احمد مدقق، نویسنده افغانستانی میگوید: هر کسی داستاننویسی حرفهای را تجربه کرده باشد میداند کار در کارخانه سنگبری راحتتر از این کار است. نه فقط فضای افغانستان بلکه هر جای دیگر هم همین طور.
درباره پیشینه نویسندگی خود و نحوه نگارش رمان «آوازهای روسی» توضیح بدهید و همچنین بگویید تجربیاتی که از شرکت در مدرسه داستان به دست آوردید چه تاثیری در نوشتن «آرزوهای روسی» داشت؟
اولین داستانی که نوشتم در سال 81 یا 82 بود. برای مجله نوجوان «سلام بچهها». داستانهایی شدیدا احساساتی و تا حدی سانتیمانتال. به شدت هم خاطرات شخصیام را به کار میگرفتم. برای همین به اسمهای مستعار مینوشتم تا رسوایی بیشتر از این از پرده برون نیفتد. شاید مسئولین مجله «سلام بچهها» اولین کسانی بودند که این باور و اعتماد به نفس را به من دادند که تو یک داستاننویس هستی. از اوایل دهه 90 داستان برایم جدیتر شد. به دورههای آموزشی داستان در مدرسه اسلامی هنر در قم رفتم و چند کارگاه دیگر داستانی از جمله کارگاه داستان علیاصغر عزتیپاک در قم و کارگاه داستان بلقیس سلیمانی در تهران. شناختی از داستان افغانستان نداشتم و عزتیپاک مرا با داستان افغانستان آشنا کرد. نمونههایی از داستان افغانستان مثل داستان مردگان محمدحسین محمدی، در گریز گم میشویم از آصف سلطانزاده و ... را برای من به کارگاه میآورد. پاییز سال 94 در مدرسه رمان شهرستان ادب شرکت کردم تا با مشاوره بلقیس سلیمانی طرحی که داشتم بنویسم. مدرسه رمان برای من دو ویژگی فوقالعاده داشت. این اطمینان خاطر را به نویسنده میداد که اگر رمان نوشته شود منتشر میشود و دغدغه نشر آن را نداشتم و دیگر اینکه از مشاورههای منظم و مطالبهگری بلقیس سلیمانی سود میبردم. بلقیس سلیمانی در بسط بعضی فصلها نقش کلیدی داشت و به من بسیار کمک کرد. سالها بود که طرح و ایده «آوازهای روسی» را در ذهن داشتم ولی اگر فرصت شرکت در مدرسه رمان را نداشتم شاید سالها طول میکشید رمان نوشته شود.
درباره تاریخ شکلگیری حوادثی که در رمان به آنها اشاره کردهاید و همچنین مبارزات علیه شوروی که در افغانستان رخ داد، کمی توضیح دهید و اینکه چرا این برهه زمانی را برای روایت خود انتخاب کردید؟
همزمان که داستاننویسی برایم جدیتر میشد، خاطرات شفاهی جهاد افغانستان را جمع آوری میکردم. داستاننویسها بهانهگیر هستند و من میدیدم هر خاطرهای که جمع میکنم بهانه یک داستان فوقالعاده است که حتی برای خود افغانستانیها جذاب است. ولی کسی به فکرش نیست. در سالهای بعد از کودتای کمونیستی و جهاد افغانستان علیه شوروی سابق دو اتفاق مهم افتاد. طالبان آمدند و بعدش نیروهای ناتو. به نظر میرسد خود سوژه طالبان آنقدری جذاب بود که سالهای قبلترش یعنی دهه 60 به حاشیه برود. دوست داشتم از سالهایی بگویم که کمتر گفته شده ولی درواقع ریشه و زمینه تمام اتفاقات سیاسی و اجتماعی بعدش است.
در رمانهایی مانند «بادبادکباز» از خالدحسینی خوانندگان کمابیش یک تصویر ذهنی از افغانستان و شرایط حاکم بر آن در ذهن خود متصور میشوند، فکر می کنید این تصویرها چقدر به واقعیتی که شما به عنوان نویسنده افغان شاهد آن هستید نزدیک است؟
از خالد حسینی فقط موفق شدهام بادبادکبازش را بخوانم. افتتاحیه نوستالژیکی دارد با حال و هوای هندی. میشود گفت این تصویر غیرواقعی است؟ واقعیت این است که کابل در گذشته و حتی الان بسیار متاثر از فرهنگ هند است. غذاهای ادویهدار و پر فلفل، پیراهنهای دامندار، موسیقی هندی، دکانها و ... خالد، کودکی و نوجوانیاش در کابل گذشته و تجربه زیستی دارد و به نظرم موفق شده از گذشته کابل تصویری مهربان، پرقصه و نوستالژیک به مخاطبش بدهد. یک گذشته بدون جنگ که دغدغه کودکانش یکهتازی در بادبادکبازی است. ولی داستان به دوره طالبان و دهه 70 که میرسد انگار باز نگاه رسانهای شده و طالبان به عنوان یک فرهنگ -ولو منحط- روایت نشده. بیشتر شبیه یک گروه گانگستری درآمده. با این حال در زمانهای که در داستانهای افغانستان همه مردها خشن هستند و همه زنها تازیانهخور، بادبادکباز تصویری متعادلتر داده و از این حیث قابل تحسین است.
بین نویسندگان افغانستانی در حال حاضر، طبیعیترین و نزدیکترین تصویر به جامعه افغانستان را به نظرم آصف سلطانزاده دارد. در رمان سینماگر شهر نقره، اواخر دهه 70 و سلطهطالبان در روستایی را روایت میکند. ببینید چطور به آدمهای روستا و عسکرهای طالب نزدیک شده. این کار از آصف برمیآید که با گوشت و پوست خود جامعه افغانستان را درک کرده و بعد فرزانهوار داستان نوشته. نه اینکه داستان را ظرفی برای تخلیه کینهها یا خوشامد رسانهها قرار بدهد.
استفاده از فضاهایی که برای خوانندگان غیرافغان کمی نامانوس به نظر میرسد، ریسک نبوده؟ فکر میکنید تا چه حد در خلق این فضاها موفق بودهاید؟
به عنوان ریسک به آن نگاه نمیکردم. از زبان بعضی خوانندههای رمانم شنیدم که گفتند ریسک بوده. ولی من به عنوان برگ برنده به آن نگاه میکردم. هم فضاهای تازه از افغانستان، هم زبان فارسی افغانستانی که تلاش کردم به کار بگیرمش. ولی حواسم به مخاطب ایرانی بود. برای همین زبانی به کار بردم که حس و حال فارسی افغانستان را داشته باشد ولی حتی یک پانویس هم نیاز نداشته باشد. اکثر بازخوردهایی هم که گرفتهام از تازگی فضا و زبانی که با آن مواجه شدهاند ابراز رضایت کردهاند.
در خلق این اثر تا چه حد از تجربیات زیستی خود بهره بردهاید و به نظرتان آیا یک نویسنده غیرافغان تنها با مطالعه و تحقیقات میدانی میتواند در خلق اینگونه فضاها موفق باشد یا خیر؟
خب این دو سوال است. از دومی شروع میکنم. به نظرم کسی نمیتواند بگوید نه. چون واقعا دلیلی ندارد. ولی هرکسی داستاننویسی حرفهای را تجربه کرده باشد میداند کار در کارخانه سنگبری راحتتر از این کار است. نه فقط فضای افغانستان بلکه هر جای دیگر هم همین طور. مثلا یک ایرانی چطور میتواند با مطالعه و تحقیقات میدانی درباره ژاپن بنویسد؟ نهایت میشود داستان یک ایرانی درباره ژاپن نه یک داستان ژاپنی. و درباره قسمت اول سوال هم باید بگویم: آوازهای روسی، رمانی عاشقانه است در بستر تاریخ معاصر افغانستان، در سالهای دهه 40 و 50 خورشیدی. بینیاز از مطالعه و تحقیق نبودم. با بسیاری از همشهریهایم چه در ایران و چه در افغانستان که سابقه جنگ و جهاد داشتند مصاحبه کردم و صدایشان را ضبط کردم. آرشیو روزنامههای آن زمان را زیر و رو کردم، کتابهای خاطرات تودهایهای افغانستان و هرچه بویی از آن دوره را میداد، بو میکردم؛ اما در فضاسازیها و توصیف صحنهها از تجربههای زیستی سود بردم.
در حال حاضر چه اثری در دست نگارش دارید؟
غیر از آوازهای روسی، دو کار بلند دیگر هم دارم که فعلا منتشر نشده. «آتشگاه» که رمان نوجوان است را قبل از آوازهای روسی نوشتم و میشود گفت از بعضی جهات به فضاهای آوازها نزدیک است و رمانی به نام بیزبانی که در همین روزهای اخیر تمامش کردم. بیزبانی نیمی در ایران و نیمی در افغانستان است و تا حدی به دغدغههای مهاجرت نزدیک شده ولی نه به تمامی. امیدوارم کار بعدیام درباره یک انسان مهاجر افغانستانی در ایران باشد.
گفتنی است آوازهای روسی نوشته احمد مدقق از سوی انتشارات شهرستان ادب در سال 1396، با قیمت 19000تومان و در 1000نسخه منتشر شده است.
نظر شما