از طرفي ظاهراً هيچكدام خبر ندارند كه بيماري مادرشان لاعلاج است و گمان ميكنند به زودي خوب خواهد شد و از شر خانهنشيني و كپسول اكسيژن خلاص ميشود. اما آنا اين راز را ميداند و حالا در مخمصهاي روحي گرفتار شده. او بايد رازدار باشد و پسرها نبايد بويي ببرند. آنا خودش دلتنگ از دست دادن پدري است كه ناگهان زندگيشان را رها كرده و رفته. خودش دچار بحران روحي است و حالا بايد دو نوجوان ديگر را را همراهي كند تا روزهاي سخت را پشت سر بگذارند. آنا هراسان و عصبي است و حتي دلش نميخواهد مادر پسرها يعني گيزلا را ببيند. تصور زني در حال زوال كه موهايش دارند ميريزند و به سختي نفس ميكشد براي دشوار است. او دلش ميخواهد از اين وضعيتي كه به ناچار و با اصرار مادرش در آن گرفتار شده خلاص شود. آنا دوست دارد به دنيايي دخترانه قدم بگذارد و با آنا زوفينا كه از بچههاي مدرسه است قرار بگذارد. موضوع بيماري و مرگ سراسر ذهن آنا را پر كرده و برايش تبديل به يك معضل فكري شده. چرا آدمها بايد بميرند؟ عاقبت همه موجودات مرگ است؟ آيا چنين اتفاقي عادلانه است؟ او در بخشي از رمان در باب مفهوم زمان و نسبت آن با مرگ چنين ميگويد:
«اگر زمان را همان جا متوقف کرده بودم مطمئنم که هنوز، هم اردکماهی زنده بود و هم گیزلا. و من هرگز بستنی توتفرنگی قیفی را توی صورت آنا-زوفینا شولتسه وِترلینگ له نمیکردم و تابستانمان هرگز به آخر نمیرسید.
در آن لحظه با تمام وجود دلم میخواست جلوی حرکت زمان را بگیرم. اما همه میدانیم که هیچکس از پس چنین کاری برنمیآید. زمان به خودی خود جلو میرود و بعد شب میشود و بعد صبح فرا میرسد و بعد رعد و برق میشود و بعد آفتاب میتابد. آره، زمان ادامه پیدا میکند و پیش میرود. و بعدش یک روز صبح میبینی که دانههای شاه بلوط، قهوهای و براق، روی زمین افتادهاند و بعدش زمستان از راه میرسد، به همین سادگی.»
تشریح حقیقتی اجتنابناپذیر به نام مرگ برای مخاطب کودک و نوجوان کاری است دشوار. اما نویسنده کتاب، «یوتا ریشتر» با تسلط بر هنر داستاننویسی قدم در این چالش بزرگ گذاشته است. او که دانشآموخته الهیات نیز هست، با زبانی ساده و روایتی پر از نشانه و نماد، بدون استفاده شعاری از مفاهیم مذهبی، مواجهه آنا و دانيل و لوكاس را با مفهومی تلخ و سنگین به نام مرگ، پیش روی مخاطبش به تصویر میکشد.
مرگ پیچیده است، آنقدر پیچیده که نه مذهب و نه علم، هیچکدام هنوز نتوانستهاند پاسخی قانعکننده درباره چیستی و چراییاش و اینکه پس از آن واقعاً چه اتفاقی برای انسان میافتد پیدا کنند. تنها کاری که از دست ما برمیآید این است که مرگ را بپذیریم و با آن کنار بیاییم. مرگ زاده زمان است و توقفناپذیر و غیر قابل انکار.
رمان پر از نشانههايي است كه تقابل مرگ و نيستي را با زندگي و بقا نشان ميدهند. گربه مرده، ماهي مرده، گياهان مرده، طاووسي كه پايش قطع ميشود. يكي از نشانههاي تكاندهنده رمان لحظهاي رخ مينماياند كه راوي ميفهمد ماهيها وقتي شكار ميشوند از شدت ترس، از پوستشان بلغم بيرون ميدهند تا از چنگال شكارچي ليز بخورند. ترس ماهيها هم مثل همه موجودات از مرگ است. همه دارند براي بقا ميجنگند. گيزلا هم مثل اردك ماهي از مرگ ميترسد. او هم زير ماسك اكسيژن صدايي فشفش مانند از سينه بيرون ميدهد. مثل ماهياي كه از آب بيرون افتاده باشد.
بعد از آنا شخصيت كليدي و پيشبرنده داستان دانيل است. او بر خلاف تصور آنا از بيماري مادرش مطلع است ولي در ذهنش باوري عجيب دارد. دانيل گمان ميكند خدا هرگز دعاي كسي را نميشنود اما يقين دارد اگر بتواند اردك ماهي رودخانه را صيد كند، مادرش از مرگ نجات خواهد يافت. معلوم نيست دانيل از كجا به چنين باوري درباره جادوي اردكماهي رسيده. تمام هم و غمش همين است و مترصد فرصت است تا اردك ماهي رودخانه را شكار كند. همين موضوع مايه دلشوره آنا ميشود؟ آيا بايد طبق خواسته گيزلا همراهيشان كند؟ گيزلا زنده ميماند؟ اردك ماهي ميميرد؟ اين سؤالهاي دشوار كه ماهيتي فلسفي دارند تا پايان رمان در ذهن آنا مرور ميشوند.
از طرف ديگر تقابلي دراماتيك بين آنا زوفيا و آنا (راوي داستان) وجود دارد. آنا زوفيا سبكسر است و خودخواه، حتي مرگ گربهاش هم روي نگاه احمقانهي او به زندگي اثر نميگذارد. او بيخيال ميخندد و آدمها را مسخره ميكند. آنا(راوي داستان) كه نامش هوشمندانه همنام آنا زوفيا انتخاب شده در نگاهش به زندگي دچار ترديد ميشود. آرزو ميكند اي كاش ميتوانست شبيه آنا زوفيا باشد و از كنار همه چيز خيلي راحت و با سنگدلي بگذرد. آرزو ميكند با او دوست باشد و از شر فكرهاي تلخ خلاص شود.
بالاخره فرصتي فراهم ميشود و با او قرار بستني خوردن ميگذارد اما آنا با همان حماقت هميشگي اذعان ميكند كه تنها قصدش از ديدن او اين بوده كه بفهمد آيا شايعاتي كه درباره ازدواج پدر دانيل و مادر آنا راه افتاده درست است يا نه؟ او گمان ميكند مادر آنا منتظر است دوستش بميرد تا با شوهرش ازدواج كند. با اين حرفها بُت آنا زوفيا براي آنا ميشكند. آنا بستني را با خشم توي صورت آنا زوفيا له ميكند و به خانه برميگردد. همه چيز را به مادرش ميگويد و قلباً متوجه ميشود كه تمام كارهاي مادرش از روي مهر و انساندوستي است. در واقع آنا زوفيا انعكاسي است وارونه از آنا. او همدردي را نميفهمد. دوستي را درك نميكند و تصوري از تلخي مرگ عزيزان براي بازماندگان ندارد. دو آنا با ديدگاه متفاوت.
پرده آخر رمان پرده مواجهه با واقعيت هستي است. برآيندي است از تمام اتفاقاتي كه در ذهن آنا و در واقعيت زندگياش رخ دادهاند. لحظه بيرحمي اجتنابناپذير طبيعت... لحظه عريان شدن حقيقت زندگي، مقابل ذهن نوجوان و پرسشگر آنا.
نظر شما