به عنوان اولین سوال، کمی درباره اهمیت کتاب و نویسنده آن توضیح دهید؟
«حرفهایی با دخترم درباره اقتصاد» كتاب مهمی است، چون مهمترین ایدههای یكی از مهمترین اقتصاددانهای جهان را به زبان ساده بیان میكند. در این كتاب نویسنده بهشكل نبوغآمیزی به زبانی دست یافته تا خواننده در مسیر خواندن موضوع عموماً كسلكنندهای مثل اقتصاد نتواند كتاب را زمین بگذارد. و این كار از نویسنده و اقتصاددانی چون یانیس واروفاكیس برمیآید. كسی كه یكی از پیشگامان نظریه بازی است و در یك دهه اخیر به یكی از فیگورهای برجسته روشنفكری جهان بدل شده است.
چه شد که به سراغ ترجمه این کتاب رفتید؟
راستش قصد داشتم كتاب دیگری از این نویسنده ترجمه كنم، كتاب «مینوتور جهانی: امریكا، اروپا و آینده اقتصاد جهانی» كه در سال 2012 منتشر شده بود. كتاب بسیار مهمی كه در آن نویسنده كوشیده بود تا نقشه اقتصاد جهانی را بعد از قرارداد برتن وودز، درست بعد از پایان جنگ جهانی دوم، به این سو ترسیم كند و در این مسیر موفق شده بود توضیح جالبی از بحران سال 2008 و نتایج آن در اقتصاد جهانی به دست بدهد. فكر میكنم بخشهایی از آن كتاب را هم ترجمه كردم كه خیلی تصادفی برخوردم به این كتاب و دیدم برای وضعیت ما و مخاطب ایرانی جدی و تاثیرگذارتر است.
نویسنده کتاب این اثر را خطاب به دخترش که در استرالیا زندگی میکند نوشته است. حضور مخاطب ضمنی این اثر در یکی از کشورهای بهرهمند از منظر اقتصادی آیا کتاب را به سمتی نبرده که خطاب به شهروندان کشورهای ثروتمند نوشته شود؟ به عبارت دیگر این کتاب تا چه میزان میتواند به پرسشهای مخاطبی که از ایران به سراغ آن میرود مفید باشد؟
موضوع كتاب كه در آن به اركان پایهای اقتصاد مثل مازاد، پول، بدهی، نرخ بهره، تورم و مانند آن پرداخته میشود از این جهت برای یك شهروند ایرانی ضروری است كه تمام اینها در سراسر جهان كاركرد كموبیش مشابهی دارند. توجه داشته باشید كه نویسنده كتاب را در خطاب به دخترش مینویسد. یعنی یك پدر به صمیمیترین و جذابترین شكل دارد آگاهی را به او منتقل میكند كه میداند در سالهای آینده، آنهم در جایی كه «فعلاً» خبری از بحران نیست، اگر بخواهد در جامعه خود حرفی برای گفتن داشته باشد باید در موردش بداند. پس چیزی كه پدر سعی دارد انتقال دهد همانطور كه گفتم یك چشمانداز كلی و سیاسی است. و اگر بخواهیم تمام اندرزنامه را به هسته استتیكیشان فروبكاهیم، میشود در آن نوعی آگاهی سیاسی و تلاش برای دادن نوعی چشمانداز در مورد عملكرد جامعه دید. با این تفاوت كه در اندرزنامهها معمولاً گیرنده صغیر و منفعل وخام فرض میشود و در اینجا چنین حسی نیست و بیشتر طرف صحبت است.
نویسنده در مقدمه تاکید دارد این کتاب با وجود آنکه مخاطب گسترده را هدف گرفته ولی در مسیر عامهپسند کردن اقتصاد نوشته نشده است. این گزاره شاید در نگاه اول متناقض به نظر برسد. با توجه به تجربه این کتاب، مرز میان نوشتن برای مخاطب گسترده و حرکت نکردن به سمت عامهپسندنویسی را چه میدانید؟ از اساس کتابهایی که به زبان ساده قرار است مطالب عمیق علمی را به مخاطب ارائه دهند چه مسیری را باید طی کنند تا اعتبار علمیشان مخدوش نشود؟
كتابها برای من تعاریف دیگری دارند و چندان با آنچه برای دستهبندیشان مرسوم است جور نیستند. گذشته از آنچه یك كتاب میگوید این وجه زیباییشناختی آن است كه اهمیت دارد. مثلا كتابهای زیادی وجود دارند كه، مثل برخی رمانها، در نهایت نقش مسكن را دارند و خواننده را آرام و خواب میكنند. كتابهایی هم هستند كه برآشفته میكنند، و میكوشند نقشی روشنگر داشته باشند. كتابهایی هست كه آشتی میدهند و مصالحه ایجاد میكند میان طبیعت درونی با مثلاً تابوهای فرهنگی، نمونههایش زیاد است از عنوان عرفان وارداتی از اشو و كاستاندا بگیرید تا كوئیلو و دیگران. اما كتاب واروفاكیس كار دیگری میكند، در این كتاب نویسنده خواننده را نابالغ و منفعل فرض نمیكند، بلكه خواننده را عامل فعال و موثری در روند تاریخ جهان میبیند و به همین دلیل تصویری كه به خواننده میدهد یك تصویر كلی است. به همین دلیل هم هست كه چیزی كه در این كتاب نقل میشود بیش از اینكه وجه اطلاعاتی داشته باشد بیشتر وجه سیاسی دارد. سادهتر بگویم نویسنده میكوشد از تمام امكانات گفتن استفاده كند تا بتواند از دو روند كلی پرده بردارد. اولی چیزی است كه او آن را «جامعهای دارای بازار» میخواند كه در آن بازار بخشی از جامعه است و دومی «جامعه بازار» كه در آن بازار كلیت تصمیم گیرنده و تصمیمساز و معنادهنده جامعه است. نام جامعه دوم را احتمالا همه شنیدهایم، جامعه سرمایهداری، اما در این كتاب اصلاً به این نام اشاره نمیشود. چون چیزی كه نویسنده مد نظر دارد درك معنا و كاركرد و نتایج آن است، تا گرفتارشدن در دعوای چپ و راست درباره مفید یا مخرب بودنش برای بشر.
پس، جنس اطلاعاتی كه در این كتاب داده میشود كیفیت خاصی دارد. مثلا شما در یك كتاب علمی درمورد یك فرایند اطلاعات دریافت میكنید: مثل اینكه آب در چه دمایی مایع یا جامد یا گاز میشود. این شكل از اطلاعات شخصیت و نگاه سیاسی شما را دست نخورده میگذارد و در نهایت هر قدر اطلاعات بیشتری به شما بدهد شما دانشی در آن حوزه كسب میكنید. اما اطلاعاتی كه در این كتاب به شما داده میشود از این دست نیست و شما بعد از خواندن آن دیگر آدمی نیستید كه فقط در مورد چیزی میداند، بلكه آدمی هستید كه باید در مورد این كه كجای این بازی باشد تصمیم بگیرید. از این جهت این كتاب با كتابهایی كه علم را برای عموم ساده میكنند متفاوت است و به قول خود نویسنده میخواهد كاری كند كه خواننده بعد از این به اهمیت اقتصاد پی ببرد و او را به شهروند فعالی بدل كند كه توان تصمیمگیری و مشاركت در تصمیمسازی جمعی یا سیاست را دارد. البته كار سختی است كه شما هم اعتبار علمی ایدهها و استدلالها را حفظ كنید و هم در دام كلیگوییهای بیمعنا نیفتید. فكر میكنم این مرز باریك در این كتاب خوب حفظ شده است.
نویسنده کتاب یونانی و وزیر اقتصاد یونان هم بوده است، ولی کتاب را یک سال پیش از آنکه یونان دچار بحران اقتصادی شود نوشته است. آیا اگر نویسنده یک سال دیرتر، یعنی زمانی که یونان درگیر بحران اقتصادی شد، مینوشت باز هم همین مسیر را میرفت؟ منظورم از طرح این موضوعات این است که از شما بپرسم زمینه نوشته شدن این کتاب تا چه میزان بر اطلاعاتی که در آن ارائه شده و نحوه ارائه این اطلاعات تاثیر داشته است؟
همانطور كه خود كتاب در مقدمه توضیح میدهد از قرار همه چیز از یك پرسش ساده شروع شده: «چرا اینقدر نابرابری وجود دارد؟» نفس این پرسش از طرف دختر نویسنده تصدیقی بر این مسئله است كه فاصله بین دارا و ندار یا شمال و جنوب برای او كه در یك كشور سرمایهدار زندگی میكند مسئلهساز شده و این پرسش را مطرح كرده است. پس شكافی وجود دارد كه باید توضیح داده شود. خود نویسنده در مقدمه توضیح میدهد كه كتاب را در 2013 به درخواست ناشر یونانی نوشته، آنهم در 9 روز و در سال 2018 با یك هفته بازبینی متن آن را برای انتشار در نسخه انگلیسی آماده كرده. پس دو موضوع مطرح است اول اینكه مسئله بحران (یا حداقل احساس وجودش) علت اصلی نوشتن این كتاب بوده آنهم پیش از جریانات منتج به سال 2015 یونان (یعنی انتساب یه مقام وزارت اقتصاد یونان و بعد هم كنارهگیری از آن). دوم این كه این بحران صرفا منوط به اكنون نبوده و پدر این نیاز را حس كرده كه نوعی اندرزنامه مدرن بنویسد برای دخترش یا به تعبیری برای آینده.
هر دو اینها دست در دست هم دارند. شخصیت نویسنده و حرفاش هر دو میتوانند در تصویری كه خواننده از محصول نهایی دارد مهم و حائز اهمیت باشند. اما میتوانم بگویم اگر این كتاب را فرد ناشناسی هم نوشته بود باز هم با اقبال زیادی روبهرو میشد. توجه داشته باشید كه كتاب «مینوتور جهانی...» او كه پیشتر اشاره كردم و پیش از این كتاب نوشته شده بود از معروفیت جهانی برخوردار است. پس نه میتوان موفقیت كتاب را صرفاً مدیون شهرت نویسندهاش دانست نه میتوان گفت بیتاثیر است.
شما به عنوان مترجمی که در حوزه روایت و متون انتقادی مرتبط با ادبیات و فلسفه فعالیت فراوانی داشتهاید چه شد که به سراغ این کتاب رفتید؟
انتخاب این كتاب خیلی تصادفی، فوری و تا حد زیادی بسته به نوعی حس ضرورت بود. البته این حس همیشه وجود داشته، حتی وقتی متنی از ژاك رانسیر را ترجمه میكردم. همواره باور داشتم كه متن ترجمه باید در پاسخ به ضرورتی جدی ترجمه و خوانده شود. اما چیزی كه این كتاب را برای خود من متفاوت كرد همین مسئلهی قدرت كتاب بود. فكركردن به قدرت و ضرورت كتاب. میشود گفت اینكه كتابها چه قدرتی دارند و این قدرت كجا نیروگذاری میشود در مورد هر كتاب متفاوت است. مثلاً شما كتابی میخوانید در مورد موفقیت، خود همین انتخاب یعنی شما دست از كتابهایی در مورد سعادت و خوشبختی كه اصلیترین پرسش و مطالبه فلسفه بودند برداشتهاید و در نهایت فكر میكنید اولی قابلدستیابی و معقولتر است و روش و سنجش مشخصی دارد تا دومی و مهمتر این كه شما عرصه اجتماع را محل جدال و رقابت میبینید و مسئله موفقیت، نه همبستگی یا همدردی یا ... برای شما مطرح است. پس جنس كتابهایی كه در این سالها اقبال زیادی داشتهاند هم میتواند از این جهت مورد بررسی قرار گیرد.
به گمان شما فارغ از محتوای اقتصادی کتاب آیا آن را میتوان در قامت متنی خودبسنده از منظر زیباییشناختی هم بررسی کرد؟ از این منظر در مقام یک منتقد کیفیت کتاب را چگونه ارزیابی میکنید؟
به هرحال، كتابهایی كه ترجمه كردم عموماً كتابهاییاند در مورد زیباییشناختی. همانطور كه میدانید زیباییشناختی بیش از هر چیز مطالعه تاثیرات است، تاثیرات حسی. خواندن چه تاثیراتی در فرد و جامعه دارد، هنر انتقادی چه تاثیری و چطور میشود به این امور اندیشید و از این دست مسائل. اما كتاب واروفاكیس نمونه جالبی بود از قدرت كتاب. نمونه جالبی از اینكه روایت تا چه حد میتواند مرز بكشد، روشن كند، جذب كند و در ریزترین اجزای چیزی مثل اقتصاد رخنه كند؛ اینكه روایت همچنان موثرترین راه شناخت ماست و اینكه قصههای ساده چه نیرویی دارند.
کتاب حرفهایی با دخترم در دورهای از قرن بیستویکم نوشته شد و مورد توجه قرار گرفت که موجی جدیدی از توجه به چپ در جهان رواج پیدا کرده بود. جایگاه این کتاب را در این موج چگونه ارزیابی میکنید؟ کسانی مانند ژیژک و چامسکی به این کتاب توجه فراوانی کردهاند. دلیل این توجه چه بوده؟ بداعت کتاب یا اینکه توانسته در رواج ایدههای آنها توفیق داشته باشد؟
سیاستها به جمعیتها شكل میدهند و جمعیتها مطالبات و سیاستهای جدید را خلق میكنند. سرمایهداری در حركت خود هِرم جمعیتی را شكل میدهد كه در راس آن رضایت معدودی است و در پایین آن نارضایتی بسیاری. پس كافی است این ماشین حركت كند تا جمعیت ناراضیان به حد غیرقابل كنترلی برسد. آنوقت مطالبات این جمعیت كثیر باعث بالاآمدن و توجه به ایدهها و شكلگیری سیاستهایی میشود تا تغییراتی در این روند ایجاد كند. موج جدید چپگرایی كه شما به آن اشاره میكنید چیزی نیست جز روی دیگر همان نابسندگی نطامهای موجود در توزیع ثروت و فرصت و توجه به اقتصاد و اقتصاد سیاسی در این میان توجه به خاستگاه این نابرابری است. از این نظر بهترین توضیح وضع موجود را روایتهایی به دست میدهند كه بتوانند اصلیترین بحرانهای آن را شناسایی و توضیح دهند. كتاب واروفاكیس از این جهت برای ژیژك و چامسكی و پدری كه در نمایشگاه كتاب ده جلد از آن را برای فرزندان و نوههایش خرید مهم است كه به بهترین و سادهترین شكل چیزی را توضیح داده كه نمیشد از این بهتر و روشنتر گفت. این كه جوامع ما چطور كار میكنند و به قول نویسنده در خطاب به دخترش اینكه: «جلو چشمت و در جای دیگر آدمها چه بر سر هم میآورند؟»
نظر شما