وی. اس. نایپول، نویسنده انگلیسی، برنده جایزه بوکر سال 1971 و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 2001 در سن 85 سالگی درگذشت. به همین بهانه بخشی از سخنرانی وی در مراسم دریافت جایزه نوبل ادبیات را با هم مرور میکنیم.
پروست خیلی خوب تفاوت یک نویسنده را به عنوان یک نویسنده یا نویسنده به عنوان موجودی اجتماعی را به نگارش درآورده است. عقایدش در این باره در مجموعه مقالاتش تحت عنوان «علیه سِنت بو» آمده است.
سِنت بو، منتقد فرانسوی قرن نوزدهم اعتقاد داشت برای درک بهتر یک نویسنده باید بخش بیرونی و جزئیات زندگی فرد را دانست. البته استفاده از نویسنده برای درک اثر کار درستی نیست. بیتردید همینطور است. اما پروست این کار را بسیار متقاعدکننده انجام داد. پروست مینویسند: «این روش سنت بو از یاد برده است که آشنایی به خود تا چه اندازه آموزنده است: اینکه کتابِ محصولِ نویسنده به عنوان یک انسان متفاوت از فردی است که در فعالیتهای روزانه و زندگی اجتماعیمان نشان میدهیم. اگر تلاش کنیم این خودِ متفاوت را درک کنیم و بار دیگر بسازیمش شاید به آن برسیم.»
همه جزئیات زندگی، پیشفرضها، و دوستیهایش میتواند سازماندهی شده باشد اما راز نوشتن همچنان باقی میماند. هیچ سند یا مدرکی، هر چقدر جذاب، نمیتواند ما را به این مرحله برساند. زندگینامه یک نویسنده یا حتی خودنوشتنامه هیچوقت کامل نیست.
من همیشه به حس ششم خود اعتماد کردهام. در آغاز این کار را کردم و هنوز همین طور است. نمیدانم در آینده چه اتفاقی رخ خواهد داد یا در کتاب بعدی چه خواهم کرد اما همیشه به حسم اعتماد کردم تا موضوعی جدید برایم بیابد و سپس بر اساس همان حس نوشتهام. وقتی شروع به نوشتن میکنم ایدهای دارم، فرمی دارم اما همیشه چند سال پس از نوشتن کتابم میفهمم دقیقا چه نوشتهام.
هر کتاب، مخصوصاً کتاب داستان با حس ششم من رو به جلو میرود و از آنچه قبلاً نوشتهام بهره میگیرد و از میان خاکستر آثار قبلی به دنیا میآید. احساس میکنم در همه مراحل زندگی ادبیِ من هر کتابِ جدید دربرگیرنده همه آثار دیگرم بودهاند.
شاید به دلیل گذشتهام چنین شده است. گذشته من در آغاز به شدت ساده و سپس به شدت گیجکننده است. من در ترینیداد به دنیا آمدم. جزیره کوچکی که در دهانه روخانه اورینیکویِ ونزوئلا قرار دارد. بنابراین ترینیداد به طور کامل بخشی از آمریکای جنوبی یا کارائیب نیست. وقتی من در سال 1932 به دنیا آمدم حدود 400 هزار نفر جمعیت داشت که 150 هزار نفرش هندی بودند. هندوها و مسلمانانی که اصالتاً چوپان بودند.
جامعه کوچک من اینگونه بود. این حجم مهاجرت از هند پس از سال 1880 رخ داد. مهاجرین طبق قرار دولتهای دو کشور پنج سال به دولت خدمت میکردند و پس از آن تکهای زمین، فکر میکنم 5 هکتار، یا بلیتی برای برگشت به کشور خود دریافت میکردند. این قرارداد در سال حضور 1917 و به رهبری گاندی ابطال شد. شاید به همین دلیل و دلایل دیگری دیگر به کسی زمین داده نشد و این گروه از مردم فقیر شدند. در خیابان میخوابیدند و من در کودکی همیشه میدیدمشان. البته آن موقع درک نمیکردم که این آدمها فقیر هستند و بعدها متوجه شدم. ذهنیت بدی نیز در من ایجاد نکردند. این اتفاق بخشی از ظلم استعماری آن دوره بود.
دانش در انتظار یک کودک فرانسوی است. دانشی که به طور غیرمستقیم از زبان رهبرانش، تلویزیون، و رادیو به دست میآورد. یا در مدرسه و آثار چند نسل از نویسندگان، که در متون مدرسه آورده میشود، ایده خوبی از فرانسه و فرانسویها به کودک میآموزد.
اما در ترینیداد یک کودک باهوش مثل من هم در میان تاریکی گیر میکند. مدرسه هیچچیر به من نیاموخت. ذهن من پر از حقایق و فرمول بود. همه چیز باید حفظ میشد و همه چیز برای من انتزاعی بود. هنوز هم باور نمیکنم که هدف خاصی پشت تصمیم مدرسه وجود داشت. آموزش استاندارد را ارائه میکردند اما با پیشینه اجتماعی محدودی که داشتم امکان ورود تصورم به جوامع دیگر وجود نداشت. عاشق ایده کتابها بودم اما خواندنشان برایم سخت بود. در بهترین شرایط نوشتههای آندرسون و ایسپ را میفهمیدم که ماندگار بودند اما خاص نبودند. در بالاترین دوره کالج توانستم آثار مولیر را بفهمم که آن هم شاید به دلیل شباهت آثار مولیر به قصههای شاهپریان ممکن شده بود.
حالا دیگر در انتهای حرفهام قرار دارم. خوشحالم کاری را انجام دادهام که میخواستم و خودم را تا جایی که میتوانستم به این سمت هُل دادم. به دلیل اینکه با حس ششم خود مینویسم و همچنیی به خاطر طبیعت گمراهکننده نوشتههایم هر کتاب برای من برکتی آورده است. هر کتابی که نوشتم شگفتزدهام کرد. تا لحظهای که شروع به نوشتن کردم نمیدانستم چنین چیزی در من وجود دارد. معجزه بزرگ من این بود که بالاخره شروع کردم. احساس میکنم-و همچنان این اضطراب در من وجود دارد- که اگر شروع نمیکردم هیچوقت وارد این مسیر نمیشدم.
پایان حرفم را مانند آغاز با سخنی از پروست به پایان میرسانم. «چیزهای زیبایی که در صورت وجود استعداد مینویسیم در درون ما هستند، نامعلوم، درست مانند خاطره یک ملودی که در ذهنمان جاری است اما توانایی اجرایش را نداریم. افرادی که همیشه به خاطره مبهم از حقیقتی فکر میکنند که هیچگاه خبری از آن نداشتند بااستعداد هستند...استعداد درست مانند خاطرهای است که در نهایت اجازه میدهد موسیقی نامعلوم و مبهم را به خود نزدیک کنند، آن را خوب بشنوند و بنویسند.»
پروست به استعداد اعتقاد داشت. من اما به شانس و پشتکار زیاد اعتقاد دارم.
نظر شما