تازهترین اثر داستانی محمد حسن محمدی در ایران با نام «پایان روز» از سوی نشر چشمه منتشر شد. از این رمان به عنوان تجربه تازهیی در کارنامه نویسندهاش یاد میکنند.
محمدی همچنین گفت: «میتوان گفت گوشهی چشمی به مهاجرت هم داشتهام. اما مسألهی اصلی رمان مهاجرت نیست.»
بخشی از متن به انتخاب نویسنده در معرفی کتابش: «اَیا چشمهایش را که باز میکند، برای لحظهیی شک میکند که در مزار است یا تهران. همه جا آرام است. فکر میکند در مزار، در خانهی پدریاش، اگر بیدار شده باشد، وقتی از اتاق برآید، حتمی آفتاب روی حویلی را پر کرده است و بوبویش را خواهد دید که باز از صبح وقت، در حویلیشان شور میخورد. به ماکیانهایش دانه میدهد. گاوش را میدوشد و... و به گفتهی خودش روزش را در حویلی گم میکند. اَیا همانطور که تختهبهپشت بر جایش دراز کشیده است، رویش را به چپ دَور میدهد و به طرف کلکین میبیند که نور صبحگاهی از شیشههای چَتَل بالاییاش که با کاغذ کاهی روزنامه پوشانده نشدهاند، به درون میتابد. مگر هوای اتاق دَمکرده و پر از دود سگرت است. و به یاد میآورد اینجا تهران است؛ تهران و این اتاق سه در چهار مجردیشان که همیشه بوی سگرت میدهد؛ در حویلییی با اتاقهای کرایی برای مجردها، در کوچهیی تنگ و باریک که رنگ آفتاب را هیچ نمیبیند.
چشمهایش را با دست میمالد و بر جایش مینشیند. پتوی پلنگچاپ ایرانی روی پایهایش جمع میشود. زیرپیراهنی سفید قللُچ در جانش زرد و چِرک به نظر میرسد. دست میکشد بر صورتش. ریش چند روزهاش بر کف دست و انگشتهایش میخلد. بعد دست میکشد بر مویهای درشت و به نسبت درازش. احساس میکند پوست سرش میخارد. کلکهایش را میبرد بین مویهایش و سرش را میخاراند.»
نظر شما