یکی از محورهای اصلی این داستان، قدرتی است که از زنان سلب شده است. میشل از تبعیضهای جنسیتیای میگوید که مانع بالا رفتن زنان اقصی نقاط جهان از نردبان موفقیت گردیده و اعتقاد دارد که زنان باید صدایشان را به گوش برسانند .
میشل اوباما در یکی از مصاحبههای تلویزیونی خود با اپرا وینفری دلیل انتخاب خود را اینگونه شرح داد: «در مقدمه کتابم، به سوالی اشاره کردم که بزرگترها از بچهها میپرسند و من از آن متنفرم. به نظرم این زشتترین سوال دنیاست: اینکه «وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟» انگار بزرگ شدن متناهی است! انگار آدم هر کارهای هم که بشود، همین بس است و دیگر والسلام و نامه تمام! اما حقیقت این است که ممکن است انسان در زندگی چندین و چند کاره شود؛ مثلِ خود من که چندکاره شدم: وکیل، نائبرئیس بیمارستان، همسر، مادر و در نهایت بانوی اول آمریکا. انسان پیوسته در مسیر شکل گرفتن است؛ مسیری که هیچ وقت کامل نمیشود و انتهایی ندارد، چون اگر انتهایی داشته باشد و آدم از شدن دست بکشد، دیگر چه چیزی باقی میمانَد؟»
سپيده حبيبي مترجم اين كتاب در مقدمه مينويسد: «من مترجم بهعنوان یک زن، از خواندن و ترجمه این کتاب نهایت لذت را بردم؛ با آن خندیدم، گریه کردم، نگران شدم و فهمیدم که زنان در تمام نقاط دنیا چه وجه اشتراکهایی دارند. امیدوارم شما خوانندگان عزیز نیز، مرد و زن و به عبارتی دیگر «انسان»، از خواندن آن لذت ببرید و داستان زندگی خود را مثل میشل اوباما، با افتخار فریاد بزنید.»
«شدن» با مقدمهای تاثیرگذار شروع میشود که در آن میشل اوباما با زبانی گرم، جوری که خواننده احساس میکند این خودِ نویسنده است که با او سخن میگوید، از پایان دوران ریاست جمهوری همسرش، نقل مکان از کاخ سفید و دادن قدرت به خانواده ترامپ صحبت میکند. او در پاراگراف اول این مقدمه به سوالی "به درد نخور" اشاره میکند که بزرگترها از بچهها میپرسند: «وقتی بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی؟» و میگوید انگار بزرگ شدن متناهی است! انگار در آخر هر کارهای هم که بشوی، همین بس است و دیگر بعد از آن چیزی وجود نخواهد داشت!
میشل اوباما فصل اول این قصه را با دوران کودکی خود شروع میکند و خواننده را از روحیه شکست ناپذیر و بلندپرواز خود باخبر مینماید. پدر و مادر او، فِریزر و ماریان رابینسون در پرورش شخصیت او و برادرش کرگ نقشی اساسی دارند و از همان دوران کودکی آنها را مسئولیت پذیر و دارای قدرت انتخاب بار میآورند. مادر میشل همیشه میگوید: «صدای خودتو به گوش برسون و نترس.»
میشل اوباما پس از باموفقیت پشت سرگذاشتن دوران کودکی و نوجوانی، وارد کالج و دانشگاه میشود و پس از اخذ دکترای خود در رشته حقوق و قرار گرفتن در معرض تبعیضهای نژادی و جنسی حاضر در جامعه، موفق به کارکردن در یکی از بهترین شرکتهای حقوقی ایالت ایلینوی میگردد. در همین اثنا با باراک اوباما که به عنوان کارآموز به این شرکت آمده است، آشنا میشود و پس از علاقهمند شدن به او و دیدن استانداردها و ارزشهای او، به این پی میبرد که شاید مسیری اشتباه را در زندگی طی کرده است و به جستجوی دوربرگردان میپردازد.
شاید انتظار این را نداشته باشید، اما میشل با ورود همسرش به دنیای سیاست شدیداً مخالف بوده است. او به خاطر ناعدالتیهایی که گریبان گیر خودش و خانوادهاش شده بود، هیچ دل خوشی از دولت نداشت و ترجیح میداد شوهرش از این تصمیم خود برگردد. اما باراک که خیال تبدیل کردن این دنیا به جایی بهتر را در سرش میپرورانَد، کارش را با نمایندگی در مجلس آغاز میکند. باراک همیشه میگوید: «شما میتوانید در دنیایی که وجود دارد زندگی کنید؛ اما باز هم میتوانید برای تبدیل آن به دنیایی که باید وجود داشته باشد، تلاشتان را به کار بگیرید.»
همچنین یکی از محورهای اصلی این داستان، قدرتی است که از زنان سلب شده است. میشل از تبعیضهای جنسیتیای میگوید که مانع بالا رفتن زنان اقصی نقاط جهان از نردبان موفقیت گردیده و اعتقاد دارد که زنان باید صدایشان را به گوش برسانند و قبل از این که جامعه برای آنها هویتسازی کند و آنها را مورد قضاوت قرار دهد، باید بیرون بروند و هویت واقعی خودشان را نشان دهند. او که یکی از مُهرههای اساسی کمپین ریاست جمهوری شوهرش بود، به دفعات مورد انتقاد و قضاوت قرار گرفت و همین باعث شد روحیه شکستناپذیر او به تزلزل بیفتد. میشل در این قسمت از داستان میگوید: «من زنی سیاهپوست و قوی بودم و این برای بعضی از مردم کوته فکر در یک کلمه خلاصه میشد: "عصبانی". این هم یکی از همان کلیشههای مخرب جامعه بود؛ کلیشهای که همیشه با هدف کنار زدن زنان به گوشه اتاق به کار برده میشود. مثل پیامی که میخواهد بهطور غیرمستقیم مردم را ترغیب کند که حرف زنان را جدی نگیرند.»
میشل پس از بانوی اول شدن، چهار کمپین راه میاندازد که نقشی اساسی در بهبود وضعیت غذایی، شغلی و تحصیلی آمریکا دارند. به یاری زحمات او، مدرسهها از سرو کردن غذاهای چرب و پر از قند دست میکشند، کارخانهها و شرکتهای بزرگ شروع به استخدام کهنه سربازان و خانوادههای ارتشی میکنند و زمینه مناسبی برای زنان اقصی نقاط جهان در زمینه تحصیلی فراهم میشود. این کمپینهای او هنوز هم ادامه دارند.
و در آخر، میشل از قلدریها و ویژگیهای بد دانلد ترامپ یاد میکند و از انتخاب شدن او به عنوان رئیسجمهور جدید آمریکا ابراز ناراحتی مینماید. به خاطر قضاوتها و دروغهای ترامپ، خانواده میشل در معرض خطر جانی قرار میگیرند و اینجاست که میشل به طور مستقیم در کتاب خود میگوید: «هیچوقت دانلد ترامپ را نخواهم بخشید.»
این داستان پندها و اندرزهای زیادی را در خود جای داده است، اما یادی کنیم از سخنِ آخر میشل: «با هر دری که به روی من باز شد، من نیز سعی کردم درهایی را به روی دیگران باز کنم. این حرفی است که میخواهم به عنوان سخن آخر به شما بزنم: بیایید دلهایمان را به همدیگر نزدیک کنیم؛ شاید فقط آنموقع بتوانیم ترس خود را از بین ببریم؛ قضاوتهای اشتباه خود را کاهش دهیم و دست از تبعیض و کلیشههایی بکشیم که بیهوده بین ما تفرقه انداختهاند. شاید اینگونه بهتر بتوانیم وجه تشابههایمان را به آغوش بکشیم. مهم نیست که کامل نیستید، مهم نیست که درنهایت به کجا میرسید. قدرت یعنی اینکه به خودتان اجازه بدهید شناخته و شنیده شوید. با افتخار داستان منحصربهفرد خود را تعریف کنید و صدای واقعی خود را فریاد بزنید. بزرگواری یعنی اینکه برای آشنا شدن با دیگران و شنیدن داستانهای آنها مشتاق باشید. از نظر من، اینگونه است که ما، ما میشویم.»
کتاب "میشل اوباما شدن"، نوشته میشل اوباما، ترجمه سپیده حبیبی در 552 صفحه و شمارگان 3000 نسخه به بهای 75هزار تومان توسط انتشارات ماناکتاب (موسسه نگارش الکترونیک کتاب) به چاپ رسید.
نظرات