گفتوگوی ایبنا با اسماعیل باستانی به مناسبت انتشار اولین مجموعه شعرش؛
دانش شرط لازم شعر است اما شرط کافی نیست
اسماعیل باستانی میگوید: دانش و علم شرط لازم شعر است اما هیچوقت شرط کافی نبوده و نخواهد بود. چرا که اگر «آن» شاعری نباشد شما چند خط ساده و بیروح را کنار هم ردیف میکنید و درگیر آن میشوید که چطور این نوشته را با آرایههای ادبی زیبا کنید.
مجموعه شعر نخست شما پیش روی مخاطب قرار گرفته است. این شعرها چگونه خلق شدند؟
همیشه معتقد بودم که بخش عمدهای از زندگی من براساس اتفاقهایی شکل میگیرد که من گاهی جدی میگیرمشان. مثل همین کتاب تازه، یعنی «تهران - لوبیتل - چشمهای تو»، سالها بود که دلم میخواست اگر روزی کتابی چاپ کنم این عنوان را بر پیشانیاش بگذارم. چرا که تهران زیستبوم من است و متاسفانه یا خوشبختانه اصلا دوستش ندارم و عجیب این که بسیاری از شعرها در همین لوکیشن خلق شدهاند. لوبیتل هم دوربینی است که دوستش دارم. دوربینی که لذت عکاسی را چند برابر میکند و اما چشمها که بیشک صادقترین عضو هر انسان است. چشمها دروغ نمیگویند حتی اگر دلشان بخواهد نمیتوانند دروغ بگویند و کارشان هم مثل همان دوربین لوبیتل ثبت لحظههاییست که در خاطر و خاطره ما به شکل عجیبی جریان دارند. پس ترکیب این سه کلمه، ترکیب ناهمگن آرزوها و خاطرات و دردهایی بود که گاهی شعر میشد. گاهی آهی بلند و گاهی در جریان زندگی روزمره حل میشد.
چه شد که این مجموعه را به انتشارات نیستان دادید؟
داستان چاپ کتاب هم برمیگردد به یکی از همین اتفاقها. یعنی ملاقات و گفتوگوی من با سیدعلی شجاعی نازنین که این روزها جانی دوباره به انتشارات نیستان داده است و ماجرا برمیگردد به بعد از رونمایی کتاب «زمان دست دوم» و شعری که آنجا خواندم برای کوچک جنگلی. و بعد از این اتفاق بود که جناب شجاعی با پیگیری فراوانشان کتابم را به سرانجام رساندند. که اگر نبودند شاید به این زودیها این اتفاق رقم نمیخورد.
چندین بار از اتفاق گفتید. یعنی به این اعتقاد دارید که شعر از روی اتفاق رخ میدهد؟
تاکید من روی همین کلمه اتفاق است. باور کنید که شعر یک «آن» دارد. و این همان لحظهایست که شاعر مرتکب شعر میشود. من به شدت ایمان دارم که دانش و علم شرط لازم شعر است اما هیچوقت شرط کافی نبوده و نخواهد بود. چرا که اگر «آن» شاعری نباشد شما چند خط ساده و بیروح را کنار هم ردیف میکنید و درگیرشان میشوید که چطور این نوشته را با آرایههای ادبی زیبا کنید. باور کنید که شعر جوششیست نه کوششی. فکر میکنم در دنیای کدر و خسته و بیرحم این روزها بهترین تعریف را از شعر «واهه آرمن» شاعر خوشذوق هم روزگار ما کرده است که میگوید: «سخنی شعر است که در ناهشیاری شاعر سروده میشود و خواننده را در هشیاری ویران میکند.»
پس اینطور برداشت میشود که شعر در جهان واقعیت شاعر صورت نمیبندد.
راستش را بخواهید تمام این شعرها محصول همین ناخودآگاهیها و بیخویشیهاست. داستان درگیرشدن در ناکجای یک لحظه واقعی؛ شاید مثلا در مترو تهران که ناگهان خط پایانش ایستگاهی در حومه شهر پاریس باشد.
در این مجموعه تصویرهای متنوعی از تاریخ و زیست امروز شاعر میخوانیم. این سفر چگونه و بهاصطلاح امروزی با چه وسیله نقلیهای انجام گرفته است؟
شعرهایم شاید محصول یک ترکیب عجیب باشد از زیست امروزی در بستر تاریخی که خواندهام. گاهی عاشقانه مثل یک عکس و گاهی بیرحمانه تلخ مثل طعم سیگار کاسترو. درست مثل همین تاریخی که داریم از آن حرف میزنیم. تاریخی که نمیدانیم فاتحان مینویسندش یا برپایه حقیقت استوار است. شاید خوشبینانه چیزی باشد شبیه روایت بیهقی در تاریخی که نگاشته، پر از تصویر و ترکیبش با واقعیت و گاهی انگار خیال.
این درگیری من و تاریخ و عاشقیکردنها در بستر تاریخ، فارغ از زمان و مکان، باعث شده تا در شعرهایم بیتوجه به هرکجا که دلم میخواهد سفر کنم، محبوبم را در آغوش بگیرم، تماشایش کنم، با او حرفهای فلسفی بزنم و بازبرگردم به همان جایی که نشستهام یا همان خیابانی که داشتم بی او راه میرفتم و از او مینوشتم.
و باید بگویم که تهران-لوبیتل-چشمهای تو، ماه عسل زیست اتفاقی من در این دوران از تاریخ بشریست، آن هم در این سرزمین.
در ادامه نمونههایی از اشعار کتاب تهران-لوبیتل-چشمهای تو را میخوانیم:
1 .
از نو !
بعد در چشمهایش فرو رفت
خوابهایش را دوره کرد و
به گل نشست
به باران
به یارانی که رویا را
میان کابوسهایشان دوره میکردند.
از نو !
آینه را رو به روی صورتش گرفت
خستهگیهایش را تراشید
و تاریخ را روی چشم بند سیاهش بست.
و سکوت
روی ماشهها از نو
چکید !
2 .
انسان
همیشه راه میبندد بر
نفس.
گاهی با آهن
گاهی با تور
گاهی با گلوله
و گاهی
به چشمهایت خیره میشود
بعد
دستی روی سرت میکشد و
بعد
مثل ماهی روی خاک
مثل دوستم روی دستم
مثل گوسفند کوچکی بعد از ذبح
جان میدهی.
دردهایت که زیاد باشند
دریا هم قفس میشود
برای آن همه رهایی
3 .
شیراز سال خوردهای
در چشمهای توست
وقتی سرخترین شرابها
از لبانت میریزد
و حوض سکه آبی
کاشی پیراهنت میشود
در بلندترین روزهای تابستانی که تویی.
نظر شما