جریان داستاننویسی اصفهان و سپس شیراز، همزمان گذشته و اکنون را، متون کهن و مدرن را، به چالش کشیدهاند. در این جریان اگر نویسنده دورنمای اندیشیدگی نداشته باشد، خطرِ بازتولید سنت و ایجادِ ارتجاعِ مدرن تهدیدش میکند و اگر این دورنما را داشته باشد، تجسد تاریخ و تعریض و تعمیق متن و کارکردهای زبانی و ریشهیابی اکنون، در لایهلایهی داستانش حضور خواهد داشت.
مشروح این یادداشت را در ذیل میخوانید:
تابستان ۷۴ دانشگاه آزاد واحد دهاقانِ اصفهان قبول شدم، رشته بانکداری. درسخوان نبودم و به دنبال داستان بودم. نخستین داستانم سال ۷۱ در نشریهای چاپ شده بود. از دوران دبیرستان خانه نصرت رحمانی شاعر آمدوشد داشتم و او از «شازده احتجاب» میگفت و از دوستی با نویسندهاش.
از اهالی داستان اصفهان کسی را حضوری نمیشناختم اما نهتنها نامشان را میدانستم بلکه بسیاری از آثارشان را خوانده بودم. از کجا شروع میکردم؟ از روزنامهنگاران شهرم نشانی گرفته بودم: خیابان میر، کتابفروشی آفتاب، احمد میرعلایی. منِ بیست ودوساله، بدون معرف رویم نمیشد به معارفه با مردی که نامش هنوزاهنوز بزرگ است برایم. اما رفتم و دیدمش. فروتن، لبخند بر لب، پذیرا و اخطلاطی گذرا کردم با خجالت. همین و تمام.
با خود گفتم: باقی حرفها باشد وقتی دیگر. با خود نگفتم: وقتی دیگر نباشد. ترم پاییز آغاز شد و استاد زبانم شد دکتر ابوالقاسم سری که عمرش دراز باد. تا خجالت بریزم و پا پیش بگذارم و بگویم اهل داستانم و رفقای دانشگاه گفتهاند اهالی داستان اصفهان را میشناسی، و او استادم احمد گلشیری را معرفی کرد و نشریه زنده رود و احمد اخوت و محمد کلباسی و کتابفروشیهای آقایان مطیعی و اصغر رستگار را معرفی کرد.
نگارنده شهره است به حافظه نزدیکِ بد و حافظه دورِ خوب؛ این قسمت را موبهمو مینویسم. هر کسی میتواند خیالش راحت باشد که محمد کلباسی را در هیچ پیادهراهِ شلوغی گم نمیکند؛ قد بلند، چهارشانه، موی پُرپشت. وقتی دیدمش، بیمقدمه حرف کشید به احمد میرعلایی. پیدا بود لحظهلحظه چه حسرتی میکشد. رفتیم به کتابفروشی وحدت در چهارباغ پایین، نشریه کودک (پوپک) خرید برای فرزندش و بیرون آمد.
حسرت هنوز در نگاه و در صدایش بود، لحظهای به نیمکتِ چوبیِ مدورِ میانِ پیادهراهِ دو خیابان خیره شد و گفت: «احمد به کمال رسیده بود.» ناخودآگاه سر چرخاندم سمت مسیر نگاهش، انگار دنبال میرعلایی میگشتم.
داستان اصفهان
اصفهان تجسد تاریخی دارد، خشک است، گویی زمان میماند، نمیپوسد؛ سنت نیز، حسنها نیز، و البته قبحها نیز. کدامِ این دو خوب است؟ با حضور تاریخ یا بیحضور تاریخ؟ تاریخ عینیِ اصفهان یا تاریخ ذهنیِ رشت؟ سنتهای بد با خوب بروند یا سنتهای خوب با بد بمانند؟
با وجودِ ماندگاریِ کلاسیسیم در اصفهان، مدرنیسم نیز میتواند وسعت بگیرد (اگرچه در برخی زمینهها - به دلایلی که گفته آمد - کندتر). میتوان با مثالهایی از داستانها و علقههای اندیشیدگیِ نویسندگان اصفهان، به گروشِ این جریان به سیاقی با عنوان «مدرن/کلاسیک» پرداخت. همچنین ریشه این گروشِ گاه ناخودآگاه و گاه خودآگاه را تجسد تاریخ دانست. تاریخی که اگر حاکمش بد بود، سبب خیر شد و مسجد و پل و عمارت برجا گذاشت. اگر این امکنه بمانند، برخی از قبحهای سنتش میمانند؛ اگر این امکنهها نمانند، اصفهان نمیماند. گویی روشنفکری اصفهان با نوعِ سویهای که برای ترجمه و تألیف داشته، به دنبال راهکاری برای این انشقاق و ثنویت بوده است.
ژرژ گورویچ، جامعهشناس روسالاصلِ فرانسوی، در کتاب «جبرهای اجتماعی» برخی جبرها را برشمرده است از جمله جبر جغرافیایی. رابطه جبر جغرافیایی و جبر تاریخی، رابطهای دوسویه است؛ میتوان دلایلی برشمرد که تاریخ یک منطقه چه تأثیری بر جغرافیای آن دارد. اما گویی آنسوی معادله، اثرگذارتر است؛ تأثیر جغرافیا برای رقمخوردن تاریخ: به طور مثال منطقهی بینالنهرین و تمدن، خاورمیانه و نفت و استعمار، سوقالجیشِ ایران و دو جنگ بینالملل، و...
چگونه جغرافیایی داشته است اصفهان که تاریخی این چنین پرماجرا از جنگها گرفته تا پایتختبودن برایش رقم خورده است؟ یا که نه، تاریخش چنین جغرافیای آبادی برایش رقم زده است؟ یا که نه، توأمان بوده است؟ مبرهن است که نمیتوان منکرِ این دو تأثیر شد بر جریان هنر و ادبیات یک خطه.
چنین جغرافیایی که بخشی از زیرساختِ تفکرِ هنرمندان را میسازد، چه خصیصهای برای اندیشه نویسندگان و آثارشان رقم میزند؟ برخی از ویژگیهای داستانهای جریان اصفهان از این قرارند:
-اقتصاد واژگان و ایجاز و خست کلام (به دلیل خست آسمان در بارش و نوعی از شیوه تولید آسیایی: تقسیم آب قنات)
- ساختار استقراییِ از جزء به کل رسیدن (به دلیل صنایع مستظرفه گوناگون چون معرقکاری و...)
- درونگرایی شخصیتها و درونارجاعی متن (به دلیل نوع معماری)
شیوه نگرش به تاریخ برای داستاننویس، یادآورِ مماثلهای است از مارشال برمن در کتاب تجربه مدرنیته: رو به جلو دویدن و به پشتسر نگریستن. که یادآورِ مماثلهای است از سارتر درباره خشم و هیاهو در مقاله «زمان در نظر فاکنر»: «میتوان بینش فاکنر را با بینش کسی قیاس کرد که در اتومبیل سرگشادهای نشسته باشد و به پشت سر خود بنگرد.»
وقتی یک تهرانی میگوید میخواهم ادبیات شهری بنویسم، با وقتی که یک اصفهانی یا شیرازی چنین میگوید توفیر دارد. یک تهرانی صبح که برمیخیزد ممکن است با میدانی تازه احداث شده روبهرو شود یا با امکنهای تخریب شده. پس ادبیات شهریاش از حافظهای متغیر برخوردار است. و خواسته یا ناخواسته، «ادبیات شهرداری» را بازتولید میکند. مگر اینکه وارد مقولاتی دیگر شود، از جمله بافت و اتمسفر و روابط شهری. اما برخی شهرهای مدرن، تجسد تاریخ را در خود دارند، متن را وارد حوزه بینامتن میکنند.
جریان داستاننویسی اصفهان و سپس شیراز، همزمان گذشته و اکنون را، متون کهن و مدرن را، به چالش کشیدهاند. در این جریان اگر نویسنده دورنمای اندیشیدگی نداشته باشد، خطرِ بازتولید سنت و ایجادِ ارتجاعِ مدرن تهدیدش میکند و اگر این دورنما را داشته باشد، تجسد تاریخ و تعریض و تعمیق متن و کارکردهای زبانی و ریشهیابی اکنون، در لایهلایهی داستانش حضور خواهد داشت.
سنتِ اندیشیدگی در داستاننویسی اصفهان بر پایه اندیشگان «مدرن/کلاسیک» بوده و به آن ویژگی «جریان» داده است:
محمدعلی جمالزاده، آغازگر داستان کوتاه فارسی، سوادش در شناخت حکایتهای کهن هویداست.
بهرام صادقی، نویسندهای سراپا مدرن، در داستان بلند «ملکوت» به واسازیِ خدا و شیطانِ متون عتیق میپردازد و حتی از کتاب «یکلیا و تنهایی او» نام می برد.
هوشنگ گلشیری، داستاننویسی مدرن، مقالاتی در زمینه متون کهن و حتی ترجمه قرآن دارد و آثاری چون «معصوم پنجم».
تقی مدرسی از تورات در رمان کوتاه «یکلیا و تنهایی او» و هرمز شهدادی از کُلاژِ تاریخ و روایات قدیم در رمان «شب هول» سود جستهاند.
محمد کلباسی شعر «کلاغ» سروده «تد هیوز» را ترجمه کرد و «ادبیات و سنتهای کلاسیک» را بههمراه مهین دانشور. پنج مجموعه داستان مدرن دارد و سخنرانیهایی چون «شاهنامه و انواع شعر» و «رنجِ آز» (نگاهی دیگر به داستان رستم و سهرابِ شاهنامه) و «شاهنامه، پایگاه یگانگی».
منصور کوشان نیز به واسازی ادب کهن گرایش داشت، هم گاه در داستان و هم در ساخت سریالِ «به دنبال سیمرغ» که بازسازی زندگی و آثار شخصیتهای مهم تاریخ ادبیات بود از جمله سنایی، بایزید، عطار، ابوریحان، مولوی، سعدی، ناصرخسرو، ابوسعید و...
جعفر مدرسصادقی که علقهاش داستان مینیمالیستی است، به روانسازی و بازچاپ متون کهن پرداخته است.
رضا فرخفال در داستان «مجسمهی ایلامی» از کتاب «آه، استامبول» به سراغ تاریخ ایران رفته است، همچنان که در پیرایش و استحکام زبانش پشتوانهی نثر فارسی مشخص است.
محمدرحیم اخوت نیز چنین است؛ چه در نثر و چه در فضاسازی و چه در شیوهی استفاده از پیشانینوشت و پانوشت. (که رویکردِ تحشیهنویسیِ متون کهن را دارد و همین رویکردِ بورخس را یادآوری میکند)
علی خدایی با نثرِ روز، از امکنه و اقلیت دینیِ دیروز مینویسد.
ابوالحسن نجفی، مترجمی مدرن که رمان نو را به ایران معرفی کرد، آثاری چون «اختیارات شاعری و مقالات دیگر در عروض فارسی» نوشته است.
حتی کسانی چون احمد میرعلایی و احمد اخوت اگر به شکل مستقیم در این حوزه وارد نشدهاند، اما با ترجمهی بورخس، با آنهمه بینامتن از هزارویک شب و عطار و سایر متون ایرانی، حوائجِ پنهانشان را برآوردند.
کیوان قدرخواه، شاعری مدرن، در کتاب شعر «گوشههای اصفهان» هشتادودو پانوشت از تاریخ و اسطوره ایران دارد و محمد حقوقی شناخت جامعی از شعر کلاسیک فارسی داشت.
شاهرخ مسکوب، که پس از پایان دوره ابتدایی ساکن اصفهان میشود، جستارهایش بر رمان پروست نشان از سواد مدرن او دارد، همچنین بهترین پژوهشها را در مورد شاهنامه و تاریخ و اسطوره کهن ایرانی کرده است.
حضور کسانی چون جلیل دوستخواه مترجم اوستا، به این جریان قوت و غنای آرکائیک میبخشید و بسیارانی از ایندست نویسندگان و شاعران و مترجمان و پژوهندگان.
حالا، رفقای اصفهان داستان و داستان اصفهان نشستهاند روی نیمکتی مدور میانِ چهارباغ پایین؛ گویی به هم پشت کردهاند، اما نه، آنان به شکلی دایرهوار در عرضِ یکدیگرند. شادمانم که داستاننویسِ رشتم و شادمانم هشتسالونیم در اصفهان بودهام، شهری که تجسد سنت را در خود داشته و به مدرنیسم میاندیشده است؛ حتی اگر بهای این راه، هزینهای گزاف باشد که احمد میرعلایی پرداخت.
نظر شما