سپیده آبرآویز در یادداشتی به شرح کلاسهای داستان نویسی ناصر ایرانی پرداخته که به تازگی درگذشته است.
در باز میشود تو با یک شلوار جین کهنه ، پیراهنی چهارخانه و موهایی نیمه بلند و تابدار میآیی. مینشینی رو به رویم. چشم در چشم. با چشمهایت میخندی . چشمهایت باهوشاند . این را بعدها فهمیدم. آدم در چهارده سالگی خیلی این چیزها را نمیفهمد. در چهارده سالگی تو را با آن دندانها و صورت کشیده و چشمهای سیاه،گرگ کوچک و خوشحالی میدیدم که آمده است به من بگوید چطور رویاهایم را روی کاغذ بنویسم. آمده است نوشتن مثل صمد بهرنگی را یادم بدهد. بگوید چطور اولدوز و کلاغها بنویسم و قصههای خوب برای بچههای خوب را کنار بگذارم.
تو مینشینی همانجا. همان طور که دلم میخواهد، به من نگاه میکنی. شروع میکنی. میگویی که ناصر ایرانی هستی. من روی اولین برگ از دفتری که برای داستان نویسیام خریدهام مینویسم: ناصر ایرانی.
بچههای کلاس را با همان چشمهای باهوش و براقت میشماری. به سرعت. بیست و دو نفر زیاد است. این کلاس مقدماتی است. برای دوره بعد فقط ده نفر ادامه خواهند داد. آنهایی که بهترینها را بنویسند.
درس که میدهی موهایت گاهی تکان میخورد و من به گرگی فکر میکنم که موهایش بلند شدهاش را در باد رها کرده است. کلماتی میگویی که برایم غریبهاند. از عناصر داستان حرف میزنی. از شخصیت و سرنوشت شخصیت از رشد، بزرگ شدن وتغییر کردن قهرمان. من به روزهای بزرگ شدنم فکر میکنم. به عبور از چهارده سالگی و رسیدن به آن جایی که تو اکنون رسیدهای.
نویسنده شدن را تعریف میکنی و جمله مهمی از سامویل ریچاردسون را بارها تکرار میکنی. من جملهات را در دفترم مینویسم. درست همان موقع که تو خودکار را در تاب موهایت فرو بردهای. مینویسم: ((نویسنده باید در مرکز طوفان حوادث جهان باشد)).
شاید ما همه، روزهای جنگ و بمب و باروت در مرکز حوادث جهان باشیم تو اما قبلتر. مهم نیست با چه مسلک و مرامی و از مرکز کدام حوادث جهان گذشتهای مهم دنیای تجربهای است که با خود به کلاس میآوری. از روبینسون کروزویه مثالهای زیادی میزنی. من از تو یاد میگیرم و دانیل دفو را میشناسم. تس دوربرویل میخوانم. تو با قصه تس شوخی میکنی. آدم طنازی هستی. زیاد شوخی میکنی. چشمک نیمه کارهای میزنی و به دخترها میگویی که مراقب باشند و بروند تس دوربرویل را بخوانند. درباره زنها حرف میزنی. حرفهایت اندازه چهارده سالگی من نیست. میگویی: زن اگر زن باشد نمیگذارد در خانه بماند و باد کند. میگویی: زنهای ما بعد از ازدواج میمانند، بیتحرک، بیشور، بیانگیزه میمانند. باد میکنند. میگویی: زنهای ما تو را یاد کمپوتهای تاریخ گذشته میاندازند. میگویی: بچهها کمپوت شدن خوب نیست.مردها از زنهای کمپوتی بیزارند. خسته میشوند. حتی اگر زن خودشان باشد.
تام جونز هنری فیلدینگ را پیشنهاد میدهی. از روی تام جونز مشق میگویی. من تام جونز را دوست دارم. اما تو مشقهای جدیتر را میسپاری به خواندن دن کیشوت. اخمهایم در هم میرود. دن کیشوت خواندن در چهارده سالگی سخت است. تو اما ، پاراگرافهای مهمش را چند بار میخوانی. یاد میدهی توصیف و صحنه و تلخیص را از هم جدا کنیم. هر بار که میخواهی بخوانی عینکی با فریم لاغر مشکی به چشم میزنی. عینک را جایی پایینتر از چشمها میگذاری. جایی بین بالای بینی تیز و خط وسط ابروها که به سمت بالا متمایلاند.
تو در کانون پرورش فکری اصول نوشتن را، زندگی کردن را با ما قسمت میکنی. زیبایی را در داستانها به قد بلند و چشمان خمار محدود نمیکنی. به زیبایی ناهماهنگ معتقدی. میگویی: (( در یک صورت زیبا حتما نباید همه چیز سرجایش باشد. گاهی اگر یکی از چشمها تاب کوچکی داشته باشد زیبایی مفهوم بیشتری پیدا میکند. چه کسی گفته است که همه چیز باید قرینه باشد؟))این را بیآنکه به کسی نگاه کنی میگویی. نگاهت موقع این جور حرفها برق میزند. تو از زیبایی چشم تابدار حرف میزنی و دختر هفده هجده سالهای که یکی از چشمهایش تاب کوچکی دارد لب گزهای میکند و سرخ میشود.
ما را برای محفل خوردن آش و خواندن داستان در یک بعد ازظهر سرد پاییزی به خانه ات دعوت می کنی .خانه ات کدام محله بود ؟؟!! خوب یادم نیست .جایی بود درکوچه پس کوچه ها. یک خانه حیاط دار با دیوارهای آجری .شاید در قیطریه یا قلهک یا همان نزدیکی ها .
دختری که چشمش تاب کوچکی داشت ما را می برد . بساط آش خوردن به خاطر نیامدن بیشتر بچه ها به هم خورده . می نشینی روی یک کاناپه فرو رفته، با ما حرف می زنی. به داستانی که من نوشته ام گوش می دهی. ساکت . عمیق . بی آنکه وسطش خمیازه بکشی .بی آنکه ساعتت یا دیوار را نگاه کنی . این آغاز یک چهارده سالگی دیگر است. چهارده سالگی برای یک نویسنده تازه کار.
ده نفر را انتخاب می کنی . اول همه اسم هله پتگر را می خوانی تو می دانی که او نسبت نزدیکی با پتگر نقاش دارد و من به اندازه عقل چهارده ساله ام باور می کنم که هله را از قبل می شناسی و برای همین او را برای دوره پیشرفته کلاست انتخاب کرده ای . فریبا هم در کلاس ماست . گاهی فکر می کنم شاید فامیلی اش کلهر باشد ، شاید هم نه . خوب یادم نمی آید . فریبا کلهر باشد یا نباشد داستان خوبی نوشته است و تو او را هم انتخاب می کنی . دختری که یک چشمش تاب کوچکی دارد انتخاب تو نیست . من نفر بعدی هستم . خوشحالم . به تو نگاه می کنم . چشم در چشم . حالا چشم های من می خندد.درست مثل چشم های تو .ما را به یک سفر تفریحی زیارتی می بری. به هیچ کس نمی گویی که چرا این جا را انتخاب کرده ای . فقط ده داستان خوب از این سفر یک روزه می خواهی. هله بهترین داستان را می نویسد . هنوز طعم انگوری که زیر دندان های هله له شده و چشمانش را آب انداخته است با ماست . با من . با تو . تو از داستان هله تعریف می کنی . از نگاهش به جزییات . از تصویر سازی هایش و استفاده درستش از رنگ و بو و مزه . من در داستانم تو را توصیف می کنم که جلیقه پوشیده ای . کفش های کتانی . و همان شلوار جین آبی .تو داستان من را به خاطر طنزش دوست داری . من جمله ای را یادداشت می کنم . جمله ای که تو در انتهای سفر رو به زمین های خشک دره فرحزاد می گویی . جمله ای از آندره ژید.
می نویسم : اهمیت باید در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن می نگری . من این جمله را که می شنوم یاد تو می افتم . آندره ژید خواندن را تو به من یاد می دهی . من با این جمله یاد شیوه نگاه کردنت به دنیا می افتم . یاد مرد ریزنقشی که مثل یک گرگ کوچک بازیگوش تند تند راه می رفت و از هیچ چیز نمی ترسید .حتی از مرگ مردی که سر تا پا شور زندگی بود. مردی که با صدای خس دار جان شیفته می خواند و در عاشقانه های رومن رولان غرق می شد . مردی که در چهارده سالگی من زنده ماند. در چهارده سالگی که هرگز نمی میرد.
نظر شما