گفتوگو با هاروکی موراکامی درباره آخرین کتابش، سبک، روش و فضاهای عجیب و تاریک که روی کاغذ میآورد.
او از واکنش پرشور و شدیدی که به نخستين تلاشش در نوشتن داستان میدید شگفتزده و سردرگم شده بود. شاید همین سردرگمی چیزی را در درونش به حرکت درآورد. روایات او تقریبا همیشه کنجکاوانه و اکتشافی است. قهرمانانش نگونبخت یا عازم ماموریتی اکتشافی هستند. موراکامی استاد هیجان و جامعهشناسی است، زبان او یک پوشش ساده فریبنده است که پشت خود رازی پنهان دارد.
هاروکی موراکامی: آخرین باری که همدیگر را دیدیم ده سال پیش بود و چیزهای مهم بسیاری در این ده سال اتفاق افتاد. برای مثال، من ده سال بزرگتر شدم. این مساله خیلی مهمی است –حداقل برای من. من هر روز دارم بزرگتر میشوم و به خودم به شیوهای متفاوت از روزهای جوانی فکر میکنم. این روزها سعی میکنم جنتلمن باشم. همانطور که میدانی ساده نیست که بخواهی هم جنتلمن باشی و هم رماننویس. اما من یک تعریف از رماننویس جنتلمن دارم: اول اینکه او درباره مالیاتی که میپردازد صحبت نمیکند؛ دوم، درباره دوست سابق یا همسر سابق خود نمینویسد؛ و سوم به جایزه نوبل ادبیات فکر نمیکند. بنابراین درباره این سه چیز سوال نپرس. به دردسر میافتم.
دبورا تریسمن: انبار سوالاتم را خالی کردید! راستش میخواستم از آخرین کتابتان «قتل فرمانده» شروع کنم. کتاب درباره مردی است که همسرش او را ترک میکند. سرآخر او در خانه یک نقاش قدیمی زندگی میکند. همین که به آن خانه میرسد، یک عالم اتفاقات عجیب شروع میشوند که برخی از آنها به نظر میرسد از حفرهای در زمین ظاهر میشوند. نمیدانم چطور به چنین مقدمهای برای این رمان رسیدید.
کتاب گستردهای است، و نوشتنش یک سال و نیم طول کشید، اما با یک یا دو پاراگراف شروع شد. آن پاراگرافها را نوشتم و در کشوی میزم گذاشتم و بعد فراموششان کردم. بعد، سه یا شش ماه بعد فکر کردم میتوانم آن یکی-دو پاراگراف را به رمان تبدیل کنم و شروع کردم به نوشتن. هیچ برنامهای نداشتم، هیچ خط داستانی نداشتم. فقط از همان پاراگرافها شروع کردم و نوشتن را ادامه دادم. داستان خودش مرا به پایان ماجرا رساند. اگر نقشه داشته باشید، اگر وقتی شروع میکنید، پایان را بدانید، نوشتن رمان هیچ لذتی نخواهد داشت. شاید یک نقاش قبل از شروع به نقاشی طرح بزند، اما من نمیزنم. من یک بوم سفید و یک قلممو دارم و فقط تصویر را میکشم.
یک کاراکتر –یا ایده- در رمان هست که شکل فرمانده اپرای دون ژوان موتسارت را میگیرد. چرا این ایده یا کاراکتر در محور کتاب قرار دارد؟
معمولا کتابم را با یک عنوان آغاز میکنم. در این مورد، عنوان «قتل فرمانده» و پاراگراف اول کتاب را داشتم و به این فکر میکردم که چه جور داستانی باید با اینها بنویسم. چیزی به این شکل به عنوان «فرمانده» در ژاپن وجود ندارد، اما غریبیِ عنوان را حس کردم و بسیار قدردان آن هستم.
آیا اپرای «دون ژوان» برایتان بااهمیت است؟
این کاراکتر بسیار برایم مهم است. عموما از مدلها استفاده نمیکنم. در طول زندگی تنها یک بار از یک مدل برای کاراکترم استفاده کردم –یک شخصیت منفی، کسی که از او خوشم نمیآمد و میخواستم دربارهاش بنویسم. اما فقط همین یک بار. تمام کاراکترهای دیگر را از صفر ساختم. زمانی که یک کاراکتر را میسازم، او بهطور خودکار حرکت میکند و تمام کاری که من باید بکنم این است که حرکات، حرفها و کارهایی که انجام میدهد را ببینم. من یک نویسندهام و مینویسم، اما در عین حال انگار دارم کتاب هیجانانگیزی میخوانم. درنتیجه از نوشتن لذت میبرم.
شخصیت اصلی داستان، اپرا و خیلی قطعات موسیقی دیگر گوش میدهد که در کتاب ذکر کردهاید. اغلب کاراکترهایتان به گروه یا ژانر بهخصوصی از موسیقی گوش میدهند. آیا این به شما کمک میکند که بفهمید آنها که هستند؟
من هنگام کار کردن موزیک گوش میدهم. درنتیجه موسیقی، به طور طبیعی در نوشتههایم میآید. موسیقی برای من نوعی غذاست. بنابراین اغلب درباره موسیقی مینویسم و بیشتر از همه درباره موزیکهایی که دوست دارم. برای سلامتم خوب است.
موسیقی سالم نگهتان میدارد؟
بله، خیلی زیاد. موسیقی و گربه. این دو بسیار به من کمک کردهاند.
چندتا گربه دارید؟
اصلا ندارم. صبحها که برای پیادهروی به اطراف خانه میروم معمولا سه یا چهار گربه را میبینم –آنها دوستانم هستند. میایستم، سلام میکنم و آنها به سمتم میآیند؛ همدیگر را خوب میشناسیم.
وقتی از شما درباره المانهای غیرواقعی در آثارتان پرسیدم، گفتید «وقتی رمان مینویسم، واقعیت و غیرواقعیت به طور طبیعی با هم ترکیب میشوند. اینطور نیست که نقشهای برای این کار داشته باشم، اما هرچه بیشتر تلاش میکنم واقعیت را به شیوهای واقعبینانه بنویسم، همواره جهان غیرواقعی بیش از پیش نمایان میشود. برای من رمان شبیه یک جشن است. هر کسی که بخواهد میتواند به آن ملحق شود و آنهایی که میخواهند بروند، میتوانند هر زمان که خواستند بروند.» چگونه آدمها و چیزها را به این جشن دعوت میکنید؟ یا چطور به جایی میرسید که میتوانند بدون دعوت بیایند؟
خوانندگانِ کارهایم اغلب میگویند یک دنیای غیرواقعی در کارهایم هست که در آن شخصیت اصلی داستان به دنیایی میرود و بعد به دنیای واقعی برمیگردد. اما من همیشه نمیتوانم مرزی بین این دو ببینم. درنتیجه در بسیاری از موارد این دو ترکیب میشوند. بنابراین در داستانهایم اگر به عمق بروید، دنیای دیگری را میبینید. و لزوما نمیتوانید تفاوت این سو و آن سوی دیگر را تشخیص دهید.
آن سو معمولا جای تاریکی است؟
نه لزوما. فکر میکنم بیشتر به کنجکاوی مربوط است. اگر دری باشد و بتوانید آن را باز کنید و وارد آن طرف شود، این کار را میکنید. این فقط کنجکاوی است. این کاری است که من هر روز انجام میدهم. وقتی دارم یک رمان مینویسم، حوالی ساعت چهار صبح بیدار میشوم، پشت میزم مینشینم و کار را شروع میکنم. این اتفاق در دنیای واقعی میافتد. قهوه واقعی مینوشم. اما همین که شروع به نوشتن میکنم، به جای دیگری میروم. در را باز میکنم، وارد میشوم و نگاه میکنم که چه اتفاقاتی دارد رخ میدهد. نمیدانم –یا برایم مهم نیست- که این دنیای واقعی است یا غیرواقعی. همینطور که روی نوشتن تمرکز میکنم، در جایی مثل زیرزمین عمیقتر و عمیقتر میروم. وقتی آنجا هستم با چیزهای عجیب و غریب روبهرو میشوم. اما وقتی آنها را میبینم به نظرم طبیعی میرسند. و اگر آنجا تاریکی وجود داشته باشد، به سمتم میآید و شاید پیامی داشته باشد. سعی میکنم این پیام را بفهمم. بنابراین آن دنیا را تماشا میکنم، چیزی را که میبینم توصیف میکنم و بعد برمیگردم. برگشتن مهم است. اگر نتوانید برگردید ترسناک میشود. اما من حرفهای هستم، درنتیجه میتوانم برگردم.
و آن چیزها را با خود برمیگردانید؟
نه، ترسناک است. همه چیز را همانجا رها میکنم. وقتی که نمینویسم، یک فرد بسیار عادی هستم. وقتی در خیابان راه میروم و کسی میگوید «آقای موراکامی، از دیدنتان بسیار خوشحالم.» احساس عجیبی پیدا میکنم. من خاص نیستم. چرا از دیدن من خوشحال است؟ اما فکر میکنم وقتی مینویسم خاص یا حداقل عجیب هستم.
بارها این داستان را گفتهاید که چهل سال پیش چطور هنگام تماشای یک بازی بیسبال ناگهان فکر کردید که میتوانید بنویسید، با اینکه هرگز پیش از آن نوشتن را امتحان نکرده بودید. در کتاب خاطراتتان، «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» نوشتید: «انگار چیزی از آسمان به سمتم آمد و من به راحتی آن را در دستانم گرفتم.» آن چیز تواناییِ نوشتن بود –یا شاید این ایده که میتوانید امتحانش کنید. فکر میکنید از کجا آمد، و اگر یک آدم خیلی معمولی هستید، چرا برای شما اتفاق افتاد؟
یک جور تجلی بود. من عاشق بیسبالم. در سال ۱۹۷۸ وقتی بیستونه ساله بودم برای دیدن بازی تیم محبوبم در توکیو به پارک بیسبال رفتم. وقتی اولین توپ زده شد، احساس کردم میتوانم بنویسم. آن لحظه احساس کردم یک جور تجلی برایم اتفاق افتاده. پیش از آن هرگز چیزی ننوشته بودم. صاحب یک کلاب جاز بودم و سرگرم درست کردن کوکتل و ساندویچ. اما بعد از آن بازی به لوازم تحریرفروشی رفتم و چیزهای مورد نیاز را خریدم و شروع کردم به نوشتن و نویسنده شدم.
این مربوط به چهل سال پیش است. نوشتن در طول زمان چطور برایتان تغییر کرده؟
بسیار تغییر کرده. وقتی شروع کردم به نوشتن، نمیدانستم چطور باید بنویسم. به شیوه عجیبی مینوشتم اما مردم دوست داشتند. حالا خیلی به کتاب اولم «به آواز باد گوش بسپار» اهمیت نمیدهم؛ خیلی برایم زود بود که کتاب منتشر کنم. سالها پیش که در قطاری در توکیو نشسته بودم و کتاب میخواندم، دختر زیبایی به سمتم آمد و گفت: «من طرفدار پروپاقرص کتابهایتان هستم. همهشان را خواندهام. کتاب اولتان را از همه بیشتر دوست داشتم. بعد از آن خراب کردید.» اما من موافق نیستم. فکر میکنم بهتر شدهام. چهل سال تلاش کردم که بهتر شوم و فکر میکنم که شدهام.
گفتید که نوشتن دو کتاب اول بسیار ساده بود و بعد از آن کمی سختتر شد. با چه چیزی دست و پنجه نرم میکنید؟
وقتی دو کتاب اول «به آواز باد گوش بسپار» و «پینبال-۱۹۷۳» را نوشتم، نوشتن به نظرم آسان آمد، اما از کتابهایم راضی نبودم. هنوز هم از کتابهایم راضی نیستم. بعد از این دو کتاب، بلندپرواز شدم. «تعقیب گوسفند وحشی» -اولین رمان بلندم را نوشتم. سه یا چهار سال زمان برد و واقعا میبایست گودالی میکندم تا به چشمه برسم. بنابراین فکر میکنم «تعقیب گوسفند وحشی» نقطه شروع زندگی حرفهای واقعیام بود. بعد از آن دلم میخواست یک کتاب بزرگ بنویسم.
هرگز شده روزی داشته باشید که ندانید چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ بنشینید و نتوانید بنویسید.
هرگز قفل ذهنی را تجربه نکردم. وقتی پشت میزم مینشینم، به طور طبیعی میدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. اگر ندانم، یا اگر نخواهم بنویسم، نمینویسم. مجلات همیشه از من میخواهند که چیزی برایشان بنویسم و من همیشه میگویم نه. وقتی مینویسم که میخواهم بنویسم، چیزی را که خودم میخواهم، بنویسم و جوری که خودم میخواهم بنویسم.
آیا کتابهایتان را بیشتر با فرهنگ ادبیات ژاپنی منطبق میبینید یا ادبیات غرب؟
به این شیوه به آن نگاه نمیکنم. داستانهایم داستانهای من هستند. به هیچ دستهای تعلق ندارند. اما من ژاپنی مینویسم، و کاراکترهایم، اکثرشان ژاپنی هستند. بنابراین فکر میکنم که یک نویسنده ژاپنی هستم. اما فکر میکنم استایل کتابهایم به جایی تعلق ندارد.
فکر میکنم در ژاپن در آغاز اکثر خوانندگان کارهایتان بسیار جوان بودند. طرفداران زیادی در میان افراد جوان داشتید.
آه، بله، خیلی عجیب است. وقتی شروع کردم به نوشتن، خوانندگان کارهایم در دهه دوم یا اوایل دهه سوم زندگیشان بودند. و بعد از چهل سال، هنوز اکثر خوانندگانم در دهه دوم و سوم زندگیشان هستند. نکته خوب این است که بعضی از افراد نسل اول طرفدارانم هنوز کتابهایم را میخوانند، و بچههایشان هم همینطور. وقتی میشنوم که سه یا چهار نفر در یک خانواده یک کتاب مشابه را میخوانند، بسیار خوشحال میشوم.
نظر شما