امروز اول ژانویه و همزمان با صدمین سال تولد سالینجر است،شادمان شکروی نویسنده و مترجم آثار سالینجر در یادداشتی مروری بر سیر شناخت سالینجر در ایران از زمان آغاز ترجمه آثار او داشته و در اختیار ایبنا قرار داده است.
شادمان شکروی
گرچه من هم مثل عمده علاقهمندان از دو کتاب احمد کریمی و احمد گلشیری با آن ترجمههای استادانه، بهره زیادی بردم اما آشنایی بهتآور من با ج.د.سالینجر با خواندن متن اصلی یک روز بیمانند برای موزماهی آغاز شد که یکی از دوستان آمریکاییام (هنری اچ فیلیپس، استاد شیمی از دانشگاه مین) برایم ارسال کرده بود. محض اینکه میدانست من به داستان و این چیزها علاقه دارم از بایگانی نیویورکر گرفته بود و برایم پست کرده بود. گزینش هدفداری نکرده بود. خواسته بود لطفی بکند و دیده بود که ج.د. سالینجر در آمریکا محبوب است. فکر کرده بود شاید من هم خوشم بیاید. بیاندازه خوشم آمد. آن زمان اینترنت و فضاهای مجازی وجود نداشت. از او خواستم دیگر داستانها را هم برایم ارسال کند. همین کار را هم کرد. درواقع شلیک گلوله سیمور گلاس به شقیقه خودش، مرا بینهایت مجذوب کرده بود. برای چندسال زندگی من در سالینجر خلاصه شده بود. دوست داشتم در مورد او و نوشتههایش با هرکس که تخصص یا حتی علاقهای دارد صحبت کنم. متاسفانه کسی نبود. یک بار با یکی از مترجمهای نامدار و پیشکسوت صحبت میکردم. سفارش کرد به سراغ داستانهای جدید و سبکهای جدید ادبیات بروم و نه ج.د.سالینجری که ایشان سیسال پیش کارهایش را ترجمه میکرده است. عین عبارتش همین بود. من که نوشتهای مربوط به سی سال قبل نیافتم اما به فکرم رسید که در مورد حافظ و خیام هم زیاد گفته میشود. به هرحال نخستین مقاله مربوط به سالینجر را برای مجله تیراژه که برادر حسین میرکاظمی در مینیاپولیس اداره میکرد فرستادم. البته از طریق شخص میرکاظمی که به نهایت به ادبیات کیفی و اصیل علاقهمند بود. در دیدارهای بعدی که داشتیم برایم گفت که برادرش با حیرت گفته که خوانندگان آمریکایی از این نوشته خیلی تعجب کردهاند. گفتهاند یعنی ایرانیها هم سالینجر را میشناسند و آنقدر میشناسند که در موردش مطلب مینویسند؟
شروع کلاسهای نویسندگی شهید بهشتی، محمل مناسبی بود که تا گلو در دریای سالینجر غرق شویم. امکان استفاده از متنهای اصلی نبود اما خوشبختانه ترجمههای استادانه احمد گلشیری و احمد کریمی، کار ما را راحت کرده بود. آنقدر از کتاب داستانهای نهگانه (با نام ترجمه دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم ) کپی گرفته بودیم و خط و رنگ به کار برده بودیم که کتاب تکهتکه شده بود. به جز داستان تدی که هیچوقت خوشم نیامده، مابقی داستانها را به دفعات خواندیم و پیرامون آن صحبت کردیم. تا آن زمان چند مقاله در مورد داستانهای سالینجر نوشته بودم. دوتایش در ادبیات داستانی 1373 منتشر شد (تحلیل شخصیت فرانکلین در پیش از نبرد با اسکیموها) و یکی دیگر در همان نشریه تیراژه در مینیاپولیس (تحلیل شخصیت لی در دهانم زیبا چشمانم سبز). من دیوانهام را هم حدود سالهای 72-73، برای هنرجویان کلاس نویسندگی ترجمه کردم. همینطور مرد خندان را که خوشبختانه دیدم در نسخههای بعدی داستانهای نه گانه با ترجمه به مراتب بهتری از من، توسط شخص احمد گلشیری به کتاب اضافه شده است.
چند سال بعد حدود سالهای 78-79، با مسعود نوروزیان، نخستین مراحل استفاده از ریاضیات برای تحلیل داستانهای کوتاه را کار میکردیم که از جمله داستانهای نهگانه سالینجر را بهعنوان مدل قرار دادیم. با همه مشکلات، توانستیم در پایگاه اطلاعاتی دانشگاه مریلند آن را منتشر کنیم. استقبال خوبی شد و برای ارائه کامل به مریلند دعوتمان کردند که بهطور طبیعی امکانپذیر نبود. آنچه امکانپذیر بود آوردن مقاله دهانم زیبا چشمانم سبز در کتاب یک چاپ بیش نخورده داستان کوتاه (انتشارات فره) در کنار تحلیلهای داستانهای سیمور و مرد خندان بود. کتاب به بیش از یک چاپ نرسید. عمده افراد صاحبنظر گفتند که داستانها را کسی نخوانده و چون داستان در کنار تحلیل نیامده خواننده استقبالی نشان نداده است. باید ضرورتا داستانها هم آورده شود. بلی. در آن سالها برخلاف این سالها، کسی داستانهای سالینجر را نخوانده بود. این یک واقعیت تاریخی است.
آنچه سالها بعد در دهه 90 در بررسی داستان من دیوانهام، نوشتم (جلد دوم چند داستان کوتاه همراه با تحلیل، انتشارات هیلا، 1390)، بازگویی مطالب دهه70 بود. داستان هم ترجمه دهه 70بود. در این مدت هرچه گشتم نتوانستم مطلب دیگری پیدا کنم که از آن کمک بگیرم. به سراغ افرادی در دانشگاهها رفتم و از افراد دیگری در بیرون دانشگاهها مدد جستم ولی واقعیت این است که هیچکس نمیتواند بگوید رشد کمیت بهطور خدشهناپذیر رشد کیفیت را به دنبال خواهد داشت. این یک واقعیت آماری است. بهعنوان یک واقعیت آماری دیگر، به موازات اقبال عمومی جامعه ادبی ایران به سالینجر و به موازات انتشار حتی پرتترین آثارش، رفتهرفته از جهان سالینجری فاصله گرفتم. تصور میکردم زمان سخن نو است و دوره من و امثال من گذشته است. از یک نظر همینطور هم بود. اما لزوما نه بیش از تنها یک نظر.
اما در مورد داستان تدی. در مقایسه با دیگر داستانهای مجموعه نهگانه، تدی داستان خوبی نیست. در واقع کوشیده شده است که شکل یک داستان خوب را به خود بگیرد ولی داستان خوبی نشده است. دانش سالینجر در عرفان شرقی، دانشی ریشهدار نبوده است. گیرم برداشتهای ابتدایی او از عرفان شرقی، هنگامی که با تکنیکهای کوتاهنویسی ادبیات خلاقه و اسلوب خاص او در آمیخته، شاهکارهایی نظیر دهانم زیبا چشمانم سبز و یا تقدیم به ازمه با عشق و نکبت را آفریده است. در این داستانها، چیرگی تکنیکهای داستاننویسی و البته صبر و ثبات و پرداخت دقیق، خود را بر بازآرایی عرفان شرقی تحمیل کرده و نتیجه آثار ناب هنری بوده است. اما در تدی اصرار سالینجر بر بازآرایی عرفان شرقی است که وجه داستانی را متاثر کرده و لاجرم از رونق انداخته است. به هیچ عنوان روی نوع بینش خاص و تراش خورده سالینجر نکته نمیگیرم. این بینش ماحصل تفکر و تلاش ذهنی اوست. اما میبایست میان یک غربی که از عرفان ریشهدار شرق استفاده میکند و یک شرقی که این عرفان با رگ و پی روح او در آمیخته، تفاوت قائل شد. به همان شکل که به روش تجزیه و تحلیلی و کالبدشکافانه در مقالاتی که در مورد بنمایه و ساختار داستانهای نهگانه پیش رفته و فاصله به فاصله ظرافتهای هنری سالینجر را ستودهام، به همان شکل هم بارها اشاره کردهام که دریافتهای شهودی، نقطه وحدت جهان، اصالت روح، سیر بیقراری انسان و حجابی که جسمانیت بر روحانیت میتند، برای یک شرقی به همان اندازه عادی است که برای یک غربی غریب.
نبوغ خانواده گلاس و البته مدل بازشده آن که هولدن کالفیلد باشد، در سیر نبوغآمیز شهود شرقی، چندان هم نبوغآمیز محسوب نمیشود. همچنانکه کمتر شرقیای است که بتواند داستانی به خوش ساختی، دشواری و ظرافت تقدیم به ازمه با عشق و نکبت بنویسد. شرقیها با این نوع نگارش و هنر خلاق مأنوس نیستند. جامعه ادبی امروز ایران نمونه بارز آن است. هرچند از سالینجر زیاد گفته میشود و در مقام ستایش از او کم گذاشته نمیشود اما در مقام گرتهبرداری یا تاثیر مثبت، کمتر نویسنده ایرانی است که به مشقت ادبیات سالینجری تن در دهد. بودند در بین جوانان دانشجو یکی دو نفری که هم استعدادش را داشتند و هم انگیزهاش را که به ج.د.سالینجرهای ناب و واقعی ایران بدل شوند اما زمانه شور و ذوق و انرژی آنها را گرفت و در پیروی از شخصیت والای نویسنده آمریکایی دست از نوشتن کشیدند. شاید تصور میکردند که اگر چنین نکنند سطحی کار و بازارینویس خواهند شد. باید با زمانه سازگار شوند و البته که سالینجر هرچه که بود سازگار با زمانه نبود.
نظر شما