کتاب «صد روز کُما»، 16 اپیزود کوتاه براساس زندگینامه شهید محسن حججی است که ابراهیم نجفی در قالبی داستانی روایت میکند.
«ذوزنقه»، «برخورد»، «کما»، «ابر و توفان»، «عکس یادگاری»، «انگشتر یادگاری»، «ابرام سیا»، «آقا ضیا»، «تعلیق»، «آشنایی»، «الف،ب»، «شهرک امید»، «جمله کلیدی»، «دفترچه تانک»، «مَخاله» و «کافه 78» عنوانهای 16 داستان این کتاب است.
کُما
«کُما» سومین داستان کتاب است که نویسنده آنرا اینگونه نوشته است: «آدمها میآیند و میروند. مثل مسافران یک ایستگاه. گاهی شادند و گاه پریشان. خیلیهای دیگر هم انگار خستهاند. اینجا هم مثل همان کافهای ست که من با شتاب از آنجا آمدم بیرون. اما نورش خیلی خیلی زیاد است. خودم را میبینم که زیر یک دستگاه، به زورِ کپسول اکسیژن نفس میکشم. خیلیها آمدهاند. کاش بتوانم به نازنین بگویم دنیال کیفم بگردد. کاش نادر اقلا بتواند حرفهایم را بفهمد. میگویند دوقلوها مثل یک روح توی دو تا جسماند. اما نادر انگار فقط توی خودش است نه به اطراف نگاه میکند نه با کسی حرف میزند.
حس کسی را دارم که در حال خداحافظی در فرودگاه باشد و برای عزیزانش پشت شیشههای گیت پرواز دست تکان بدهد و آنها فقط اشک بریزند. چهرههایشان در غم سنگینی فرور فته. انگار هریک برای خودشان رازی دارند. شاید به خاطراتشان با من فکر میکنند. شاید در ناامیدی عمیقی فرو رفتهاند.
حالا به سبکی رسیدهام. دلم میخواهد بار سنگین هستی را روی همین تخت جا بگذارم. همهچیز در سفیدی و مه فرو میرود. حتی آنها که پشت شیشههای مات به بدرقه مسافر آمدهاند.»
انگشتر یادگاری
«انگشتر یادگاری» یکی دیگر روایتهای داستانی کتاب است که در بخشی از آن لحظه اسارت محسن به تصویر کشیده شده است: «پنج مرد به او نزدیک شدند. یکیشان داشت فیلم میگرفت. محسن روی خاک نشسته بود اما توان نداشت بلند شود. زانوانش بیحس بود. موج انفجار اندامهایش را کرخت کرده بود. درست مثل خوابی که در آن یارای حرکت کردن نداشته باشد. زیر لب شروع کرد به ذکر کردن: انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم... یادش میآمد که از هفت سالگی یاد گرفته بود این دعا را بخواند. حالا دشمنان داشتند از راه میرسیدند. محسن بوسهاس بر انگشتر زد و سعی کرد روی دو پایش بایستد.
یکی از آنها سلاحش را روی سر محسن گذاشت و با تحکم گفت: لاتحرک!! بعد با یک دست بدن او را بازرسی کرد. اسلحه را به سمتش گرفت و داد زد: امشی ...محسن راه افتاد. مرد با اسلحه زیر بازویش زد. محسن دستها را روی سر گذاشت. یکی از مهاجمان دستهای محسن را از پشت بست و بازوهایش را هم. محسن به روبهرو خیره شد. مرد از محسن خواست بایستد. محسن به چهرهاش نگاه کرد. صورت تپلی داشت و کمی ریش بر چهرهاش. رنگ پوستش به سرخی میزد انگار التهاب پوستی داشته باشد. مرد اتیکت محسن را که خواند شروع کرد به خندیدن دیوانهوار. انظروا...
عبارت روی اتیکت را به دوستانش نشان داد: جون، خادمالمهدی... کمی مکث کرد و با قنداق اسلحهاش محکم به شانه راست محسن کوبید. محسن سکندی خورد و اما تعادلش را حفظ کرد و روی دو پایش ایستاد. مرد حدود 8-27 سال سن داشت و بهنظر میآمد اسمش عمران باشد. یا اسم مستعارش شاید این بود. گونهی راستش زخمی شده بود و خون از آن جاری بود. یک نفر از مهاجمان با گوشیاش فیلم میگرفت. محسن بیتوجه از کنار او گذشت. یکی دیگر جلو دوربین با حرارت صحبت میکرد. مثل یک خطابه یا رجزخوانی دیوانهوار.
آسمان نیمهابری بود و نور در پس ابرها به رنگ زرد و نارنجی تجزیه میشد. او را به زور سوار وانت تویوتای دوکابینه کردند. پشت وانت یک تیربار دوشکا بود و مسیر خیلی طولانی بهنظر میرسید. آفتاب بالا آمده بود و خیمهها در دوردست در آتش میسوخت.»
نخستین چاپ کتاب «صد روز کُما (با نگاهی به زندگینامه شهید محسن حججی)» در 104 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه به بهای 12 هزار بهتازگی از سوی انتشارات مدرسه راهی بازار نشر شده است.
نظر شما