جیمز وود در این کتاب خاطره و نقد ادبی را به نحوی شگرف به هم آمیخته و به کمک آن ارتباط بین داستان و زندگی واقعی را نشان داده است.
جیمز وود در این کتاب خاطره و نقد ادبی را به نحوی شگرف به هم آمیخته و به کمک آن ارتباط بین داستان و زندگی واقعی را نشان داده است. او استدلال میکند که، در میان همه هنرها، ادبیات داستانی دارای توانایی منحصر به فردی برای توصیف شیوه زندگی ماست، و میتواند نهاد زندگی را از مرگ و فراموشی تاریخی نجات دهد. وود عمل خواندن و درک کردن را در اینجا یکی از مقدسترین فعالیتهای شخصی انسان میمشارد و بحثهای درخشانی درباره برخی آثار خاص، از جمله داستان کوتاه «بوسه» نوشته چخوف، رمان مهاجران و.گ. زیبالد [نویسنده آلمانی]، و رمان گل آبی فیتز رالد [نویسنده انگلیسی] مطرح میکند.
وود در این کتاب رابطه صمیمی خود با کلمه مکتوب را آشکار میسازد: ما شاهد رشد و بالیدن پسری در شهر کوچکِ حاشیهای و در محیطی مسیحی خواهیم بود و خواهیم دید که لذت نهانی دوران کودکی او خواندن است، و چگونه بین خواندن و کفر گویی، یا بین ادبیات و موسیقی پیوند برقرار میکند. در فصل پایانی کتاب، داستان در بستر تبعید و بیخانمانی مورد بحث قرار گرفته است. نزدیکترین چیز به زندگی فقط کتابی موجز با استدلالهای محکم درباره ادبیات داستانی نوشته کسی که بسیاری او را برجستهترین منتقد ادبی زنده دوران ما میدانند نیست، بلکه شرح شخصیِ وجدآوری است از تعمق درباره همدستی پرثمر میان خواننده و نویسنده (و منتقد) و خود تجسم آن میشود، و از ما میخواهند هنگام خواندن و نوشتن داستان درباره همه چیزهایی که در معرض خطر قرار دارند از نو بیندیشیم.
بخشي از كتاب: «دریا هم همینطور، صخرهها هم همینطور، طعم نمک هم همینطور که میتوانست روزهای تابستان آدم را تا حد اشباع پر کند، حالا فقط نمک بود، همین و بس. جهان همان جهان بود، با اینهمه، همان جهان نبود، زیرا معنی در آن جابهجا شده بود و هنوز هم داشت جابهجا میشد، به بیمعنایی نزدیک و نزدیکتر میشد.
ادبیات، مانند نقاشی، بازیِ زمان را پس میرانَد _ ما را به بیخوابشدگانی بدل میکند که در تالارهای عادت میچرخیم، گام پیش مینهد تا جان چیزها را از چنگ جهان مردگان برهاند. داستانی درباره اسکار کوکوشکای نقاش میگویند که در کلاس طراحیِ بدن انسان از روی مدل زنده تدریس میکرد. حوصله هنرآموزها سر رفته بود و طرحهای بیروح میکشیدند، برای همین کوکوشکا به سوی مرد طاقبازافتاده میرود، به قلبش گوش میدهد، و اعلام میکند مرده است. دانشجویان بهشدت متاثر میشوند. سپس مدل میایستد و کوکوشکا میگوید: «حالا بدن او را طوری طراحی کنید که گویی میدانستید زنده بوده و نه مرده!» اگر قرار بود این نقاشی از بدن زنده در داستان اتفاق بیفتد چه شکلی پیدا میکرد؟ بدنی نقاشی میشد حقیقتاً زنده، اما به گونهای که میتوانستیم ببینیم این بدن واقعاً همواره در حال مردن است؛ این درک در آن میبود که مرگ همواره بر زندگی سایه میافکند و، به این ترتیب، از زیباییشناسی حیاتبخش کوکوشکا متافیزیکی میساخت مرگبین. (آیا همین نیست که توجه جدی را واقعاً جدی میکند؟) چنین تصویری ممکن بود شبیه این قطعه از یکی از آخرین داستانهای سال بلو، «چیزی که مرا به یادت بیاورد»، باشد. پاراگرافی است درباره مرد ایرلندی مستی به نام مککرن که روی نیمکتی از هوش رفته است: «سری به مککرن زدم که کتش را روی زمین انداخته و زیرشلواریاش را درآورده بود. صورت تفتیده، بینی کوتاه تیزش، نشانههای زندگی در گلویش، گردن بهظاهر شکستهاش، موهای سیاه روی شکمش، …، برق سفید ساقهاش، حالت تراژیک پاهایش.» شاید این چیزی است که کوکوشکا در ذهن داشت: بلو با واژهها از روی مدلی نقاشی میکند که شاید زنده باشد، شاید نباشد: نقاشیای که خطر آن میرود که هر لحظه به تابلو طبیعت بیجان تبدیل شود. بنابراین شخصیت رمان بلو با دقت بسیار به مککرن نگاه میکند، مثل پدر یا مادر جوانِ دلواپسی که نوزاد خوابیدهای را نگاه میکند تا ببیند هنو زنده است. و مککرن هنوز زنده است، البته بفهمینفهمی: نشانههای زندگی در گلویش.»
کتاب «نزدیکترین چیز به زندگی» اثر جیمز وود با ترجمه سعید مقدم در 116 صفحه از سوی نشر مرکز به بهای 19هزار و 800 تومان راهی بازار کتاب شد.
نظر شما