اما تايلر منزوي - يا همان طور كه منتقدي يك بار او را گرتا گاربوي جهان ادبيات خوانده بود- نيست و فقط خلقوخوي خاصي دارد؛ او ٥١ سال گذشته را در بالتيمور گذرانده و به ندرت از خانهاش بيرون ميآيد. مصاحبه نميكند چون از حسي كه روزنامهنگار روز بعد از مصاحبه به او ميدهد، خوشش نميآيد. اخيرا گفته بود: «به اتاق نويسندگي در طبقه بالاي خانهام ميروم تا كار منظم روزانهام را شروع كنم. و همين موقع است كه صدايم را ميشنوم كه از نوشتن ميگويم و حرفهاي بيمعني ميزنم، در نتيجه آن روز نميتوانم كار كنم. هميشه گفتهام وقتي شروع به نوشتن رمان ميكنيد ابتدا ٨٣ پيشنويسي را مينويسي كه ترجيح ميدهي هيچكس، هيچكس آنها را نخواند. »
پس حالا چه شده كه او مقابل دستگاه ضبط صدا نشسته است؟ ميخندد و ميگويد: «نميدانم. شايد چون پير شدهام و سلطهگري برايم راحتتر شده است.»
تايلر كه حالا ٧٥ ساله است ١٠ سال گذشته را، در واقع از زماني كه همسرش از دنيا رفت و فرزندانش خانه را ترك كردند، در محله «رولاند پارك» پردار و درخت زندگي كرده است. تميزي خانهاش، مهمان را نگران ميكند. اتاق نويسندگياش آنقدر منظم و پاكيزه است كه ميتوان با خيال راحت آنجا را اتاق جراحي كرد و البته پيچيدگي آنچه پشت ميز او روي ميدهد، تفاوت چنداني با عمل جراحي ندارد. نوشتههايش را پيشنويس پشت پيشنويس با قلم مينويسد و وقتي متني او را راضي ميكند آن را تايپ ميكند. وقتي پيشنويسش را كامل ميكند، متن را چاپ و سپس با قلم بازنويسي ميكند و اين نسخه را با صداي بلند ميخواند و ضبط ميكند. نتيجه سبكي ميشود كه او متواضعانه آن را سبك نمينامد اما بايد گفت بيترديد اين سبك متعلق به اوست: شفاف و آگاه به ريزهكاريهاي ظاهرا پيشپاافتاده.
تايلر كه همانند شخصيتهاي داستانهايش انساني متواضع و بيتكلف است، ميگويد هرگز قصد نداشته نويسنده شود و هنوز هم از نويسنده شدنش كمي متعجب است. والدينش جزو فرقه كوئيكرها و از مخالفان سربازي بودند و آن تايلر تا ١١ سالگي را در كاروليناي شمالي زندگي كرد. درباره اين دوره ميگويد: «كودكيام را به خوبي به خاطر ميآورم نه چيز ديگري را. ٧ سالگيام را به خاطر ميآورم كه تصميمهاي مهمي در مورد اينكه قرار است چه آدمي باشم، گرفتم. در اين سن بود كه تصور كردم، آه، قرار است يك روز بميرم و در همين سن بود كه فهميدم نميتوانم به خدا اعتقاد داشته باشم.» لبخند ميزند: «هيچگاه به اندازه ٧ سالگيام باهوش نبودهام. هرگز اينقدر انديشمند و باطنبين نبودهام. »
در كودكي كتاب را از خود جدا نميكرد؛ كتابهايي مثل «زنان كوچك» را بارها و بارها خوانده بود اما حتي در دبيرستان هم به فكرش خطور نكرد كه روزي نويسنده شود چراكه تكاليفشان از كتابهايي مانند «سايلس مارنر: بافنده راولو» و «جوليوس سزار» بود و تايلر ميدانست هرگز نميتواند مثل آنها بنويسد. وقتي ١٤ ساله شد و ديگر در رالي كاروليناي شمالي زندگي نميكرد، كتاب «پرده سبز و داستانهاي ديگر» نوشته يودورا ولتي را خواند. با خواندن اين كتاب گويي چيزي بر او افشا شد. آن روزها را به خاطر ميآورد: «آن زمان تابستانها تنباكو ميچيدم. » ميگويد شغلش دادن برگهاي تنباكو به فردي بود كه براي درمان آنها را روي چوب ميبست. «سازنده اين چوبها معمولا زنان سياهپوست بودند و دلالها زنان مزرعهداران و چند دختر نوجوان. مدام حرف ميزدند. يك تجربه تمام و كمال بود. هر شب كه به خانه ميرفتم تا آرنجهايم را شيرههاي تنباكو پوشانده بود. همان زمان بود كه متوجه شدم آدمهايي كه ولتي دربارهشان مينوشت آدمهاي روستايي شبيه به آدمهايي بودند كه من با آنها تنباكو ميچيدم. مات و مبهوت مانده بودم. گفتم ولتي دارد زندگي من را مينويسد، آدمهايي كه من ميشناسم و متنش انگليسي شكسپيري نيست. او آن چيزي را كه در دنياي واقعيت ميگذرد و ميبيند، مينويسد. بعدها حتي موقعيتي پيش آمد كه با او آشنا شوم. شبيه به داستانهايش بود. وقتي صحبت ميكرد يك جور حيرتي در نگاهش بود گويي هر چيزي كه نگاه ميكرد او را به شگفتي واميداشت. »
برخلاف ولتي كه در دانشگاه ادبيات انگليسي خواند، تايلر به دانشگاه دوك رفت و از رشته زبان روسي فارغالتحصيل شد. اما او علاقهاي خاص به زبان يا ادبيات اين كشور نداشت و فقط قصد داشت كاري متفاوت از پدر و مادرش انجام بدهد. او ميگويد: «اگر ميتوانستم در رشته فضا تحصيل كنم حتما اين كار را ميكردم. » اين اتفاقها در اوج جنگ سرد روي داد و اتفاق ديگري كه براي تايلر جذاب بود، اين بود كه رييس دانشكده زبان روسي مامور شخصي افبيآي داشت كه همه جا او را دنبال ميكرد. تايلر به خاطر ميآورد: «هنوز هم خيال نداشتم نويسنده شوم. معلمهاي انگليسي دبيرستانم عالي بودند، بعد هم در دانشگاه دوك استاد انگليسي خوبي داشتم، بعد رينولدز پرايس به ما درس ميداد كه در اين دانشگاه نوشتن تدريس ميكرد. تك تك اين استادها ميگفتند تو خيلي خوب مينويسي بايد نويسنده شوي و من هم ميگفتم خب، ميخواهم هنرمند شوم اگرچه اصلا چنين قصدي نداشتم. صادقانه بگويم حتي اين روزها هم گاهي فكر ميكنم قرار است چه كاره شوم؟»
مهاجرت به بالتيمور برنامهريزيشده نبود. سال ١٩٦٧ تايلر از مونترال به اين شهر نقلمكان كرد چون بيمارستاني در اين شهر به همسرش، تقي مدرسي، نويسنده و روانشناس ايراني، پيشنهاد كار داده بود. تايلر ابتدا از اين مهاجرت نفرت داشت. «حالا نميدانم اگر مهاجرت نميكرديم كجا زندگي كرده بودم. اهالي اين شهر خوشقلب، صميمي و مهربان هستند. شايد گفتهام طعنهآميز به نظر بيايد اما واقعيت همين است. » تقربيا داستان تمامي رمانهايش در اين شهر روي ميدهند و تا به امروز بالتيمور تايلر به نسخه شهري يوكناپاتافا تبديل شده است. اغلب اوقات بالتيموري كه او روايت ميكند-شهري نيمهواقعي و نيمهخيالي- شباهت آنچناني با محلهاي كه در آن زندگي ميكند، ندارد. اهالي بالتيموري كه در رمانهاي تايلر اقامت دارند اغلب از طبقه متوسط يا حتي طبقه كارگر هستند؛ شهري با خيابانهاي شلوغ و خانههاي كوچك كه در نخستين داستانهاي آن دفاتر ادارهها هم به عنوان مطب دكتر و هم بيمه كاركرد دارند و جايي كه مردمش كمي مهربانتر از مردم شهرهاي ديگر هستند.
ميگويد: «هرگز عامدانه تصميم نگرفتهام كه از اين پس فقط درباره بالتيمور بنويسم. بخشي از دليل نوشتن درباره بالتيمور به تنبلي برميگردد چون قرار دادن مكان داستان در جايي كه خودت زندگي ميكني، راحتتر است. بخشي از آن به تحسين من از اين شهر برميگردد. از ثبات و ماهيتش خوشم ميآيد. اگر در سوپرماركت باشم و صداي مكالمه دو زن را بشنوم، يك جورهايي حرفهايشان را در ذهنم يادداشت ميكنم. اين نوع روش حرف زدن به يادماندني است؛ گويش بالتيموري. » (در واپسين رمان او، شخصيتي كه هنوز به لهجه اين مردم عادت نكرده است فكر ميكند نام شخصيتي «سر جو» است تا اينكه مشخص ميشود اسم او «سرجيو» است.)
تايلر در «رقص ساعت» از مسير هميشگياش منحرف نشده است. اين رمان گلچيني از استعارهها و موقعيتهايي است كه تايلر باب آشنايي با آنها را براي خواننده باز كرده است. اكثر رويدادهاي داستان در بالتيمور روي ميدهد اگرچه شخصيتِ محوري آن، اهل اين شهر نيست. مادري سختگير و خواهر و برادراني بيگانه با يكديگر درست مانند شخصيتهاي رمان «شام در رستوران دلتنگي»؛ ازدواجي كه ناشي از سوءتفاهم است درست مانند «آداب نفس كشيدن» و از همه مهمتر، واكاوي كنجكاوانه معناي عضوي از يك خانواده بودن. برخي از شخصيتها، سريالي تلويزيوني به نام «Space Junk» را تماشا ميكنند كه به نوعي داستانش نماد خود رمان است؛ داستان فيلم درباره چند آدم فضايي است كه با اين فرض كه برخي زمينيها با آنها مرتبط هستند، آنها را ميدزدند و بعد فكر ميكنند چرا اينطور رفتار كردهاند.
تايلر ميگويد: «هر زمان كه كتابي را شروع ميكنم، فكر ميكنم اين رمان ديگر فرق خواهد داشت و بعد ميبينم نه. دوست دارم چيزي جديد و متفاوت بنويسم اما هرگز جاهطلبي آن را ندارم كه كاملا خودم را تغيير دهم. اگر سعي كنم به تاروپودهاي مشترك فكر كنم، به گمانم عميقا به تابآوردن علاقهمند هستم. به نظرم زندگي كردن راحت نيست حتي براي آن دسته از ما كه صرفهجويي نميكنيم. سخت ميتوان روزها را يكي پس از ديگري از سر گذراند و بگوييم دليل مناسبي براي بيدار شدن در روز بعد داريم. وقتي مردم اين كار را با زندهدلي ميكنند، شوكه ميشوم. مشخصترين راهي كه ميتواني تاب آوردن را نشان دهي اين است كه در كنار خانوادهات باشي. راحت ميتواني دوستت را ترك كني اما ترك كردن برادر سخت است. چقدر خواهر و برادرها با هم وقت ميگذرانند و در اين اوقات چه ميگذرد؟ همه اينها من را از خود بيخود ميكند. »
تايلر در فكر بازنشستگي نيست. ميگويد: «تنها اتفاقي كه ميافتد اين است كه بعد از تمام كردن كتاب، شش ماه استراحت كنم و كمكم ديوانه ميشوم. من تفريحي ندارم، باغباني نميكنم، از مسافرت هم بدم ميآيد. عزم و اراده مثل الهام گرفتن نيست، احساسي است كه ميگويد بهتر است اين كار را انجام دهي. هدايت زندگي ديگري ضمن اينكه زندگي خودت را ميكني، اعتيادآور است. » مكث ميكند و در ادامه ميگويد: «اگر به اين موضوع فكر كرده باشي حتما ميداني امرار معاش از اين راه خيلي عجيب است. »
The New York Times
نظر شما