بختیار علی، نویسنده مطرح کرد به مناسبت روز جهانی شعر یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه میخوانید.
بختیار علی: همیشه و هر بار این پرسش بزرگ مطرح میشود: چرا شعر لازم است؟ چرا نمیتوانیم و نمیشود شعر را نادیده بگیریم؟ پرسشی ابدی که هر روز به دنبال پاسخی نو میگردد. ما فرزندان عصری هستیم که هر روز بیشتر بهسوی عدمجدیت گام بر میدارد. انسانها در بیشتر فعالیتهایشان، خود را از پرسشهای بزرگ و مهم پنهان میکنند و زندگی آنها از پرسش درباره ماهیت زیبایی و معنای زندگی و زمان تهی شده است. انسانها حریصانه در پی رسیدن به نوعی از «آسودگی ابلهانه»اند؛ آسودگی که بنیاد آن ناشی از فراموشی اندیشیدن و زیبایی است. سادگی و سطحی بودن به درون همه ابعاد زندگی نفوذ کرده است. شعر هم از این خطر بزرگ مصون نیست و مثل همه چیزهای دیگر در خطر است. نمیتوانیم وضعیت شعر را از وضعیت عمومی انسانها جدا کنیم. انسان نامتعهد و نامسئول، انسانی که برای طبیعت و زیبایی و زندگی احترام و ارزش قائل نیست، نمیتواند شعر را با خود بهسوی مرگ و سطحی بودن نبرد. شعر در همه جا مورد تهدید بزرگ است.
طی چندین دهه علت بسیاری از فجایع به قدرتمند بودن لوگوس بازمیگردد؛ برای افزایش عقلانیت علمی محض و آلوده شدن دائمی زندگی با ابزار و تکنولوژی. زبان علم و سیاست و رسانه هر روز ضربههای کشندهتری به زبان وارد میکند. ما در میان فرایند دائمی عقلانی کردن زبان هستیم. در چنین فرایندی انسانها فقط تا به آنجا زبان را میآموزند که لازم است و در ابعاد مختلف به آن نیاز دارند. سیاست و رسانه و علم روز به روز زبان را تغییر میدهند و آن را به ابزار کنترل و محدودیت تبدیل میکنند. واژهها هر روز بیشتر وابسته به سیاق معینی میشوند تا حدی که به وظیفه و معانی محدودی خلاصه میشوند و هر روز بیشتر از سرشت طبیعی خود دور میشود. هر چه زبان عقلانیتر شود، مرزهایش محدودتر شده و بیشتر با طبیعت خود بیگانه میشود. در دنیای امروز کنترل انسان از طریق کنترل زبان دیگر تنها داستان یا تزی تخیلی نیست؛ بلکه فرایندی دائمی است که در آن زندگی میکنیم. اینکه مردم نمیتوانند متنها را بخوانند و درک کنند و عمیق بیندیشند، به محروم بودن آنها از زبان بازمیگردد. در هر جای دنیا زبان در چهارچوبها و قالبهای فشرده و محدودی قرار میگیرد و به تبع آن انسان و احساساتش نیز تحت فشار و محدودیت قرار میگیرد. اگر «روسو» در گذشته میگفت انسان آزاد زاده میشود، اکنون همه جا در زنجیر است. بزرگترین صفت و وحشتناکترین ویژگی این روزگار در رابطه انسان و زبان این است که زبان آزاد زاده میشود، اما همه جا در زنجیر است.
زبان تنها قربانی این وضعیت نیست که در آن زندگی میکنیم؛ ساز و کار بزرگی در کار است که کارش جهت دادن به خیال است تا ماهیت انقلابی و رادیکال خود را نمایان نکند. امروزه خیال هم مانند زبان سمت و سو داده میشود. در جهان امروز کودکان در مدرسه تنها خواندن و نوشتن را نمیآموزند، بلکه مهمتر از همه خیال آنها جهت داده میشود. ماشین بزرگی متشکل از رسانه و سینما و همه علوم وجود دارد که کارش دستآموز کردن خیال انسان است تا سرشت ویژهای به رؤیاها و تخیلاتش ببخشد. تخیل آدمی از کودکی به سمت کالاها جهت داده میشود، خیال به عنوان نیروی تولید کننده کم کم میمیرد و تبدیل به نیرویی میشود که تنها انسان مصرف کننده و دستآموز را به وجود میآورد. خیال به همان اندازه عقل تولیدکننده و سرکش و کاشف است. کشفهای خیال در تاریخ بشریت اگر ارزشمندتر از کشفهای عقل نباشد، کمتر نیست. اما امروزه خیال انسان در همه جا با بر هم خوردن دائمی و سیستماتیک روبهرو شده است.
به جز این مخاطراتی که زبان و خیال را تهدید میکند، باید گفت خود شعر نیز از درون با مشکل عظیمی دست به گریبان است. کوشش برای تغییر شعر به سابژکتیو محض به پیدایی نوعی از شعر منتهی شده است که بیشترین تأثیراتش را روی عواطف ساده آدمی میگذارد و عواطف ساده و پیش پا افتاده را تحریک میکند و آن چیز تاکنون مشکل و معضل بزرگ شعر است. بیشتر مردم شعر را انبار احساسات ساده میشناسند. عدم درک ماهیت شعر، باعث شده تا شعر اسلحهای بشود در دست عواطف ساده و روزمره. علت این وضعیت به درک نادرستی بازمیگردد که از شعر وجود دارد ـ شعر مدام فقط بهعنوان نوعی از تعبیر دیده میشود. از اینجاست که عواطف ناچیز و احساسات روزمره آن را کنترل میکنند و بهمثابه سرزمین خود به آن مینگرند. این مسئله شعر را میان دیوارهای سابژکتیویته پوچ غرق میکند و رنگارنگی دنیا را از یادش میبرد. شعر پیش از اینکه ابزار تعبیر باشد، ابزار «کشف» و «پشت سر گذاشتن» است که هرگز نمیتواند از چیزهای سابژکتیو فاصله بگیرد؛ اما سوژه شعری سوژهای سیال است که به دادههای معین و مشخص معطوف نیست و چیزهای موجود را بازتولید نمیکند، بلکه خود سازنده است و با هدف پشت سر گذاشتن و بر هم زدن اندیشههای کلیشهای عمل میکند.
یکی دیگر از مخاطرات عمیقی که شعر را تهدید میکند، کوششی دائمی است که میخواهد رابطه آن را با تفکر قطع کند. قطع رابطه شعر و فلسفه و پرسشهای بزرگ، شعر را بهسوی تهی بودن و مرگ میبرد. در بسیاری از مراحل قرن بیستم شعر از طریق رابطهاش با مشکلات و معضلات سیاسی به زندگی خود ادامه داد، اما شعر سیاسی مانند شعر عاطفی این ژانر ادبی را بهسوی فقر بزرگی برد. استفاده از شعر بهعنوان ابزار سیاسی موجب شد تا شعر از ابعاد فکری عمیق فاصله بگیرد؛ در پی جدایی شعر از پرسشهای بزرگ که وابسته به هیچ مکان و زمان نبودند. امروزه شعر سیاسی نمیتواند ارزشمند باشد؛ زیرا سیاست خود کانالهای بزرگ پروپاگاندا و تبلیغات را در دست دارد. امروزه شعر در مقام ابزار سیاسی بهایی ندارد و هر روز بیش از پیش با حقیقت جوهری خود مواجه میشود که خود زمینهای مستقل است و باید نگاه و جهانبینی خود را از جای دیگری وام نگیرد. شعر دیگر وسیلهای برای مصرفگرایی سیاسی و عاطفی نیست، بلکه وظیفه دشوارتری دارد که آن هم نگریستن به تمام تجربه انسانی و تأمل در مکان و وظیفه انسان روی این سیاره است.
اما شعر در میان این همه خطرهای بزرگ همچنان سلاح امید باقی خواهد ماند.
شعر تنها وسیلهای است که میتواند زبان را همچون واحدی پایانناپذیر مهیا کند. شعر پیش از اینکه در بر دارنده هر دلالتی باشد بازگشت همیشگی به سوی واژه است؛ یعنی زنده کردن دائمی دال و خارج کردن آن از چنگ همه دلالتهاست. شعر آنچنان که سوررئالیستها میگفتند، تنها بازگشت به ناخودآگاه جمعی نیست که در آن تجربه همه انسانیت خفته باشد؛ بلکه بازگشت بهسوی واژه است، پیش از اینکه هیچ نوع کاربردی آن را اسیرِ تکمعنایی کرده باشد. این بازگشت، آنچنان که اغلب ادعا میشود، بازگشت به پاکی و بیگناهی نیست. شعر خارج از این احکام اخلاقی کار میکند و این حق را به خود میدهد که هر چیز انسانی را بیازماید؛ یعنی معیارهای درونی شعر «تجربه مدام» و «بازگشت همیشگی به سرآغاز» است. پاکی در شعر یعنی اینکه بتوانیم همیشه همهچیز را به پیش از مرحله تولد «معنا» بازگردانیم. در شعر معنا فقط علت است نه نتیجه یا سرانجام. پاکی در اینجا تطهیر از گناه نیست، بلکه تطهیر خود از قدرتِ نوعی از عقلانیت است که همهچیز را به ابزار خود بدل میکند. قدرت شعر در این است که میتواند به ابزار بدل نشود؛ یعنی میتواند خود را از هر خواستِ بهکارگرفتهشدنی برهاند؛ به این معنی شعر از نیروهای بزرگ و عظیمی است که در اختیار ماست تا آن را علیه دیکتاتوری لوگوس و عقلانیت تکبعدی تکنولوژی به کار ببریم.
شعر در تجربه ژرف خود فقط خود را از دیکتاتوری عقلانیت معاصر نمیرهاند، بلکه از هر نوع بردگی میراثوار نیز فاصله میگیرد. کوشش برای بازگرداندن شعر به درون میراث تصوف و روحانیت، روحانیت دیرینه و قدیمی که در دورانی در شرق نیرومند بوده است، ناشی از کوششی است که برای گره زدن شعر به فرهنگ سنتی صورت میگیرد که در نهایت سرانجامی جز مرگ ندارد. شعر همانطور که بوته تجربه سیاست نمیشود، بوته حفاظت از تجربه دینی نیز نخواهد بود. روحانیت در شعر نو ریشههای خود را از تجربههای دینی نمیگیرد؛ بلکه از تمام تجربه انسان و از تمام احساسات و نگاه و تأملات آن سرچشمه میگیرد. شعر ابزاری برای رابطه با خدا نیست، بلکه ابزاری است برای رابطه با هستی و وجود؛ به عنوان آشیانه همه پرسشهای بنیادین هستی.
شعر نو جنبش است بهسوی خارج از هویت که زبان را از قیدوبندهای هویت میرهاند. درست است که آدمی همواره به زبان ملتی خاص مینویسد اما شعر راستین چنان به سخن میآید که گویی به زبان همه انسانها سخن گفته است؛ یعنی در ژرفا تنها خود را کشف نمیکند بلکه به «دیگری» پیوند میخورد. شعر زبان را از این گره میرهاند که زبان محدود ملتی خاص باشد، و آن بعد را کشف میکند که جهانی است و میتواند آن را پشت سر بگذارد و به زبان همه زبانها و مکانها سخن بگوید.
شعر ابزار عظیمی است در دست ما تا خیال را آزادانه در بر بگیریم، و آن بخش از خیال ماست که به قوانین مدرسه و دولت و معادلات علم رام نمیشود. شعر آن اشارهای است که مدام به بیرون، به افق دورتر و بهسوی نامعلوم اشاره میکند.
ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن مدام سخن از مرگ و پایان است. ترس از پایان هر نوع اندیشهای نسبت به آغاز را از ما گرفته است. در سیاست، فلسفه و اکثر زمینههای علمی و معرفت همیشه سخن از پایان است. آدمی در هر جایی میتواند از پایان سخن بگوید، جز در شعر. شعر فراخوانِ ابدی به سرآغاز است. با هر شعر جهانی نو ساخته میشود.
شعر چیزی برای وقتگذرانی نیست، بلکه یکی از جدیترین فعالیتهای انسان است که با زبان به سرانجام میرسد. نیروی حفظ تعادلی است که برای حفظ تعادل انسان لازم است. در مقابل یورش یک نوع زندگی کنترلشده و جهتدادهشده که کار آن فقط استحاله انسان به موجودی اقتصادی محض است، شعر آن نیروی جدی است که باید برای مقابله با پوچی و سطحیگرایی به کار گرفته شود. هیچ ژانری وجود ندارد که مانند شعر با پرسش آزادی گره خورده باشد. پرسش آزادی در اکثر زمینهها و ابعاد مختلف به حاشیه رانده میشود و به پرسشی فراموششده بدل میشود. اما شعر هرگز نمیتواند پرسش آزادی را فراموش کند؛ زیرا شعر به نوعی عملی کردن پروسهی آزادی است. نیروی هر شعری به اندازه آن آزادی محک زده میشود که درونش وجود دارد. شاعرانگی شعر با گستره آن آزدای یکسان است که در اندرون شعر قرار دارد.
اگر برای نگریستن به جهان با نگاهی نو تنها یک امید داشته باشیم... از شعر سرچشمه میگیرد. کار شاعران هم این است که نسبت به چنین امیدی وفادار باشند.
نظر شما