آئین رونمایی و جشن امضای «گنج خیالی»، تازهترین ترجمه آذر عالیپور، پنجشنبه 30 خردادماه در کتابفروشی آموت برگزار شد.
وی افزود: این کتاب در شرایط ترس از عدم استقبال احتمالی مخاطب با شمارگان 500 نسخه در چاپ نخست منتشر شده است، اما امروز که فقط دو هفته از انتشار کتاب میگذرد، بیش از نیمی از این تعداد به فروش رفته و امیدواریم که بهزودی خبر انتشار چاپ دوم کتاب را به شما بدهیم.
ظاهر خوب زندگی شخصیتها در داستانهای چیور
در ادامه عالیپور از گرایش به ترجمه و اولین ترجمههای خود سخن گفت. وی از مراحل مختلف تحصیلی و اینکه پایاننامه لیسانس ترجمه خود را به ترجمه داستان بلند «باشبیرو» از محمود دولتآبادی اختصاص داده، یاد کرد.
این مترجم درباره اولین کتابی که ترجمه کرده نیز بیان کرد: من اصلا اوکانر را نمیشناختم. سال 65 کتابی را از دوستی هدیه گرفتم، کتاب را خواندم و داستان آن عجیب به دلم نشست و با روحم عجین شد و با سلیقه من جور درآمد. اوکانر در آن رمان که با عنوان «شهود»، شخصیت آدمها را واکاوی کرده بود. من بدون آنکه اوکانر را بشناسم، شروع به ترجمه کتاب کردم و همان متن دستنویس را درحالی برای کسب مجوز به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بردم که به رمانها اجازه انتشار نمیدادند. اما کتاب «شهود» در کمتر از دو هفته مجوز گرفت و در پنج هزار نسخه در نشر نو چاپ و منتشر و مورد استقبال بسیار هم واقع شد.
وی افزود: پس از ترجمه این رمان، به سراغ داستانهای کوتاه اوکانر رفتم که نتیجه آن مجموعهای شد به نام «شمعدانی». چند سال بعد ترجمه تمام داستانهای کوتاه فلانری اوکانر را تکمیل کردم که در نشر آموت منتشر شده است.
عالیپور در پاسخ به پزسش یوسف علیخانی مبنی بر اینکه «چه ویژگی در آثار اوکانر شما را به ترجمه این داستانها ترغیب میکرد؟»، گفت: اوکانر زیر و بم روح انسان را میشناسد و میشناساند. این مسئله تمایلم را به ترجمه آثار او بیشتر میکرد؛ روح و روان شخصیتها و تضادهایشان در داستانها مرا بیش از پیش به آثار این نویسنده علاقهمند کرد. با اینکه بیش از دو هزار کار تحقیقاتی و پایاننامه روی زندگی خود اوکانر انجام شده، علاقهای به ترجمه یا نوشتن زندگینامهای از او نداشتهام. همیشه این داستانهایش بودهاند که برایم جذابیت خاص داشتهاند.
این مترجم در جواب این پرسش که «چرا جان چیور؟ آیا بین داستانهای او و اوکانر شباهتی وجود دارد؟»، اظهار کرد: جان چیور هم مثل اوکانر از برترین نویسندگان داستان کوتاه بهشمار میآید و در حقیقت او نیز یک مرجع است. این دو نویسنده در پایان دوران کلاسیک و ابتدای عصر رئالیسم ظهور کردهاند. در ابتدا دنبالهرو سبک نویسندگانی مانند همینگوی و چخوف بودهاند، اما به سرعت سبک منحصربفرد خودشان را پیدا کردند. سبکهایی که با هم بسیار متفاوتاند؛ شخصیتها در داستانهای اوکانر درگیر تضادها و مفاهیم خاص مذهبی مانند رستگاری و عقوبت هستند و اغلب پایانهایی غافلگیرکننده و تلخ دارند، اما داستانهای چیور، حول محور مسائل زناشویی و خانوادگی، آنهم با ظواهر پُرزرق و برق پس از جنگ جهانی دوم میچرخد.
وی ادامه داد: ظاهر زندگی شخصیتها در داستانهای چیور بسیار خوب است، درحالیکه بنیان زندگیشان با مشکلات اساسی و تباهی روبهروست؛ سقوط بشری و تنهاییهای درونی که چیور با ظرافت و طنز خاص خود آن را نشان میدهد و با نثری شاهکار از واقعیتهایی میگوید که گاهی به شکل فانتزیواری در جریاناند.
خوانش بخشهایی از «گنج خیالی»
در بخش پایانی این آئین، آذر عالیپور بخشی از داستان کوتاه گنج خیالی را برای حاضران خواند.
«لارا گفت: «بدجوری به خاطر آقای هدام پیرحالم گرفته شد. کاش میتونستیم کاری بکنیم.» لباس خوابش را پوشیده بود و مانند زنی متبحر و صبور که پای یک ماشین پارچهبافی مستقر میشود، پشت میز آرایش نشست. سنجاقها و شیشهها و شانهها و برسها را بدون فکر و با مهارت یک نساج باتجربه در میآورد و سرجایش میگذاشت، انگار زمانی که در آنجا صرف میکرد بخشی از یک عملیات بیوقفه بود. گفت: «انگار همون گنجه بود...»
این حرف رلف را شگفتزده کرد و برای یک لحظه آن آرزوی واهی، آن گنج خیالی، آن پشم زرین و آن گنج پنهان شده در نورهای کمرنگ یک رنگینکمان را دید و بدویت شکارش متأثرش کرد. او مجهز به یک بیل تیز و چوب ماهیگیری، از میان خشکسالی و باد و بوران، از تپه و دره بالا رفته و تمام جاهایی را که در نقشههای ترسیم شده به دست خودش نوید طلا میداد، حفر کرده بود. شش قدم از قسمت شرقی آن کاج خشکیده، پنج قاببند از در کتابخانه به سمت داخل، زیر نردبان تاشوی جیرجیرو، درون ریشههای درخت گلابی و زیر آلاچیق انگور، کوزه پر از سکهها و شمشهای طلا و نقره جای گرفته بود.
لارا روی چهارپایه چرخید و بازوهای لاغرش را به طرف او دراز کرد، کاری که بیش از هزار بار انجام داده بود. لارا دیگر جوان نبود و ناخوشاحوالتر از قبل بود و شاید اگر سکههای طلا را پیدا میکرد تا او را از اضطراب و کار بیوقفه نجات دهد، به این لاغری نمیبود. لبخندش، شانههای برهنهاش اشکال و نمادهای نامفهومی را که معیارهای اشتیاقاند، درهم ریخته بودند. انگار نور چراغ شور و شوقی تازه در اتاق میپراکند و آن خشنودی وصفناپذیر و آن عطوفتی را از خود ساطع میکرد که آفتاب بهاری برای هرگونه خستگی و نومیدی به ارمغان میآورد. اشتیاق به او رلف را خوشحال و سردرگم کرد. همینجا بود، همهاش همینجا بود و آنوقت به نظرش آمد که درخشش طلا همینجاست، در سرتاسر بازوان او.»
نظر شما