فرشته نوبخت
حالا که من مخاطب، به مرزهای میانسالی نزدیک میشوم و خاطرات پراکندهام1 با «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ» و «پدر» میآمیزد، گاهی چنان تصاویر در هم ترکیب میشوند که تشخیص اینکه این ردِ چرخهای اتوبوس، روی برف سفید کوچهها، از وسط قصههای ترقی بیرون آمده و در ذهنم نشسته یا از میان خاطرات خودم، سخت میشود. مثل خود زندگی که از یکجایی به بعد، مرزهایش با رویاها و خیالات ما میآمیزد و دیگر مهم نیست ما کدام طرف خط ذهن و واقعیت هستیم. این یعنی، هرچه میگذرد بیشتر به ذهنیت نویسنده و به جهانی که ساخته، نزدیکتر میشوم. انگار آن لذتی که در سالهای نوجوانی از خواندن داستانها میبردم، حالا تبدیل به گودال عمیقی شده که مدام و مدام مرا در خود فرو میبرد.
خیابان خوشبختی، دیگر فقط نام یک خیابان در داستان «پدر» نیست. مجسمههای حیوانات در باغ شمیران، حالا مرا دعوت به ایستادن و تماشا کردن میکنند. من به سایه مرموز درختها، زیر صافترین آسمان جهان نگاه میکنم و در صفحه دو از یک داستان بیست صفحهای، میمانم. روزها و شاید هفتهها میمانم و دیگر پیش نمیروم. حالا میدانم نبایستی اینها را با عجله خوانده باشم. لذتی که آن روزها از بارها خواندنشان میبردم، امروز حل شده در توقف بر روی تکجملهها، تصاویر کوتاه و گاهی حتی یک کلمه. آیا من در حال نزدیک شدن به جهان نویسنده و به کشف مختصات واقعی آن هستم؟ جهانی که قرار است مرا از لذتهای کیفآور، به سرخوشیهای فیلسوفانه نزدیک کند...
واقعیت این است که در زمانهای که شتاب عبور کردن از روی قصهها، مثل بیتفاوتی به خود زندگی است. باید گاهی وسط صفحههای کتابهایی نظیر داستانهای گلی ترقی بمانیم؛ توقف کنیم؛ نفس بگیریم؛ واژهها را سرِ طاقچه معطل کنیم و برویم دنبال بوی ماهی و قهوه و تخمهی داغ و عطر و پودر فرنگ2.
پینوشتها:
- مجموعه داستان، نشر نیلوفر، 1382
داستان «خانهی مادربزرگ»
نظر شما