد تاریخی «رمان» در ایران تن داده است. این قصه سعی میکند تاریخِ پر فراز و فرود رنج و تعب یک ملت همیشه در صحنه را روایت کند. نویسنده این همه را البته به خوبی در قالب یک اثر داستانی گنجانده، و از پس آن هم برآمده است. هر چه باشد مهمترین رویدادِ «خونخورده» همین قصهگویی آن است. اما به راستی دلیل حاضر بودن نام اشخاصِ بنامی نظیر شایگان، دانشور و ... در رمان چیست؟ آیا اینها همان مدلولهای مضاعفی که رولان بارت میگویند نیست که خود را به متن تحمیل میکنند؟ حتا میتوان نسبت به نام رزمندههای پرآوازه در رمان به دیده اغماض نگاه کرد و گفت در بلبشوی جنگ ناگهان رزمآراها از مقابل نگاهِ نویسنده کتاب و روایتش عبور کردهاند، اما دلیل حاضر بودن بسیاری از نویسندگان و روشنفکران معاصر در «خونخورده» مشخص نیست، و کارکرد داستانی ندارد. آنها در بهترین حالت نقطههای کوچک و رنگپریدهای هستند که فقط میخواستند در رمان یزدانیخرم حاضری بزنند: متأسفانه پوک و بیاهمیت. جای آنها را آدمهای معمولی و گمنام هم میتوانستند، بگیرند.
تاریخ؛ چرخدنده تکرار
تلقی «خونخورده» از تاریخ با اینکه یک تلقی ویکویی به حساب نمیآید، اما بیشباهت به آن هم نیست. این تلقی در روایت و نحوه روایت رمان پدیدار میشود. همانطور که میدانید رمان، داستانِ پنج برادر از دست رفته در دهه شصت است. قصه برادرانِ «سوخته» نقطه کانونی روایت هستند، و داستان به میانجیگری قصه آنها به تهران، آبادان، بیروت، و همینطور زمان سپری شده و معاصر رفت و آمد غیرخطی دارد. شکست زمان در «خونخورده» ما را تا جنگهای صلیبی مسیحیان و مسلمانان، و شخصیت پرآوازه صلاحالدین ایوبی عقب میبرد. نکتههای قصّوی، و خصایص ناشنیده این مرد، بارها متحیرم کرد که نویسنده چطور با تحقیقات پیشانگارشی و خلاقیت داستانی چنین موقعیتهایی به وجود آورده است. فرازهای مهم، و همینطور لذتبخشی از رمانِ مهدی یزدانیخرم به واسطه همین ویژگی بهوجود آمده است. تاریخ خون، جنگ، و آنچه به «رنجِ تحمیلی» موسوم کردیم؛ دایرهوار در طول رمان سربیرون میآورد، و به طرز تاثیرگذاری روایت میشود. این تاریخِ خشم و جنون، مانند ساعتی دقیق، هر لحظه در طول داستان نهیب میزند؛ و مثل چرخدندهای روی تن و روان شخصیتهای داستان و ما حرکت میکند.
جذابترین وجوه روایت کار از نظر من، در زمانِ گذشته رخ میدهد. آنجا که نویسنده در لابهلای رخدادهای معاصر بیهیچ مقدمه و زرق و برقی ما را به تاریخی دور و دراز میبرد، و با توصیف جزئیات صحنههای جنگ، و گفتوگوی شخصیتهایی که از دل تاریخ سربیرون آوردند، ذهن ما را از گذشته به امروز پرتاب میکند. این رفتو آمدها که معمولا با دیالوگهای دو روح معلق در آسمان تهران شکل میگیرد، در عین سادگی و به شکلی طبیعی مخاطب را دائم به هیجان میآورد؛ هیجان حضور در تاریخ سپری شده، و روایت نشده. «خونخورده» وقتی به اوج خودش میرسد بیآنکه مستقیما «تعهدِ تاریخی» را موضوع کارش قرار دهد، به واسطه «قصه»، «روایت»، و کاربست زبان، بازنمایی قابلتوجهی از تاریخ به دست میدهد.
کاش همه این رمان چنین نوشته میشد...
نظرات