بازدید مدیرعامل خانه کتاب از یک کتابفروشی 22ساله؛
داستان نشر حافظ و عباس جهانگیری/ دچار یعنی عاشق...
سال 62 دومین کتابفروشی انتشارات حافظ در خیابان دماوند تهران به دست عباس جهانگیری پا گرفت و امروز مرد 72 ساله نشر ایران با تکیه بر گذشته و خسته از جان کم رمق نشر به آینده فکر میکند.
قصه زندگی، مثل بافتن است: با عشق که ببافی، دست آخر تنپوشت، برازنده میشود. عباس جهانگیری از آن روزگار که کمر همت بست تا کتابهایش برای هر مشتاق هنر، کارآفرین و منبع درآمد باشد، کار خود را آغاز کرد. حالا که مویی سپید کرده، از حریفان جدید میگوید. رقبای تازهنفس که پنجهدرپنجه نمیشوند و بهچشم نمیآیند اما نفس کتاب کاغذی را بند آوردهاند؛ قاچاقچیان نوظهور که امروزه به یاری اینترنت، پای مشتریان انتشارات بینالمللی حافظ را از کتابفروشی بُریدهاند:
ـ منطقه 13 همین یک کتابفروشی را دارد. 22 سال پیش افتتاح شد اما هنوز پاتوق نشده. همه میآیند، بهبه و چهچه میگویند اما خبری از حمایت نیست.
تقصیر کسادی بازار کتاب را بیشتر از بوق و کرنای کنکور و تولد قارچگونه ناشران کمک آموزشی، به گردن فضای مجازی میاندازد.
چرخ کتابفروشی با حسابِ دودوتا چهارتا، نمیچرخد. چند باری تصمیم گرفته تعطیل کند اما...:
ـ اگر مِلک مال خودمان نبود نمیتوانستیم ادامه بدهیم.
400 متر کتابفروشی حاج آقا جهانگیری از کتابهای خود انتشارات بینالمللی حافظ و چند ناشر دیگر پُر شده. کتابها را به جلد چیدمان کردهاند. کودک و نوجوان، شعر، اطلاعات عمومی دورتادور در قفسهها چیده شده است. وسط کتابفروشی هم بیشتر کتابهای انتشارات حافظ است.
وقتی کمکم بازار -که زمانه رسمش را عوض کرده- آن روی سکه را به اهالی نشر نشان داد، حاج آقا برای حفظ نشر حافظ که سال 62 تاسیس کرده بود، دست بهکار شد. برای معرفی کتابهایش، خود پیشقدم شده؛ از موسسه خیریه محک تا سازمان امور زندانها. از جنس فرهنگ و کتاب با همه گفته و اما همراهی ندیده است:
ـ متاسفانه کسی برای فرهنگ هزینه نمیکند.
لحنش میگوید که درد میکشد. دلش هرآینه از فضای خالی قرائتخانه کتابفروشی میسوزد و حالا که رو بهروی نیکنام حسینیپور؛ مدیرعامل موسسه خانه کتاب نشسته، زبان به گلایه میگشاید و از بیخبری جوانانی که عمرشان پای قلیان هدر میرود میگوید:
ـ از میدان امام حسین تا خیابان خاقانی 12 قهوهخانه هست و جوانان بهجای استفاده از فضای کتابفروشی در این قهوهخانهها جمع میشوند. همه تسهیلات این جا هست، اما رونقی نیست.
برای زنده نگه داشتن کتابفروشی یا حفظ ضربان قلب حرفهاش به مُد این روزهای نشر، هم فکر کرده است. دلهره از هزینههای سنگین مانع شده تا ایده کافه کتاب را عملی کند.
وقتی از تغییر و تحول حرف میزند، ترس به چشمانش میدَود. دلهره دارد از ناتوانی اداره تازهواردها که حتی لبخند آرامش نیز برای پنهان کردنش چندان کارساز نیست. ریشه همه این ترسها هزینه و پول است. با وجود همه اینها، باور دارد که برای زنده ماندن باید به پیش رفت.
بهانهها برای ادامه راه کم نیستند اما نگاه به گذشته است که چشمان مدیر انتشارات بینالمللی حافظ را روشن میکند. مثل وقتی که از عنوان چهارمی انتشارات حافظ در بین اعضا کتابخانههای عمومی کشور میگوید.
کتابهای حافظ را آن سوی آبیها هم پسندیدند. آلمانیها، ژاپنیها، انگلیسیها، روسها، هندیها و مردم بلاروس حافظ را میشناسند. آنقدر که از جهانگیری در نمایشگاه کتاب این کشورها تقدیر کردهاند:
ـ 12 بار به تنهایی در نمایشگاه کتاب ژاپن شرکت کردم اما هیچ وقت دربارهاش حرف نزدم. در نمایشگاه کتاب بلاروس هم دو بار بهعنوان ناشر نمونه معرفی شدم.
علاقه به فرهنگ ایرانی را دلیل توجه خارجیها به غرفه انتشارات حافظ میداند و برای معرفی فرهنگ و ادبیات ایران با پشتوانه تحقیق و مطالعه میدان جهانی را تجربه کرده است:
ـ بدون هیاهو تلاش کردم اما حالا، دچار مشکل شدهام.
به انتهای کتابفروشی رسیدهایم. در حالیکه با نگاه و دست به کتابهای قفسههای پایانی اشاره میکند، حرف را به نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران میکشاند. کمر را بیشتر صاف میکند که نشانه رضایت از این دوره است:
ـ امسال مردم در نمایشگاه کتاب تهران با فهرست عناوین کتابهای ما به سراغ غرفه انتشارات حافظ میآمدند.
دعوتمان میکند به دفتر کارش. اتاق عباس جهانگیری، طبقه دوم کتابفروشی است. میز کار، کنار پنجره شیشهای قرار دارد. میتوان کتابفروشی و مشتریها را از قاب این پنجره دید.
کتابفروشی انتشارات حافظ مشتری دائمی ندارد. شاید همسایگیاش با سفرهخانه و مغازه تعمیرات ماشین، حافظ را به چشم مردم نمیآورد. کتابفروشی 22 ساله حافظ که امروز سوت و کوریاش، دلسرد کننده شده شاهد گذران عمر جهانگیری بوده که زجر عاشقانهای را برای حفظ ثمره عمرش به جان خریده و در این تقویم زندگی موی سپید کرده:
ـ مجبور شدم خانهام را بفروشم تا اینجا را سرپا نگه دارم. اگر ملکی که من فروختم ماندگار بود، الان پاسخ همه نیازهای من را میداد.
وقتی برای دیدن چاپخانه انتشارات راهی زیرزمین میشویم، فروشنده جوان در کتابفروشی کار دو مشتری را راه انداخته است.
در بزرگ و مستقل چاپخانه به خیابان پشتی کتابفروشی راه دارد. بوی رنگ و چسب و مقوا نفست را تنگ میکند اما سکوت دستگاههای چاپ و بیکاری کارگر جوان، نفس تنگیات را عمیقتر میکند.
مرد 72 ساله نشر ایران برای بدرقه تا در خروج همراهیمان میکند و من فکر میکنم: دچار یعنی عاشق...
نظر شما