دنیل استیل، نویسنده پرکار امریکایی در جدیدترین مصاحبه خود از زندگی خصوصی خود،حرفه نویسندگی و مصائب و لذتهای آن صحبت کرده است.
رمان جدید استیل که «سالن بوشامب» نام دارد ماجرای زنی معمولی را در اواخر سنین 30 سالگی روایت میکند که وارد ماجرایی عجیب و غیرمعمولی میشود که دنیایش را تغییر میدهد. ونونا فارمینگتون، که رویای فارغالتحصیلی از دانشکده و رفتن به نیویورک و پیدا کردن شغلی در زمینه نشر را در سرمیپروراند اما واقعیت زندگی با رویاهایش سازگار نیست. زندگیای که او را مجبور به ترک دانشکده و برگشتن به زادگاه کوچکش برای مراقبت از مادر پیرش میکند. سالها بعد پس از پشت سر گذاشتن مخاطرات بسیار، ونونا تصمیم میگیرد رویاهایش را دنبال کند و آرزوهایش را از نو بسازد.
استیل در جدیدترین مصاحبه خود با مجله رفینری 29 درباره شادیها، چالشهای بزرگ کردن 9 فرزند، رموز موفقیت و حرفه نویسندگیاش صحبت کرده و چهرهای متفاوت از خود را نشان مخاطبانش داده است.
ایده اصلی کتاب جدیدتان شجاعت و امیدواری است و شخصیت اصلی رمان به خوبی از پس آن برمیآید؟
شجاعت همه زندگی او را تغییر داده است. زندگی او شگفتآور است. من این ایده را میپسندم. یکی از اموری که در کتابهای من دارای اهمیت است امیدواری است. زیرا شخصیتهای رمانهای من در شرایط دشوار دوام میآورند و این به خواننده غیرمستقیم میآموزد که شاید آنها هم بتوانند شرایط سخت را پشت سر گذارند. اغلب مردم به من میگویند که من هم همین تجربه تلخ را داشتهام اما کتابهای شما به من کمک کردند تا ادامه دهم.
کتابهای شما تاثیر عمیقی بر روی مردم دارند. بسیاری از زنان جوان آنها را سرفصل زندگی خود میدانند آیا خودتان نیز از این موقعیت و اعتبار اسطورهای باخبرید؟
خیر... چنین حسی درباره اینکه اسطوره هستم ندارم. همه ما موقعیتهای سخت و دشواری را پشت سر گذاشتهایم و من هم از آن تجربهها مینویسم واگر ببینم نوشتههایم برای عدهای الهامبخش بوده و به آنها قدرت، شجاعت و یا امیدواری میبخشد احساس خوشبختی میکنم.همین.
حالا که بچههایتان در خانه نیستند باید وقت بیشتری برای کار داشته باشید؟
مثل یک دور باطل است. من حالا خیلی زیاد کار میکنم تا پایان روز همچنان در حال نوشتن هستم. تا دیر وقت بیدار میمانم به طور متوسط شبها فقط 4 ساعت میخوابم و ناراحت میشوم که میبینیم بچههایم دیگر هرکدام به سویی رفتهاند؛ بنابراین بیشتر و بیشتر کار میکنم چیز دیگری در زندگی ندارم و تنها نوشتن مرا خوشحال و مشغول نگه میدارد. کسل نیستم. افسرده نیستم. به همه کارهایم میرسم اما تنها کاری را که خوب بلد نیستم این است که بنیشینم و کمی استراحت کنم.
شما تاکنون 174 کتاب نوشتهاید. آیا زمانی بوده که نسبت به خودتان تردید کنید؟
همیشه پر از تردید به خود هستم. چیز خوب درباره آن این است که تا زمانی که تردید دارید میجنگید و مبارزه میکنید. من خیلی تلاش کردم تا هرلحظه بتوانم پیشرفت کنم، شرایط را بهبود ببخشم و یا درباره خیلی چیزها انعطاف بیشتری داشته باشم. اما زمانی که به نقطهای میرسید که به خودتان میگویید بیعیب و نقص هستید آن وقت متوجه میشوید که سرتان کلاه رفته است.
آیا شما تا به حال چنین تصوری از خودتان داشتهاید؟
فکر میکنم بله. خب من 9 فرزند بزرگ کردهام و رشته تحصیلیام طراحی مد و دکوراسیون داخلی بوده و در نوشتن آموزش ندیدهام. نوشتن از جایی خارج از روحم میآید. ناشر قبلیام سابقا به من میگفت من آن را هدایت میکنم و این حقیقت دارد. در واقع نمیدانم از کجا میآید اما از این که هست قدران آن هستم. خیلی زودگذر و ناپایدار است اما در عین حال ترسناک هم است همیشه فکر میکنم اگر متوقف شود چه میشود. کارم را به شدت دوست دارم. این که میتوانم تغییری هرچند اندک در زندگی دیگران بدهم برایم لذتبخش است.
بعد از اینکه کتابی از شما منتشر میشود ارتباطتان با آن چگونه است؟
وقتی که کتابی را تمام میکنم دیگر رفته است. هرگز آن را دوباره نمیخوانم. اوایل کارم با نقدهایی چنان مهیب روبهرو میشدم که بعدها یاد گرفتم دیگر به آنها اعتنا نکنم. آنها فقط ناراحتم میکردند؛ اما چند سال پیش یکی از خوانندگانم به من گفت نقدهایی خوبی از کتابهای شما میخوانم. این حرف واقعا شگفتزدهام کرد.
سختترین کتابی که نوشتید چه بود؟
سختترین کتاب که در عین حال برایم هم لذتبخش بود نوشتن درباره پسرم نیکلاس بود. در کتاب «نور درخشان او» در سال 1998. او در سن 19 سالگی خودکشی کرد و نوشتن دربارهاش سختترین کار ممکن بود. آن تجربه به من کمک کرد تا با خوانندگانم بیشتر وارد ارتباط شوم. مردم فکر میکنند اگر شما موفق هستید چون زندگی راحتی دارید اما همه ما در زندگی به نوعی در معرض آزمونهای سختی قرار گرفتهایم و آسیب دیدهایم. نوشتن درباره او مثل این میماند که دوباره او را به زندگی بازگردانده باشم. انگار دوباره زنده شده بود.
بچههایتان کتابهای شما را میخوانند؟
نه بیشترشان هرگز کتابهای مرا نخواندهاند و درباره آنچه مینویسم مطلقا نظری ندارند. هرگز نمیخواستم زمانی که آنها کوچکتر بودند به عنوان یک ستاره شناخته شوم. نمیخواستم موفقیت من روی زندگی آنها تاثیر گذارد. اصلا درباره نوشتن در خانه ما صحبت نمیشد. در خانه شغل اصلی من پختن غذا و رساندن بچهها با ماشین به جاهای مختلف بود.در واقع خودم هم خیلی خجالتی بودم و دلم نمیخواست مردم دربارهام هیاهو کنند.
بنابراین بچه های شما نمیدانستند که شما نویسندهاید؟
خیر تا زمانی که به دانشگاه رفتند و دیدند که دوستانشان کتابهای مرا میخوانند.
همسر شما درباره شغل شما چه فکر میکرد؟
دوستش نداشت. ازدواجهای من با مردان اروپایی اغلب مسن بود که شغل من جذابیتی برایشان نداشت. من در بیشتر زندگی حرفهای خودم احساس گناه میکردم. مثل این میماند که دارم کار وحشتناکی انجام میدهم که دربارهاش نباید حرفی زده میشد. سعی میکردم مزاحمتی برایشان ایجاد نکنم. هرگز مصاحبه نمیکردم. به تور کتابهایم نمیرفتم و فقط در مراسم امضای سه تا از کتابهایم شرکت کردم و خیلی هم مخفیانه انجامش دادم.
بنابراین کار بخش پنهانی زندگی شما بود؟
کار همیشه برای من حسی از گریز، آزادی و استقلال بوده است. جز نوشتن راه و مفر دیگری ندارم. با این حال همه آن سالها را دوست داشتم؛ ازدواجهایم را، بچههایم را وقتی که خیلی کوچک بودن دوربرم میچرخیدند. دوران فوقالعادهای از زندگی من بود. اما فکر میکنم که حالا از استقلالی لذت میبرم که هرگز در زندگیام تا به حال نداشتهام. اما دلتنگ آن روزها هم هستم با همه سختیها و محدودیتهایش.
نظر شما