سه‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۷ - ۱۷:۵۴
نظر نویسندگان بزرگ درباره شاهکارهایشان/از موراکامی تا آتوود

موراکامی، فیلیپ راث، آتوود و چند نویسنده بزرگ دیگر درباره شاهکارهای خود به صحبت پرداخته‌اند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از لیت‌هاب - بعضی کتاب‌ها از نویسندگان خود فراتر می‌روند. ما آن‌ها را می‌خوانیم، در مورد آن‌ها در کلاس‌های درس یا در میان دوستان بحث می‌کنیم و در این راستا اغلب به یک نتیجه فرهنگی کلی می‌رسیم. اما هرچه درباره رمان‌هایی که پایه فرهنگ ادبی ما را شکل می‌دهند بیشتر بدانیم بهتر است. به همین منظور نظر نویسندگان برخی از رمان‌هایی را که به بسیاری از زبان‌ها ترجمه شده‌اند، درباره شاهکارهایشان پرسیده‌ایم.

 
هاروکی موراکامی درباره «جنگل نروژی» و «کافکا در کرانه»
«جنگل نروژی» تنها رمان من است که در سبک رئالیستی نوشته شده است. البته که این کار را عمدا انجام دادم. می‌خواستم به خودم ثابت کنم که می‌توانم یک رمان صد در صد رئالیستی بنویسم. و فکر می‌کنم این تجربه بعدا مفید واقع شد. این اعتماد به نفس را به دست آوردم که می‌توانم به این شیوه هم بنویسم؛ وگرنه کامل کردن کارهای بعد از آن کاملا دشوار می‌شد. برای من نوشتن یک رمان مثل خواب دیدن است. نوشتن یک رمان اجازه می‌دهد که وقتی هنوز بیدارم رویا ببینم. می‌توانم خوابِ دیروز را امروز ادامه دهم، کاری که نمی‌توان در زندگی معمول روزانه انجام داد. همچنین راهی است برای فرو رفتن در اعماق ذهنم. درنتیجه تا وقتی که آن را رویایی می‌بینم، خیال نیست. برای من رویا خیلی واقعی است.
«کافکا در کرانه» حاوی چندین معماست، اما هیچ پاسخی برای آن‌ها در نظر گرفته نشده. در عوض برخی از این معماها ترکیب می‌شوند و درنتیجه‌ی کنش متقابل آن‌ها، امکان یک راه حل شکل می‌گیرد. و فرمی که این راه‌حل می‌گیرد، برای هر کدام از خواننده‌ها متفاوت خواهد بود. این معماها به عنوان بخشی از راه‌حل عمل می‌کنند. توضیحش دشوار است اما این آن نوع رمانی است که من می‌نویسم.

 
کازوئو ایشی‌گورو درباره «بازمانده روز»
با شوخی‌ای که همسرم کرد شروع شد. روزنامه‌نگاری بود که می‌خواست برای رمان اولم با من مصاحبه کند. همسرم گفت جالب نمی‌شد اگر این آدم می‌آمد که این سوالات جدی و رسمی را درباره رمانت بپرسد و تو تظاهر می‌کردی که سرپیش‌خدمت من هستی؟ ما فکر کردیم که این یک ایده بامزه است، از آن به بعد سرپیش‌خدمت به عنوان یک نماد ذهنم را به خود مشغول کرد.
آن موقع خیلی آگاهانه تلاش می‌کردم که برای مخاطب بین‌المللی بنویسم. فکر می‌کنم این واکنشی بود علیه کوته‌بینی تصویرشده در داستان انگلیسی نسلی که پیش از من آمده بود. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم نمی‌دانم که این تنها یک وظیفه بود یا نه. اما این احساس آگاهانه در میان هم‌تایان من وجود داشت که ما مجبوریم به مخاطب بین‌المللی بپردازیم و نه فقط بریتانیایی‌ها. یکی از راه‌هایی که فکر کردم می‌توانم این کار را بکنم این بود که یک افسانه انگلیسی که در سطح بین‌المللی شناخته شده بود به کار بگیرم –در این مورد، آن سرپیشخدمت انگلیسی.

 
مارگارت آتوود درباره «سرگذشت ندیمه»
«سرگذشت ندیمه» یک رمان فمینیستی است؟ اگر این به معنی یک گستره ایدئولوژیک است که در آن همه زنان فرشته‌اند یا قربانی و ناتوان از انتخاب، نه. اگر منظورتان رمانی است که در آن زنان انسان‌اند –با تمام انواع شخصیت‌ها و رفتارها- و همچنین جالب و مهم‌اند و آنچه برایشان اتفاق می‌افتد برای موضوع، ساختار و طرح کتاب بسیار حیاتی است، بله. به این معنی بسیاری از کتاب‌ها فمینیستی هستند.

 
فیلیپ راث درباره «شکایت پورتنوی»
یکی از کتاب‌های اولیه‌ام که با روحیه‌ای بالا، شادی و روح رهایی‌بخش زمانه هدایت شده. بدون آنکه کاملا بدانم به درون‌مایه‌ام پی بردم –ناخالصی. ناخالصی ترکیب انسانی... وقتی در ۸۰ سالگی دوباره «شکایت پورتنوی» را خواندم شوکه و راضی بودم. شوکه از اینکه توانستم اینقدر بی‌پروا باشم و راضی از اینکه باید بی‌پروا می‌بودم.

 
اورسولا کی. لو گویین درباره «دست چپ تاریکی»
«دست چپ تاریکی» که در دنیایی بدون جنسیت اتفاق می‌افتد، نگرش ناآگاهانه من به فمینیسم بود. تنها اینقدر می‌دانستم که جنسیت خودش دارد به سوال تبدیل می‌شود. اما جنسیت چیست؟ جنسیت به عرصه‌ای رسیده است که داستان علمی تخیلی در جستجوی موضوعات جالب برای بازبینی و سوال دوباره است. فکر کردم خب هیچکس این کار را نکرده. درواقع چیزی که نمی‌دانستم این بود که کمی پیش از من، تئودور استورجن کتابی با عنوان «ونوس پلاس ایکس» نوشته. استورجن یک نویسنده بااستعداد و بامحبت بود و خواندن داستانش خالی از لطف نیست. او نویسنده بزرگی نبود اما قصه‌گوی بسیار خوبی بود و ذهن خیلی خوبی داشت. اما من البته به مسیر دیگری رفتم. می‌توان گفت که از خودم می‌پرسیدم زن بودن یا مرد بودن چه معنایی دارد؟ و اگر نبود چه می‌شد؟

 
هلن دوویت درباره «آخرین سامورایی»
در زمان نوشتن «سامورایی» بگومگوی بدی با پدرم داشتم. و فکر کردم ما پدر و مادرمان را خودمان انتخاب نمی‌کنیم. اگر می‌کردیم، من چیز بهتری را برمی‌داشتم. و بعد ایده‌ای برای یک کتاب به ذهنم رسید: چه چیزی نیاز است تا ممکن باشد که بتوانیم انتخاب کنیم؟ فکر می‌کنم کتاب‌های جالب، الگوهای جدیدی را کشف می‌کنند. اول درباره الگو فکر می‌کنی –می‌تواند مثلا این باشد: یک بازیکن شطرنج دنیا را چطور می‌بیند؟ یک کارشناس آمار دنیا را چطور می‌بیند؟- بعد به دنبال فرمی می‌گردی که این اثر را بسازد. اما این نوع کتاب‌ها زمان می‌برد تا به خوبی اجرا شوند. مساله فقط نوشتن هزاران کلمه در یک روز نیست.

 
دیوید فاستر والاس درباره «شوخی بی‌پایان»
می‌خواستم یک کار غم‌انگیز بکنم. یک کار بامزه، سنگین و روشنفکرانه کردم و هرگز یک کار غم‌انگیز نشد. و می‌خواستم تنها یک شخصیت اصلی نداشته باشد. کتاب عجیبی است. در مسیری که یک کتاب عادی حرکت می‌کند جلو نمی‌رود. یک عالم کاراکتر دارد. فکر می‌کنم حداقل تلاشی صادقانه می‌کند برای اینکه سرگرم‌کننده باشد و این جذابیت را داشته باشد که خواننده صفحه به صفحه جلو برود، بنابراین حس نمی‌کنم که یک چکش به دست گرفته‌ام و بالای سر خواننده ایستاده‌ام و می‌گویم: «هی، اینجا این چیز واقعا سخت و هوشمندانه را نوشته‌ام. ببین می‌توانی بخوانی‌اش؟» این کتاب‌ها را می‌شناسم و حقیقتا کفرم را در می‌آورند.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها