پونه ابدالی داستاننویس و عکاس یادداشتی بر اثر تازه مرتضی برزگر نوشته و آن را برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
«نمیدانم مُرده یا نه، اما میخواهم به مُردنش فکر کنم...»
مرگی که در ظاهر باید تمامکننده یک قصه باشد، اینجا شروع ماجراست و زن اصلی داستان که در قصه مرده است تمام و کمال در کل داستان حضور دارد و حضورش آنقدر پررنگ است که راوی (شوهر زن) هرگز و تا پایان قصه نمیتواند از شر آن خلاص شود.
میگویم شر چرا که ما قصه را از زبان شوهری میشنویم که هم راضی به مرگ زن بوده است و هم به شدت از مرگ او درمانده و ناراحت است. مرگ زن تازه آغاز ماجراست و مرد را دچار پیامدهایی میکند که برای خودش (راوی) هم بیگانه است. مرگ او یک شر به تمام معنی است که گریبان مردی را میگیرد که بارها خواسته از دست همان زن خلاص شود اما راوی را دچار چندگانگی میکند.
این چندگانگی که از آن به فضای گروتسک تعبیر میشود در کل لایههای درونی و بیرونی داستان وجود دارد. راوی بسیار خونسرد داستان را تعریف میکند، او که دست بر قضا بازیگر تئاتر هم هست در مواجهه با مرگ عزیزش همه چیز را نمایشی میبیند، نمایشی که خودش کارگردان و بازیگر و بازیگردان آن است و گاهی نمیتواند از دست بعضی تعقیب و گریزهای ذهنی و عینی و اتفاقاتی که اطرافش میافتد به راحتی بگذرد.
«حالا که دارم بهاش فکر میکنم، متوجه میشوم که من دیگر این جمله را از دهان کانی نمیشنوم. نمیدانم چرا، اما بیهوا بغض میکنم. چرا بغض؟ یاد حرفهای استاد بازیگریام میافتم که میگفت هرکسی توی خودش، هم زنانگی دارد هم مردانگی:آنیما و آنیموس. میگفت موقع بازی کردن لحظههای گریهدار، باید زنانگیتان را بیاورید بیرون. آن وقت اشک آدم همینطوری میریزد. حالا هم لابد زنانگیام زده بالا. مرتب میخواهم بغض کنم و یاد قدیمها بیفتم. یاد آن وقتهایی که با هم میرفتیم سینما و پارک ...»
طرز بیان راوی خونسرد و بی رحمانه است، او به تمام جزئیات رابطه خودش با اطرافیانش میپردازد، تا جایی که گاهی تخیل خواننده را آزار میدهد. این جزئیات در عین خندهدار بودن بسیار هولناک است.
«همه چیز سورئال است: من که با دست و پای باز پهن شدهام جلو در خانه مادر کانی، تکههای شکسته گلدان زبان مادرشوهر که ریخته دورم و تیغهایش توی لپ و زبانم است عکس پرویز پرستویی که از گوشهی پلاکارد تسلیت لبخند میزند به عکس بزرگ آقای اعلامیه عمودی روی تیر برق و سرهایی که میآیند تا نزدیک چشمم و ناپدید میشود...»
برزگر نظام سلسله مراتبی و خانوادگی را در هم میریزد، او در یک ریتم روان و خوشخوان ابعادی از زندگی خانوادگی را جلوی روی ما پهن میکند که شاید کمتر دلمان بخواهد ببینیم و شاید حتی کمتر به آن پرداخته شده است.
در این ریتم از یک سو طنز و تمسخر و از سوی دیگر ترس و نفرت در هم آمیخته. صحنهپردازیها همانطور که گفتم در پرداخت دچار افراط شده است اما آنچه که بیشتر از همه چیز جلب توجه میکند مرز میان عشق و نفرت است حتی آن چیزی که در بعضی مواقع ما را دلزده و آزرده میکند هم به همین عشق و نفرت به همین دورویی و به همین مبالغه در تعریف مرگ زن مربوط میشود. برزگر زیرکانه تمام زیرو بم زندگی مرد روای را به ما نشان میدهد، و در آخر هم ما را باز با همان تعلیقی که از ابتدا سخنش بود تنها میگذارد. چیزی قرار نیست روشن بشود، شما قرار نیست با قطعیت مواجه شوید چرا که چنین چیزی وجود ندارد.
برزگر همانطور که در «قلب نارنجی فرشته» دیده بودیم داستانگویی بسیار زیرک و خوش سخن است او به تمام چم و خم کار آشناست و داستانش هیچ کجا از ریتم نمیافتد اما بسیار بیرحم است، او با بیرحمی شما را با چیزهایی مواجه میکند که شاید دلتان نمیخواهد بخوانید چرا که از هر طرف نگاه کنید شاید متهم خود شما باشید. شاید خود شما راوی باشید و یا شاید خود شما همه آن آدمهایی باشید که در کل داستان همراهشان هستید.
مامان بزرگ میگفت «شب اول، دیوارهای مزار به سمت مُرده میآن، طوری که آدم دومتری میشه عین یه جعبه کبریت، یه ریقی از مُرده راه میافته سیاه. که چیه؟ بعله، گناهاشه.»
نظرات