علی اکبری، نویسنده و کارگردان تئاتر یادداشتی بر رمان «هزارپا» به قلم جابر حسینزادهنودهی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
«هزارپا» گروتسکی است که حول محور زندگی پدرام، پسر جوانی که به همراه مادرش زندگی میکند. «تو همیشه میخواستی مادرت را بکشی، فقط به این دلیل که دستت به پدرت نمی رسید» پاراگراف اول رمان با این جمله تمام میشود. پدرام با مادرش نرگس زندگی میکند و از نظر اجتماعی منزوی هستند. بخشی از داستان، رابطه پدرام و مادرش است و بخش پیشبرنده داستان، رابطه و بیشتر جنس رابطهاش با ستاره و ساراست. از طریق این دخترها وارد یک زندگی دیگر میشویم که وضعیتی همچون خانواده پدرام دراد، فقط کمی گستردهتر است. این زندگیها به موازات هم پیش میروند و در جایی با هم تلاقی میکنند و در زیر چتر دکتر روانشناس، یکجا جمع میشوند.
در شروع رمان، پدرام دلزده از سناریویی که مادرش برای سالگرد تولد او خواهد چید، به اتاقش پناه میبرد تا هم صحنه را برای نقشآفرینی مادر خالی کرده و کمکش کند و هم شاهد تلاش رقتانگیز او برای غافلگیری نباشد. اما در کمال تعجب صدای مردی غریبه را میشنود که بههمراه مادرش، مهمان جشن شده است. آنچه امسال قرار بوده غافلگیری تولدش باشد همین مرد است. او وحید، عمو تازه پیدا شدهی پدرام است. تلکیف این اتفاق در همان صحنه روشن میشود ولی واکنش ما چیز مبهمی است که بیشتر ترحم است، نه خشم است و نه لذت. اتفاقات در این رمان غریب است، اما آنچنان عجیب و غریب نیست که نشود خود را در لابه لای آن دید. همه چیز کاملا محتمل است. اغراقآمیز است ولی در بستری کاملا باورپذیر«تعطیلی ادارهها، مدرسهها و شرکتها، فقط توی استان خوزستان سالی بیست هزار میلیارد دلار خسارت وارد میکند».
رابطه پدرام و مادرش، از مهمترینهای دغدغههای رمان است و در یکی از در بزنگاههای مهم جهت داستان را مشخص میکند. شخصیت مادر در دیگر زنهای داستان تکثیر شده یا در نسبت با او تعریف میشود. ماجرای اصلی رمان، جایی آغاز میشود که ستاره از مادر پدرام بد میگوید. یکی از نقاط ضعف «هزارپا»، دیر آغاز شدن ماجراست. این «پشتدست» باید زودتر زده میشد. هستههای داستانی و شخصیتهایی در ادبیات اینروزهای ما تکرار میشوند که بسیار مهم بوده و لازم است که عمیقتر بررسی شوند . یکی از این اتفاقات تکرار شونده،رویکرد متفاوت به خانواده است. خانواده که در ادبیات رسمی و تبلیغی معمولا پناهگاهی برای فرد رانده شده و تنها و شکستخورده است، در «هزارپا» هم از لحاظ شکل و از نظر کارکرد ناقص است و در تعریف رسمی نمیگنجد.
پدر پدرام یک روز میرود و دیگر پیدایش نمیشود. خانواده دیگر، خانواده اردلان است. «اردلان هفتهای یکبار صورت بچه را با ماشین میزد و بچه با تهریشی همیشگی، دستهای کج و انگشتهای درهم پیچیدهاش را مدام با بینظمی مخصوصی میپیچاند و تکان میداد. بچه قبل از شش سالگی، مادرش را فراری داده بود به شهرستانی کوچک تا با پیرمردی کم سواد و زحمتکش ازدواج کند و حاضر نشود برایش بیش از یک فرزند به دنیا بیاورد. بچه جوانی اردلان را بلعیده بود. پولهاش، زنش، خانواده و پدر و مادرش را بلعیده بود.» خانواده نه تنها پناهگاه نیست، بلکه چیزی است باید از شرش خلاص شد. مجموعه روابط و اتفاقات هزارپا به دلیل همنشینی عناضر متضاد و تاثیر ناگهانی که برمخاطب میگذارد، اثری تهاجمیاست. کلیه عناصر مورد اعتماد مخاطب، یکباره ناآشنا شده و تاثیر غریبی بر مخاطب میگذارد. چیزی که میتوان آنرا آشنایی زدایی نامید. آشنایی زدایی از آنچه برای ما روزمره شدهاست و دهشتناک بودن آن از یادمان رفته است. هزارپا اثریست حاوی خون و ادرار و قتل و شکنجه و اعتراف و عشقهای ساده دلانه. جابر حسینزادهنودهی نمونه موفقی در گروتسک ساخته که در حال هوای ادبیات ژانر اینروزها، میتواند یک پیشنهاد جدی باشد، هر چند بخشهای از رمان از نثر توصیفی و مطول بودن صدمه دیدهاست.
*در این یادداشت از کتاب گروتسک نوشته فلیپ تامپسون، ترجمه فرزانه طاهری از نشر مرکز بهره گرفته شده است.
نظر شما