سینا دادخواه در شاهراه، فقط یک آینه جلوی زندگی نمیگیرد. به خواننده نمایی کلی از بودن را نشان میدهد و توصیه میکند، دقیقتر به اتفاقات پیرامون خود نگاه کند.
شاهراه، بر خلاف زیباتر، پیرنگ محور نیست. داستان مبتنی بر خردهروایتهایی از زندگی پسر نوجوان ساکن تهران است. شاید دو تا سه سال مهم شکلگیری شخصیت راوی داستان، در این کتاب واکاوی میشود، سالهای مهم بلوغ که جزء به جزء و لحظه به لحظهی آن در چگونگی شکلگیری شخصیت سپهر تاثیرگذار است. اتفاقهای فشرده این سالها شاید برای نگارش داستانی مهیج و دراماتیک در یک کتاب 321 صفحهای، از اتفاقات معمول روزمره فاصله نمیگیرد اما برای سپهر، شاهراه اصلی زندگی او را رقم میزند و مسیر زندگیاش را میسازد. مرگ پدر سپهر، موفقیت او در شنا، ازدواج مجدد مادرش و بیماری طولانی او، به خودی خود مسالهی سپهر نمیشود، بلکه حواشی آنها و شناختی که به سپهر اعطا میشود او را از آستانه بلوغ رد میکند و به بالغی واقعبین بدل میکند. برای مثال، ضربهای که سپهر از دزدی به ظاهر کماهمیت کیف پول توسط پدرش میخورد، از مرگ پدر، سهمگینتر است. شاهراه از همین جزئیات ریز و خرد، از شن و ماسههای ریز اتفاقات کوچک که با قیر زندگی به هم متصل میشوند، آسفالت میشود.
فصلهای کتاب بر خلاف اغلب داستانهای ایرانی، نامگذاری شدهاند. گاهی این نامها مضمون و یا حادثهی محوری فصل را نشانه گذاری میکنند مانند «فیلمبرداری» یا «کارگاه سه روزه» و گاهی صرفا اشارهی ظریفی دارند به جزئیات مانند «کلاه»! شاید نویسنده با این نامگذاری سعی داشته به خواننده بگوید، در این داستان، تنها وقایع اصلی نیستند که اهمیت دارند، بلکه کوچکترین جزئیات را نباید دستکم گرفت. با توجه به مضمون داستان، که شاید ستایشی باشد برای زندگی، از ریز و خرد اتفاقات کم اهمیت تا مصیبتها و موفقیتهای بزرگ آن، خواننده نیاز دارد مدام توجهش را به تمام جزئیاتی که در داستان به آنها اشاره شده معطوف کند. خوراکیها، اشیا و لباسها، با دادن اطلاعات کامل از رنگ، جنس، برند و اندازه توصیف میشوند. شاید این توصیفات به نظر بیاهمیت بیایند و صرفا برای کسانی که دوران نوجوانیشان هم زمان با دوران روایت داستان بوده است، نوستالژیوار، لذت یادآوری خاطرات آن زمان را تداعی کند، اما برای سپهر، همین جزئیات یعنی آجرهایی که ستون زندگیاش با آنها بنا شده است.
این جزئیات و توصیفات در مکانهای شهری نیز نمود پیدا میکند. در دو رمان اول دادخواه، ارائه توصیفات مکانهای شهری، آثارش را در زمره داستانهای شهری قرار داد ، که به زعم برخی از منتقدین به دلیل بسنده کردن نویسنده به ارائه اطلاعات، دلیل مناسبی نبود. اما در شاهراه، دادخواه بالاخره از ظاهر و شکل و مسافتها عبور میکند و به روح شهر چنگ میاندازد و اینبار به درستی میتوان داستان او را نمونه موفقی از ادبیات شهری دانست. برای مثال، خانه قدیمی امیرآباد، با سابقه نوستالژیک و قدمتی که به پیش از انقلاب برمیگردد، تنها یک مکان جذاب و پرخاطره نیست. قناتهایی که زیر خانه ممکن است وجود داشته باشند میتوانند نمادی از زیربناهای فراموش شده شهر باشند. شاید شهر بدون در نظر گرفتن پیشینه و تاریخچه، تنها به پوستهای تبدیل شود. اما شهر با مردمانش، با زندگی که در آن جریان دارد، روح میگیرد و شهر، مانند شاهراهی، زندگی مردمان شهر را مثل خونی سرخ و حیاتی در خود جاری میسازد. دادخواه در این کتاب به خوبی توانسته این ارتباط حیاتی را بین شهر، مردم شهر و زندگیشان به تصویر بکشد. جزئیات مکانهای شهری با اتفاقاتی که در آنها رخ داده و رخ میدهد، پیوند میخورد و همین میشود که نمازخانه موزه فرش، به جای اینکه صرفا دادن اطلاعات درباره معماری موزه باشد، روح انفرادی خود را جلوهگر میسازد و به مکانی برای شهود تبدیل میشود.
حجم رمان شاهراه نسبت به آثار پیشین نویسنده و آثار همسبک در ادبیات داستانی ما، بیشتر است. نگارش رمانی کم حادثه که از خردهروایت تشکیل میشود و ساختار ضد پیرنگی دارد، ممکن است نویسنده را با خطر اطناب روبرو و خواننده را از خواندن داستان منصرف کند. اما بزرگترین سلاح دادخواه در اینجا به کمک او میآید و یک تنه، بار جذابیت کتاب را با موفقیت به دوش میکشد: نثر! نثر شاهراه هوشمندانه و شیرین است، گاهی شاعرانه، گاهی لوند و در بیشتر جاها صمیمانه و روان. اصطلاحات و جملات کتاب، با دقت انتخاب و ساخته شدهاند و اگر داستان به شکلی نوشته شده که هر خوانندهای بگوید «این قصه را من هم میتوانستم بنویسم!» اما نثر به گونهای است که اغلب در دل اعتراف میکنند «هرگز نمیتوانستم این طوری بنویسم!». معمولا نثرهایی از این دست برای نوشتن داستان های ژانری و پر حادثه استفاده نمیشوند و بعضی منتقدان بر این باورند که نثر داستان باید ساده باشد. مساله نثر در شاهراه، صرفا استفاده از کلمات نبوده، دادخواه در شاهراه «میگوید» و «نشان» نمیدهد. با همین نثر طناز که یکدست از ابتدا تا انتهای رمان با آن مواجه میشویم، نظرات، اندیشهها و قضاوت راوی را از خود، اطرافیان و جهان پیرامونش میخوانیم. و چه کسی میتواند بگوید از خواندن چنین نثری، آکنده به نظریات فلسفی نئو کلاسیک لذت نمیبرد؟
شاهراه یک رومانس خانوادگی است. داستان یک خانواده سه نفره که پدر با بیماری سرطان از دنیا میرود. رابطه بین افراد این خانواده با همان جرئیاتی که ذکر شده، هوشمندانه و دقیق پرداخته شده است. شخصیت زیور، مادر خانواده شاید یکی از بهترین شخصیتپردازیهای زن ایرانی در سالهای اخیر باشد. زن ایرانی ترک که هم همسر است، هم مادر و هم خودش! هم برای کار شخصیاش (واردات جنس از کیش) اهمیت قائل است، هم برای همسری که بیمار است و هم پسری که در حساسترین سنین بلوغ به او به عنوان الگو نگاه میکند. زیور، خودخواه یا فداکار نیست. در کهنالگوی دیمیتر و هرا و افرودیت و حتی آتنا نمیگنجند. ملقمهای است از همهی اینها، شبیه زنان ایرانی طبقه خودش. منطقی تصمیم میگیرد اما احساساتش را سرکوب نمیکند. مردانه میجنگد اما از درخشش سرویس طلایی که میآویزد لذت میبرد. سنتی یا متجدد نیست. یک زن است، شبیه اغلب ما. وقتی همسرش را از دست میدهد متناسب عزاداری میکند و به موقع از مصیبت میگذرد و دوباره زندگی را با تمام خوب و بدهایش طلب میکند و چند سال بعد از مرگ همسرش دوباره ازدواج میکند. همین مادر است که میتواند به فرزندش، راوی داستان، عشق به زندگی را بیاموزد و همین پرداختهای دقیق در شخصیتپردازی باعث میشود مضمون ستایش زندگی در این داستان به راحتی به خواننده منتقل شود، چه با این نگاه موافق باشد چه نباشد.
سینا دادخواه در شاهراه، فقط یک آینه جلوی زندگی نمیگیرد. به خواننده نمایی کلی از بودن را نشان میدهد و توصیه میکند، دقیقتر به اتفاقات پیرامون خود نگاه کند. راوی داستانش را در زمانی که برای خواستگاری راهی می شود، تعریف میکند. اما خود خواستگاری و ستاره که قرار است همسر راوی شود، در حاشیه باقی میمانند و راوی خیلی کم به آنها میپردازد. شاید هم برعکس! اصل همانچیزی است که راوی را به این لحظه رسانده. شاید به زعم راوی، در پایان چیزی نباشد و این مسیر است که اهمیت دارد؛ و آنکس که مسیر را در شاهراه زندگی تجربه کند، بزیستد و درک کند، با تمام خوبی و بدی، به کل و به جزء، پایانی برایش وجود نخواهد داشت.
نظر شما