مهدی معرف، روزنامهنگار یادداشتی بر رمان «ناتمامی» به قلم زهرا عبدی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
زهرا عبدی از همان ابتدا نشانمان میدهد مایل است خود را در میانه انبوه اتفاقات اجتماعی بیندازد و پای شخصیتهای معروف حال و گذشته و اسطوره و افسانه را به داستان باز کند و در رویکردی ذهنی و درونی سازمان دهد و بنشاند.
لحن داستان سرشار از کنایه و شوخی و انرژی جوانی است و وقتی روایت در حال و هوایی دانشجویی میچرخد، این لحن فارغ از دو دنیا و این نگاه سرخوشانه دیگر منطقی و موثر است. نثر و زبان رمان متمرکز بر روایت است. معطل نمیکند و صریح و بی پرده و مستقیم دایره سرخ ماجرا را نشانه میگیرد. همچون متهای که هر سه ضلعاش در جهت و برای رسیدن به نوک اش میچرخد. روایت مستقیم پیش میرود و انگار که میخواهد ذهن خواننده را تا انتهای جمجمه سوراخ کند و بدرد.
ناتمامی لغزنده و سرسرهوار است. سواراش که میشوی پیچ و تاب خوردهای و تا به انتها رفتهای. مکث و نافرمانیای دیگر برای کنار گذاشتن و نخواندن و رها کردن رمان در کار نیست.
زهرا عبدی از روی دست خودش مینویسد. سرخوشانه و مستقیم و رو به جلو. روایت دست دست نمیکند و دست آزاد نویسنده روی دستی که مینویسد افتاده است و نخهایش را میکشد. رمان درعین هیجان و شدت و شور، آگاهانه و با فاصله نوشته شده است.
توصیفات عبدی از بوشهر شاعرانه و گیرا و نوستالژیک است. اشاراتی بدیع که حسرت و غربت در تهران بودن را دو چندان میکند:
« از فکرم چیزی به او نگفتم چون حالا لیان در تهران، با توجه به شرایطاش، مثل یک نخل عزب بود که تا کیلومترها جنس مخالفی نبود که باروری کند؛ نخلی که همه گردههایش را باد برده بود به ناکجا.»
یا؛
« مادر لیان از بوشهر آمد. زنی قد بلند با چشمهای درشت لیان؛ دوتا پیاله شراب خرما؛ خمار و شیرین و قهوهای. پلکهایش افتاده بود اما نه چندان که حالت خمار و درشتیاش را پنهان کند. قرار نداشت. مثل بلبل خرمایی که از نخلستان جدا افتاده و در تهران سرگردان شده باشد، دور اتاق میچرخید.»
روان داستان مملو از شعر و ادبیات است. به جز اشارات مستقیمی که به اسطورهها و شخصیتهای ادبی دارد، جسته و گریخته ابیاتی را حل شده در نثرعبدی میبینیم. تمهیدی که سوای آنکه نثر را غنی و سرزنده و ریشهدار میکند، با راوی دانشجوی دکترای ادبیات، سولماز صولتی نیز نزدیکی و قرابت و همسویی بیشتری مییابد. در اینجا زبان روایت در دهان شخصیتی میچرخد که باید بچرخد.
زهرا عبدی میداند چگونه نخ احساس خوانندهاش را به تار موی تاریخ گره بزند. چگونه برای خوانندهاش کدبانوگری میکند و وقایع را پیش از آنکه بیان کند در آرد احساسات بگرداند و بعد در روغن داغ موقعیت قرارش دهد.
شیوهای که او پای تاریخ و مردم را وسط میکشد حول محور شهر میگردد. عبدی تهران را محل اصلی روایت میگذارد و گذشته و حالاش را به هم میدوزد و آتشاش میزند و بوی سوختن و دود را در چشم و دماغ خواننده فرو میکند.
تهران در ناتمامی فراتر از بستری برای روایت است و تم و فضای روایت را هم دربرمیگیرد. راوی هرچه چشماش میکاود، درد و اندوه تحمیل شده و نفوذ کرده است که در تهران میبیند. گذشته و آینده هم چنین است. تهران حتی شهرهای دور و نزدیک را هم میبلعد و حال بداش، حال همه ایران را بد میکند.
شاید مهمترین نکته ناتمامی این است که حد خودش را میداند. داستان در جایی پای میگذارد و قدم بر میدارد که در ید اختیارشاش است و نویسنده بر آن تسلط کافی دارد. عبدی روایت را پیش از نوشتن ورز داده و آماده کرده و بعد روی کاغذ آورده است. از نقطهای سر رشته را میگیرد که اشتهای خواننده را تحریک میکند و با خود میکشاند به بطن ماجرا. شیوه بسط داستان از جز به کل است و این جز، هوشمندانه و آگاهانه، همچون قطعات پازلی است که به عمد ناقص شده باشد. داستان در صدد معما گفتن نیست. داستان در پی حل معناست و این چیزی است که خواننده را سوار بر کلمات هل میدهد به سوی پیگیری و ادامه خواندن.
سولماز صولتی راوی نیمی از فصلهای رمان، میلی به بد ذاتی دارد. کلک میزند و آسیب میرساند و دزدی میکند و در رقابت، سود و زبان میسنجد و پایش که بیفتد جرزنی میکند. میداند که گاهی روحاش را به شیطان میفروشد و عبید و بنده قدرت میشود. با این حال این وجه از شخصیتاش را انکار نمیکند و میپذیردش. وجهی که خوی و منشی انسانی به روای و روایت میبخشد. باورپذیراش میکند و میگذارد در مظان اتهام اش بنشانیم و قضاوتش کنیم. همین امر درگیری و نزدیکی و همنفسی خواننده را بیشتر میکند. راوی در اینجا همچون شهرزادی ست در قصههای هزار و یک شب که میخواهد صبح را ببیند. کمی تقلب و خدعه زبانش را چربتر و کلامش را شیواتر میکند.
طنازی و ریاکاری سولماز موقعیت و ابزاری است که میتوان با آن دست خواننده را گرفت و به آرامی و نرم و نامرئی از دالان ها و مجراهای پیدا و نهان فساد و نکبت شهر عبور داد و پای برهنگی و حقیقتاش نشاند.
ناتمامی از نیمههای کتاب کمکم خودش را از منفذهای تهران به درون مجراهای تاریک و طبقات زیرین شهر میرساند. آنجا که آن لایه نازک چربی قشر متوسط تحلیل میرود و غشای حائل میان آدمها تمام میشود و جز بدبختی و نکبت و سیاهی آدمهای زیرین شهر چیز دیگری دیده نمیشود.
نویسنده آهسته تن و ذهن خوانندهاش را با سرمای کولی ها آشنا میکند. جهانی که هر روز با آن برخورد میکنیم و نمیبینیم. تهران ایرانی بلعیده شده و از ریخت افتاده است که بر روی خودش تا شده است و روی سنگینش روی زمختش را میپوشاند.
زهرا عبدی تهران کثیف و متعفن معاصر را روی تفاخر تاریخ ادبیات قی میکند و دامن اسطوره و دلاوری و پهلوانی و وقار را به گند و نجاست واقعیت روزمره امروز تهران میآمیزد. حاصلاش ادبیاتی تپنده است که تا باریکترین مویرگهای شهر رخنه میکند و جاری میشود.
ناتمامی پر است از تصویر ناتوانی مردان. از دکتر شمسایی عزب گرفته تا جهانگیری که پایش می لنگد و بعدتر فلج میشود. مردان ناتمامی یا ناتوان از ادامه وضعیتاند و کنار میروند و یا غایب ز میاناند، همچون پدر لیان. و یا پیرمردان علیل و واماندهای هستند که همچون خدایان، قدرت در ید اختیارشان است. مثل جعفری و یا پدربزرگ سولماز.
تصوری که عبدی از مردان نشان میدهد عمدتا تصویری وارفته و ناتوان است. حتی نماد مردیشان جز شکلی از وسیله ادرار نیست. مثل پیرمردی که در دستشویی گیر میکند و ناکارآمدی و وارفتگی عورتش چشم لیان را نگه میدارد و یا توصیفی که نویسنده از ماشین آب پاش آتشنشانی میکند و آن را شبیه به مردی میبیند که ایستاده در حال قضای حاجت است.
در مقابل این مردان، زنان قدرتمند و بیرحم و زیرک و بلند پروازند. تصویر زنان در این رمان به مراتب قوی تر و کاراتر از مردان است. ناتمامی داستانی زنانه است که همچون خاری ست در شست و یا انتقامی است از تاریخ ادبیات عموما مردانه.
از همان ابتدای کتاب در خواب سولماز، گیلگمش زن است. زنی که گویی به اشتباه در تاریخ و اسطوره مرد پنداشته شده است. در ناتمامی زنان احیاگرند. مردان اما برهم زنندگانی هستند که نابود میکنند و یا تلاششان برای جلوگیری از نابودی بینتیجه و عقیم است. رمان بوی تستوسترون و ادرار میدهد آنچنان که زردیاش دانشگاه و شهر و کشور را برمیدارد. در واقع تصوری که زهرا عبدی از مردان باز مینمایاند تصویری کاریکاتورگونه از تمایلات جنسی و کارکرد آن است. نماد مردانگی نه تنها زاینده نیست که گندزننده و متعفن است.
زنان اما توانبخشاند. حتی به مردان پیر و علیل و ناتوان، توان میدهند و یا بارشان را بر دوش میکشند و یا جای خالی مردان مهم زندگیشان را پر میکنند.
در ناتمامی نویسنده داستانها را تکرارهایی میداند که از روی دست یکدیگر نوشته شدهاند. دایره بستهای که در خود میچرخد و پیش نمیرود. مانو و گیلگمش و نوح از روی هم رونوشت شدهاند و صوراسرافیل و جهانگیر و مأنوس و سولماز هم. سلسلهای تکرار شونده که پایانی به خوشی و سلامت نداشته است و گویا قرار هم نیست داشته باشد. یا آن گونه که لیان میگوید چشم عادت میکند به خبر بد وقتی که خبر بدتر در کمین است و بد دیگر چیز بدی نیست. گویی داستانها در تکرارشان حق انتخابی را به بشر میدهند؛ انتخابی میان بد و بدتر.
جهان داستانی زهرا عبدی جهان جباری است. جهانی که آدمهایش را مجبور میکند تا به تداوم فصل سرد ایمان بیاورند.
رمان مرتبا دورنگی و دوگانگی موقعیت را پیش روی خواننده میگذارد. جبری اگر هست در انتخابی دائمی و همیشگی است. نمیتوان از بار و عذاب انتخاب خارج شد و نفسی به آسودگی کشید. انتخاب کن: دهخدا یا صوراسرافیل. عشق یا تحصیل. مکنت یا مسکنت. هرچه هست انتخاب است و نا خوشحالی پس از آن. بد و بدتری که نمیدانی کدام بد است و کدامش بدتر.
اشارات و ارجاعات در ناتمامی همچون شکم بالا آمده و شیشهای زنی آبستن است که جنین درونش به روشنی و وضوح نمایان است. لایه درونی و ارجایی داستان مخفی و تهنشین شده نیست. روایت با تمام سرعتش به اسطورهها و تاریخ و افکار نویسنده میزند و همچون خدنگی از میانشان میگذرد.
رمان یک در میان از زبان سولماز و همراه با لیان روایت میشود. دو هم اتاقی که از دو گوشه جنوب و شمال غرب ایران خود را رساندهاند به تهران. دو دختر که حتی از پس این دیوار نازک شده طبقاتیشان هم نمیتوانند به یکدیگر متصل شوند و بپیوندند. یکی از جنس خدایانی که گویا هیچگاه قرار نیست در تب و تاب و گیر و گدار فرودستان، سرگشته خاری باشد که هر بادی وزه پیشش دوان باشد و دیگری از طبقهای است که هر چه تلاش کند باز هم در طبقه زیرین سنگ آسیا است و غیظ و خشم و آرزویش، تنها این میشود که سنگ رویی به هر جفا که بخواهد بگردد.
فراغ بالی سولماز و حق انتخابش محفوظ است و تنگمیدانی سرنوشت و محتوم بودن و تکرارش برای لیان هم. صوراسرافیل میمیرد و دهخدا لغت نامه مینویسد. گویی این تاراج و انتقام داستان و تاریخ است از وضعیت معاصر انسان معاصر.
زهرا عبدی در مقام شارح و هشدار دهنده از بیعملی آدمهایش مینالد و در بیانی واضح و صریح نشانمان میدهد که اگر همین طور بمانید ناتمام و محدود و فلج میشوید.
داستان در عین شیشهای بودن، وجههای سمبولیک هم دارد. شخصیتهای رمان را می توان نمادی و شکلی از آدمهای واقعی دانست. تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در شکل و مقیاسی کوچک شده در داستان نمایان است. از این روست که می توان شخصیتها و یا بعضی از آنها را در نمونههای بیرونی جستوجو کرد.
در رمان ناتمامی، مرگ همچون تمام شدن جوهر خودکاری ست که داستان را مینویسد. حکایت همچنان باقی است. حکایتی کهنه که بارها شنیدهایم. دایرهای که از نو باز تولید میشود و بسته میشود. هر کسی در مقام و نقشاش و البته در طبقهاش کمی این ور و یا کمی آن ور همانی میشود که پیشتر بوده و بعدتر نیز خواهد شد.
خانهای که روی سر سولماز آوار میشود، تمثیلی است از کشوری که قرار است روی مردماناش آوار شود. پدر بزرگ سولماز نمادی از قدرت است. از دسته خدایان و حاکمانی که گویی پس از خود، خانهای و سرزمینی نمیگذارند. خانهای چنان پوسیده که دیگر دوامی ندارد.
نظر شما