در ابتدا توضیحاتی را درباره جان لاک و جایگاه او در فلسفه غرب ارائه کنید.
من در یکی از آثارم با عنوان «فلسفه و تجدد» درباره جان لاک سخن گفتهام. او یک متفکر انگلیسی است و من تعمداً عنوان فلیسوف را برای او به کار نمیبرم چون او فلسفه نخوانده و بیشتر به طب و علوم تجربی توجه کرده است اما افکار فلسفی هم دارد. لاک چهره معروف انگلیسی در قرن هفدهم میلادی است که در سال 1632 میلادی متولد و در سال 1704 میلادی از دنیا رفت بنابراین سالهای پایانی عمر او در قرن هجدهم سپری شده است.
جان لاک چندین اثر تاثیرگذار و معروف دارد که در تحولات قرن هجدهم نقش مهمی را ایفا کرد؛ نخستین کتاب او «انسان چگونه آگاه میشود؟» است؛ این کتاب درباره نحوه شناخت ذهن انسان است و اینکه او چگونه به آگاهی میرسد بنابراین این اثر او نوعی فلسفه شناخت و بحث المعرفه است.
استاد یکی از وجوه شخصیتی جان لاک که او را معروف کرده نظرات سیاسی اوست به گونهای که حتی او را فیلسوف آمریکایی دانستهاند در این باره توضیح دهید؟
جان لاک در اواخر قرن هفدهم رساله دومش را درباره حکومت مینویسد چون او دو رساله درباره حکومت داشته که دومی اهمیت بسیاری دارد و بخش اعظمی از شهرت او به دلیل این رساله است. قوانین حقوق بشر آمریکا بر اساس این کتاب جان لاک نوشته شده و حتی برخی از جملات او را میتوانید در اعلامیه حقوق بشر ببینید از همین جهت او را فیلسوف آمریکایی نامیدهاند.
همچنین در انقلاب کبیر فرانسه نیز که در قرن هجدهم رخ داد نظرات او بسیار تاثیرگذار بود و بسیاری از انقلابیون تابع او بودند. البته در میان انقلابیون فرانسوی آنها که بسیار افراطی بودند به روسو تاسی میکردند و آنها که کمتر افراطی بودند از جان لاک تبعیت میکردند. البته باید در نظر داشت که به لحاظ اعتقادی بین آرا لاک و روسو ارتباط وجود داشت و حتی روسو نیز در برخی زمینهها تحت تاثیر لاک بود.
یکی از مهمترین نظراتی که لاک بیان کرده در بحث فلسفه شناخت این است که آگاهی از طریق حس بهوجود میآید و از همین منظر درست در مقابل دکارت عقلگرا قرار میگیرد. درباره این تقابل و نیز اینکه شما در کدام سوی جریان قرار میگیرید سخن بگویید.
جان لاک میگوید ما صرفاً و انحصاراً از طریق حس شناسا میشویم و از همین جاست که با دکارت فرانسوی تقابل پیدا میکند چراکه دکارت عقل را مبنای شناخت قرار میدهد و میگوید حس برای شناخت کافی نیست اما لاک معتقد است وقتی دادههای حسی به ذهن ما خطور میکند به تصورات تبدیل میشود و بعد بر اساس آن تداعی صور نفسانی شکل میگیرد بدین معنی که دو حسی که با هم شباهت یا تباین دارند و یا حسهایی که یکی بعد از دیگری نزد ما رخ میدهند، تداعی صور نفسانی را در انسان بهوجود میآورند و همین امر موجب شناخت در ذهن انسان میشوند.
برای درک بهتر مثالی میزنم! ما میگوییم حرارت موجب انبساط میشود چرا؟ چون پدیداری حرارت را قبل از پدیداری انبساط درک میکنیم همین نزدیکی دو پدیدار موجب میشود که بگوییم اولی علت دومی است پس نزد جان لاک منشا شناخت علیت هم حس است. بنابراین برای جان لاک و بعد از او هیوم اصالت با عقل نیست بلکه با حس است. قبل از جان لاک هم در اواخر قرن 16 و اوایل قرن 17 متفکر بزرگ انگلیسی که تجربهگراست یعنی فرانسیس بیکن این نظر را بیان میکند و میتوان گفت که جان لاک دنبالهرو اوست اما به صورت افراطیتر!
پس در یک جمعبندی میتوان گفت که جان لاک اصالت را با تجربه و حس میداند و معتقد است تجربه حسی است و بر اساس شباهت یا تفاوت بین حسها، تصورات با هم ترکیب شده و در نهایت ما جهان را شناسایی میکنیم. از همین منظر او هیچ چیز را نزد انسان فطری نمیداند بلکه به اعتقاد او و هیوم همه چیز اکتسابی است. این نوع فلسفه در مقابل فلسفه دکارت قرار دارد که میگوید عقل اصالت دارد. بیکن میگوید: «عقل باید سر تعظیم مقابل طبیعت فرود بیاورد» چراکه هر چه عقل دارد از طبیعت میگیرد و برای اینکه بتوانیم به طبیعت مسلط شویم باید عقل ما برای شناخت آن سر تعظیم جلوی طبیعت فرود آورده و بعد با اطلاعاتی که از طبیعت میگیرد به آن مسلط شود. او در اینجا عقل آزادی که از خود انسان باشد را نفی میکند و جان لاک و هیوم هم به شکل افراطیتری از او تبعیت میکنند و حتی به جایی میرسند که علیت را به عنوان یک امر عقلی قبول نمیکنند و میگویند علت تا وقتی وجود دارد که تجربه جدید حسی خلاف آن را اثبات نکند پس خود علیت هم تجربی است.
من در مقابل این سخنان انتقاداتی دارم چراکه نمیتوان به آسانی از کنار عقل گذشت و بالاخره باید تجربه را فهمید! نمیتوان عقل را کنار گذاشت و آن را انکار کرد. کسی که از فلسفه جان لاک استفاده کرد کانت است و تاثیر آثار لاک و هیوم را در کارهای کانت میتوانید ببینید به گونهای که کانت میگوید هیوم مرا از خواب جزمی بیدار کرد! ما اگر به کانت اقتدا کنیم میبینیم که او میگوید این سخن لاک و هیوم را میپذیرد که آغاز با تجربه است اما علاوه بر آن باید فاهمه را اضافه کرد! من هم متاثر از سنت آلمانی و کانت هستم و معتقدم این چنین است!
با این وجود لاک را همچنان میتوان از چهرههای تاثیرگذار عصر روشنگری دانست.
قطعا همین طور است! در عصر روشنگری غربی و تحولاتی که در آن ایجاد شد مانند نگارش دایرهالمعارفی که تمام علوم انسانی را جمع کرد یا پیدایش چهرههایی چون دیدرو، هیوم و... قطعا حضور لاک مهم است. او پشت پرده عصر روشنگری است و در زمینههای اجتماعی، سیاسی، علمی و... خط میدهد! چه با او موافق باشیم یا مخالف از لحاظ تاریخی او در کل اروپا و آمریکا تاثیرگذار است تا آنجا که حقوق بشر آمریکا از او تاثیر میگیرد!
جان لاک را به نوعی پدر لیبرالیسم میدانند نظرات او درباره لیبرالیسم بیشتر در چه وجهی تئوریزه میشود؟
بله آنچه که به عنوان لیبرالیسم و به اعتقاد من «اصالت آزادی» وجود دارد متعلق به لاک است با این وجود لاک لیبرالیسم را به معنای آزادی در تجارت میداند. اما در اینجا هم نقدی به او هست! آزادی لوحی سفید است اما در لیبرالیسم لاک نوعی نژادپرستی وجود دارد که هنوز هم در آمریکا هست!
استاد چرا جان لاک نسبت به سایر فیلسوفان کلاسیک در ایران مانند کانت، دکارت و ... مورد توجه نبوده بدین معنی که کمتر درباره او نوشته شده است؟
چون شاید به آن شکلی که ما در دانشگاه کار فلسفی میکنیم او را فیلسوف نمیدانیم به هر حال جان لاک بیشتر یک طبیب است اما قطعا نظرات فلسفی هم دارد که بسیار مهم است و برای شناخت غرب او را هم باید شناخت. من هم او را بسیار مهم میدانم نه به دلیل تخصص فلسفیاش چون حرفهای عامه پسند هم زیاد دارد بلکه به این دلیل که نمیتوان از افکارش به راحتی گذاشت. او مانند کانت نیست که بتوان با خواندن آثارش گشایش ذهنی یافت اما نظراتش بیشتر نوعی از روانشناسی کاربردی است و البته سیاستش هم برنامهریزی شده برای غرب است. در حالی که روسو از این جهت عمیقتر است و مسایلی که مانند تقسیم کار، تقسیم سرمایه و ... یبان میکند ما را به تفکر وامیدارد. با این وجود باید گفت عصر روشنگری همان جان لاک است چون روشنگری از سنت انگلیسی برخاسته و بعدها به فرانسه و آلمان و ... رفته است.
نظر شما