سید اصفهانی گفت: تخیل خیلی مرزشناس نیست. افسانههای کهن، نویسندگان ناشناختهای دارند. ما هیچ وقت نمیدانیم که چه کسی اولین بار داستان «عروسک سخنگو» را نوشته است.
در ابتدا بفرمایید که این رمان را با چه نگاهی نوشتید. آیا گامی در راستای ادبیات است یا تلاشی در حوزه ژانر؟
هنگامی که داشتم این داستان را مینوشتم، هرگز فکر نکردم که ژانری را ابداع میکنم یا میخواهم نگاه جدیدی را کشف کنم. اما آنچه که در طول نوشتن این رمان برایم قطعی شد که میخواهم رویش کار کنم، روایتگر و زاویه دید بود. کاری که من در این رمان انجام دادم، این بود که با تغییر زاویه دید و تغییر روایتگر غالب داستان، ساختار را پیش بردم. واقعیت این است که خیلی برایم سخت بود. نمیدانم چقدر موفق شدم ولی میخواستم اضمحلال راوی را نشان دهم که تغییر و گسستهای آن میتواند ساختار را پیش ببرد.
پس به این ترتیب ما با یک کار تجربی در زمینه داستان مواجه هستیم.
به نظر من، هر نوشته، هر داستان و حتی همین گفتو گو برای شما و من، یک جور تجربه است. به نظر من، هر کس قاطعانه بخواهد در مورد خودش حرف بزند،خودش را نقض میکند. از نظر من، مولف هرگز منتقد نیست. من به مرور که رمان را مینوشتم، فکر میکردم دارم دست به یک کار تجربی تازه میزنم. به مرور فهمیدم که این کار، چقدر ضد واقعگرایانه و اکسپرسیونیستی است و احساس میکردم کتابهایی که قبل از این رمان خواندم خیلی روی من تاثیر گذاشته است. به عنوان مثال؛ «سمک عیار» یک روایت ساختارمند اپیزودیک پیکارسک است. شما که کتاب را خواندهاید میتوانید تاثیرات آن را در این کتاب ببینید. در صورتی که من در هنگام نگارش اصلا بهش فکر نمیکردم.
در این دوره مطالعاتی، بیشتر چه کتابهایی خواندید؟
متاسفانه من خیلی به ادبیات کهن علاقه دارم.
چرا متاسفانه؟...
به خاطر این که با توجه به دنیای پرسرعت و پرشتاب اینترنت و فضای مجازی که همه چیز را در خودش میبلعد، نه تنها ادبیات کهن ما فراموش میشود و از بین میرود و مخاطب خودش را از دست داده است، بلکه اگر صادقانه بخواهم اعتراف کنم، من هم مخاطب خیلی زیادی ندارم. نثر کهن و نثری که من بهش علاقه دارم، نثری نیست که نسل ما بتواند با آن ارتباط برقرار کند. عده معدودی به آن علاقه دارند. بورخس در یکی از مصاحبههایش گفته؛ «نویسندهها باید رسالتی در زمینه ادبیات اپیک و حماسی داشته باشند.» هر چند که من خیلی با این سبک موافق نیستم، اما «سمک عیار» را خیلی دوست دارم. یا «تذکرهالاولیاء» و «هزار و یک شب» را دوست دارم و مطالعاتم پیرامون، این قسم از ادبیات است. ضمن اینکه قبل از «سمک عیار»، «کوایدان» کوبایاشی را دیده بودم. داستانهای پلیسی خوانده بودم. کاواباتا و ادبیات شرق را خیلی دوست دارم که پر از رمز و راز و جادو شدن است. خیلی ادبیات فانتزیای دارند. من پیش از نوشتن این رمان در حال خواندن و دیدن این آثار بودم.
من هم نشانههایی از «هزار و یک شب» را در این کار دیدم. ولی بیشتر به «آلیس در سرزمین عجایب» نزدیک بود؛ اسبها که میآیند آسمان سیاه میشود. مارمولکها آنقدر بزرگ میشوند که آدمها میتوانند روی آن بنشینند و بروند. در چنین جهانی، دوربین و اینترنت هم وجود دارد.
به نظر من، تخیل خیلی مرزشناس نیست. افسانههای کهن، نویسندگان ناشناختهای دارند. ما هیچ وقت نمیدانیم که چه کسی اولین بار داستان «عروسک سخنگو» را نوشته است. این داستان در میان سرخپوستان، بومیان آفریقا و ایران و در روسیه هم هست. این تخیلها برآمده از ضمیر ناخودآگاه است. اما چیزی که برای من جالب بود، این بود که این نگاه میخواهد قضاوت کند و نمیتواند قضاوت درستی داشته باشد. به همین دلیل سعی کردم این ظن و گمان راوی را به شیوه فیلم «راشومون» پیش ببرم. در بحث راوی، ما یک راوی به نام راوی دخیل داریم. راوی اغفالگر. راویای که تعابیر متفاوتی ارائه میدهد و عقاید نویسنده را نمیگوید. من سعی کردم اغفال کنم و راوی مدام شکست بخورد. ما از زاویه دید راشومونی میبینیم که تامارا به یوناتان خیانت نکرده و اشتباه خوانده شده است. شوشا و گیسا که خواهرهای دوقلو هستند، ماسک میزنند. ما اول فکر میکنیم که یکی از آنها آدم منفی قصه است. اما بعد به این نتیجه میرسیم که تمام آدمها حق دارند و همه از قضاوت اشتباه خودشان، ناراحت هستند.
با وجود این، فکر نمیکنید که قصه کمی دیر شروع میشود و تمام این قضاوتها و توصیفها باعث شود که ریتم داستان کند پیش رود؟
نه. من فکر میکنم از همان ابتدا، جذابیتهایی دارد که مخاطب بتواند آن را دنبال کند. اگر هم برای مخاطب، چنین حسی ایجاد شده، من در جریان نیستم.
ما معمولا با این ویژگی مواجه نیستیم که نویسنده، اسامی کاراکترهای داستان را قبل از شروع در یک صفحه بیاورد و راجع به آنها توضیح دهد. معمولا این اتفاق در نمایشنامه میافتد. چرا در رمان این کار را کردید و به مرور و در طول داستان، این اطلاعات را به مخاطب ندادید؟
من از جهان تئاتر و نمایشنامه آمدهام. فارغالتحصیل رشته ادبیات نمایشی هستم. استفاده از زاویه دید نمایشی در همه کارهای من وجود دارد و بهرام بیضایی را خیلی دوست دارم. تمام اسامی که در پیشخوان کتاب توضیح داده شده، اصیل و ایرانی هستند. در بندهش و اوستا، تمام این اسامی آمده است.
چرا به شیوه نمایشنامه، این اسامی را قبل از شروع داستان آوردهاید؟
میخواستم پیشخوان داشته باشم. من دوران دانشکده، کتاب «جنایت و مکافات» داستایوفسکی را از کتابخانه دانشگاه گرفتم. در دو جلد. الان نام مترجم کتاب را به خاطر نمیآورم. اگر آن کتاب، پیشخوان نداشت و کاراکترها را معرفی نمیکرد یا روابطشان را با هم نمیگفت، من آنها را با هم اشتباه میگرفتم. حتی کروکی مسیر خانه راسکولنیکف و معشوقهاش را کشیده بود. من اگر با این شکل بصری روبهرو نمیشدم، نمیتوانستم آن رمان را تمام کنم.
آن رمان خیلی گسترده است و کاراکترهای متعددی دارد. این اتفاق در «نام گل سرخ» اومبرتو اکو هم میافتد.
در کار من، استفاده از پیشخوان، صرفا به خاطر ناآشنا بودن نام کارکترهای رمان است.
معمولا دیالوگها را با زبان شکسته و محاوره مینویسند. اما در اینجا، اتفاق عکس افتاده است؛ روایت به زبان شکسته است و دیالوگها به زبان مکتوب.
خیلی سال پیش، وقتی که من کتاب «خیالبافی» را نوشتم، آقای دولت آبادی در یک فصلنامه درباره نثر خوب کتاب توضیح دادند و گفتند؛ این نویسنده از فطرت عبور کرده است. من بعدها به ایشان توضیح دادم که این نثر سجایع دار ایرانی را من دوست دارم، اما مخاطب با آن ارتباط برقرار نمیکند. نثر محاوره هم به نظر میرسد که آسان است؛ استادی میخواهد. من در این شکل نوشتن، کمی تنبل و خام هستم. اما این هول دادن اساتید که به من میگفتند؛ تو خوب میتوانی به این زبان روایت کنی، باعث شد که ترس من بریزد و اصلا کل کتاب را با این زبان بنویسم و روایت، محاورهای هم باشد.
نثر که خیلی جاندار است و جمله شروع؛ جذاب بود. اما قصه با همان ریتم که شروع شد، پیش نرفت.
ریتم داستان برای من خیلی مهم است و بعد از نوشتن هر اثری، مولف مرده و در ذهن مخاطب ادامه پیدا میکند. در بین مخاطبان هم، کسانی بودند که کار را تمام کردند و هیچ مشکلی هم در این زمینه نداشتند. هر چند که من، در هنگام بازنویسی، گاهی فکر میکردم که کار کند پیش میرود.
و سخن آخر؟
من قبل از این کتاب، کتاب دیگری داشتم به نام « اسم این کتاب، دتول نیست» که قرار بود در انتشارات حوض نقره منتشر شود. اگر آن کتاب به موقع منتشر میشد، این، کتاب بعدی من بود. ولی هنوز منتشر نشده است. من فکر میکنم که نویسندگان، منتقد نیستند و من بر خلاف دوستان دانشمند عزیز، تمام کارهایم را مستقل انجام دادم و خیلی اذیتم میکنند. دوستان نویسنده و اهل ادب، سعی میکنند که خیلی در مورد من حرف نزنند. من تمام مخاطبینم را که خیلی هم کم هستند، از دل مردم و با نوشتههای خودم، از وبلاگ قدیمی خودم- جزیره در کهکشان- پیدا کردم. که خیلی وبلاگ پرمخاطبی بود و خیلی کاربرد داشت در معرفی کتاب و تئاتر. و ناراحتی من از این است که جامعه ادبی، بعد از هفت کتاب من، هنوز به سراغ این نویسنده نمیآید. من یک رونمایی جدی برای هیچ یک از کتابهایم نداشتهام. و یا روزنامهنگارانی که فقط به سراغ دوستان و آشنایان خودشان میروند. رابطه بازی در جامعه هنری ما موثر است. واقعا آدم به استیصال میرسد.
نظرات