اضطراب نقش انطباقي دارد و موجودات زنده را در حالت آمادهباش نگه ميدارد ولي طولانيشدن اين حالت دستگاه ايمني را تضعيف ميكند و موجب مرگ سلولهاي عصبي و در نهايت مرگ زودهنگام ميشود. فيل، ميمون و گوريل، خصوصا اگر مادر باشند به خاطر مرگ فرزند دچار حالت سوگواري ميشوند. برخی جانوران به طور شگفتآوری نسبت به مصیبت دیگران حساس هستند. شامپانزهها که توانایی شنا کردن ندارند، گاه در تلاش برای نجات همنوعان خود، غرق شدهاند. وقتی که دریافت غذا تنها با کشیدن زنجیر و در حالتی ممکن باشد که به یکی از همراهان «میمونهای رزوس» شوک الکتریکی وارد شود، این میمونها چندین روز گرسنگی میکشند. دانشمندان نتيجه گرفتهاند كه در سير تكامل انسان بايستي ابزاري براي شناسايي متقلبان به دست آمده باشد زیرا مساله اصلي كه براي اجداد ما در دوره پليو-پليستوسن اهميت داشت همكاري براي حفظ دادوستد اجتماعي بود.
اين مثالها نمونههايي از يافتههاي دانش ميانرشتهاي «زیستجامعهشناسی» است؛ دانشي كه به مطالعه سیستماتیک بنیانهای زیستی در مورد رفتارهای اجتماعی حيوانات ميپردازد و شامل زيستشناسي تكاملي، نخستيشناسي، روانشناسی، انسانشناسی، جانورشناسی، باستانشناسی، ژنتیک جمعیت، بومشناسي و دیگر شاخههای علمی است. این شاخه از علم، رفتارهایی نظیر الگوهای جفتگیری، جنگ بر سر تعیین قلمرو و شکار گروهی را مورد مطالعه قرار ميدهد و بحث میکند که همانگونه که انتخاب طبیعی، لزوم بروز رفتارهایی مطابق با محیط را برای بقا القا میکند، میتواند به تکامل ژنتیکی برای بروز رفتارهای اجتماعی مفید نیز در برخورد با اعضای گروه خود و دیگر گونهها منجر شود. نخستینبار «ادوارد ویلسون»، در کتاب «سوسیوبیولوژی؛ تلفيق نوين» (۱۹۷۵) (ترجمه عبدالحسین وهابزاده) با بررسي نمونههاي مختلفي از رفتار اجتماعي جانوران، اين نظر جنجالي را اعلام كرد كه زمانی فرا میرسد که اخلاق از دستان فیلسوفان خارج ميشود و به دست زیستشناسان ميرسد. «سياست شامپانزهها» اثر فرانس دو وال و «ژن خودخواه» اثر ریچارد داوکینز ديگر آثار مهمي هستند كه از دیدگاه تكاملي به رفتار اجتماعي جانوران ميپردازند.
اثر مهم ديگر اين حوزه كتاب «ذهن اخلاقي؛ چگونه طبيعت فهم خوب و بد را پديد آورد؟» (2006) اثر «مارک هاوزر» زیستشناس تکاملی آمریکایی و استاد گروه روانشناسی دانشگاه هاروارد است كه اخيرا به فارسي ترجمه شده است. هاوزر در «ذهن اخلاقی» از صدها پژوهش تجربی در زیستشناسی و روانشناسی و انسانشناسی و اقتصاد و حقوق و زبانشناسی استفاده كرده تا نظریهای بدیع را صورتبندی کند: نوع انسان، در گذر تکامل، صاحب غریزه اخلاقی جهانیای شده است که ناخودآگاه، و آزاد از حکمها و باید و نبایدهای بیرونی، فارغ از نژاد و جنس و دین و سواد، در خوب و بد امور قضاوت میکند و به رویدادها رنگوبوی اخلاقی میدهد. این استعداد اخلاقی حاصل برهمکنش و درهمتنیدگی بسياري چیزهاست، ولی در ژرفای ذهن/مغز اصلهای متناهی همگانیای دارد که جزو موهبت زیستی انساناند و در سایر گونهها نیز رد آنها دیده شده است. ولي اين اصلها همواره به یک شیوه در عمل نمیآیند. اخلاق نزد هر قومی گوناگونی میپذیرد. پس اگر اصلها را به جعبهکلیدی جهانی تشبیه کنیم، تنوعها و گوناگونیها همچون انتخاب جهت کلیدها یا تعیین ارزش معیارها هستند.
فرضيه اصلي و انقلابي اين كتاب اين است كه انسان در سير تکامل صاحب غريزه اخلاقي شده است. اين غريزه استعدادي است طبيعي كه هر كودكي را بهرهمند كرده تا بتواند در امور نيك يا بد، آن هم بر مبناي یک دستورزبان ناخودآگاه درباره كردارها قضاوتهاي اخلاقي به دست دهد. بخشي از اين سازواره به دست «صنعتگري نابينا» يعني انتخاب دارويني، در گذري به درازاي ميليونها سال از تكامل نوع بشر پرورده شده است. پژوهش اصلي هاوزر در اين كتاب وامدار بينشهايي است كه از پژوهش در غريزهاي ديگر به دست آمده است: غريزه زبان. انقلابي كه نوام چامسكي در دهه 1950 در زبانشناسي به راه انداخت محصول يك چرخش نظري بود، اينكه در پژوهش زبانشناسي بايد به جاي كاوش در گوناگونيهاي فرهنگي و تمركز محض بر اختلاف زبانها و سنجش نقش تجربه در يادگيري زبان، راه علوم طبيعي را پيش بگيريم و زبان را اندامي با عاليترين طراحي ممكن و خصلت همگاني ذهن انسانها بدانيم. اين اندام يا دستور جهاني كه در كالبد استعداد زباني ما ميتپد بخشي از موهبت ذاتي ما انسانهاست، و حكم جعبه ابزاري را دارد كه به ياري محتويات آن هر يك از زبانها آفريده ميشود. كافي است كه زبان مادريمان را فرا گيريم، از آن پس ميتوانيم بينياز از تعقل و قواعد و اصول بغرنج زبان، هر آنچا را ميخواهيم بگوييم و هر آنچه را ميشنويم بفهميم. از نظر هاوزر، استعداد اخلاقي ما نيز مجهز به يك دستور جهاني اخلاق است كه همچون جعبه ابزاري عمل ميكند كه دستگاه اخلاقياي از مواد درون آن مشتق ميشود. آن هنگام كه هنجارهاي ويژه فرهنگمان را فرا گرفتيم، «با طي فرايندي كه بيشتر شبيه رشد دست و پاست تا تلمذ پاي درس اخلاق و ياد گرفتن بايدها و نبايدها» درباره جايز، واجب يا حرام بودن رخدادها گماني در ذهن ما شكل ميگيرد بدون اينكه در اينباره نيازي به تعقل آگاهانه داشته باشيم و حتي بدون اينكه به اصول ژرف اين قضاوت واقف باشيم.
بنبستهاي اخلاقي
هاوزر در فصل اول به توضيح يافتههاي روانشناسي رشد اخلاقي كودك در آثار ژان پياژه و لارنس كوهلبرگ ميپردازد. هر دوی اين متفكران بر اين باور بودند كه ما قضاوت اخلاقي را از جامعه به يادگار گرفتهايم و تجربه (تشويق و تنبيه) اين ميراث اجتماعي را پالايش كرده و تواني وجود دارد براي تعقل در كورهراهها و بنبستهاي اخلاقي، و در نهايت اينكه قضاوت اخلاقي ريشه در اصلهايي مشخص و معين دارد. به اين ترتيب علم روانشناسي جديد راه افلاطون و كانت را پي ميگيرد و تعقل خودآگاه را سلسلهجنبان قضاوت اخلاقي قرار ميدهد. اما اين سوال پيش ميآيد كه بالاخره تعقل خود چگونه عمل ما را هدايت ميكند؟ براي فيلسوفان متاثر از دكارت لااقل يك جواب بيچونوچرا به اين پرسش وجود داشت: خود را از هر ميل و هوسي برهانيد تا خرد پيروز از ميدان درآيد. از اين موضع خردورز و ارادهمند دستكم دو راه ميتوان پيش گرفت. يكي آنكه نمونههاي اخلاقي مرتبط را گردآوري كنيم، در آنها دقت ورزيم و ببينيم كه در مواردي مثل آزار، تعاون، مجازت و ... چه اجزا و روابطي يافت ميشود. بر اساس جزئيات هر نمونه، ميتوان يا «فایدهگرایانه» قضاوت كرد و خير جمعي را كه از آن عمل حاصل ميشود باز شمرد، يا «تكليفباورانه» نگاه كرد و فارغ از نيكي يا بدي عواقب كار، قضاوت اخلاقي كرد. ديدگاه فایدهگرا به عواقب مينگرد و ديدگاه تكليفباور بر قوانين تكيه دارد. از سوي ديگر، ما در راهمان به سوي كشف و درك چرايي تكاليف اخلاقيمان بايد بكوشيم تعدادي اصل راهنماي عمومي ترسيم كنيم كه فارغ از نمونههاي خاص باشند. اين دقيقا راهي است كه كانت دنبال ميكرد، او اصلهايش را در قالب چند امر مطلق به صراحت بيان کرد: كاري نميكنم مگر آنكه راهي باشد تا اصول عملام به قانونهاي جهاني بدل شود. از نظر كانت تعقل اخلاقي انگيزهاي كافي براي عمل درست است. چون اصول تعقل نامقيد به شرايط و احوال خاص است، پس اعتبار جهاني دارد. به عبارت ديگر، فقط قانون جهاني ميتواند به فرد خردمند انگيزه عمل در راه ثواب دهد. دستور كانتي نشان ميدهد كه، در جهان موجوداتِ خردمدار، تنها راه نيل به مجموعهاي مقبول و جهاني از اصول اخلاقي اين است كه تضمين شود اصلها بدون استثنا بر همگان جاري است. اخلاق كانتي در بسياري از بنبستهاي اخلاقي دچار گرفتاري ميشود مثلا در جايي كه با دروغ گفتن ميتوان جان انساني را نجات داد. در اينجا، اما دستگاه اخلاقي تكليفمدار حكم ديگري ميدهد: كشتن به هر شكل و در هر شرايطي اشتباه است. بحث و جدل در باب نظريههاي نامتناهي قضاوت اخلاقي و امرهاي مطلق كانتي همواره دنبالهدار بوده و اكنون به قرن بيستويكم هم رخنه كرده ست.
نويسنده ديويد هيوم را نخستين فيلسوف مدرن سكولار و معمار بيهمتاي اين ايده ميداند كه ما به واسطه مراجعه به عواطفمان ميتوانيم به سرشت قضاوتهاي اخلاقي پی ببريم. هيوم يكي از نخستين كساني بود كه بر «فایدهمندي» رفتار اخلاقي در رسيدن به خير اعلا انگشت گذاشت. مدخل بحث او به قلمرو قضاوت اخلاقي همان بود كه در رويارويي با موضع حس و ادراك جهان پيش ميگيريم. همان گونه كه ما خود به خود و ناخودآگاه رنگها را ميبينيم و نواها را ميشنويم و رايحهها را به مشام در مييابيم و سختي و نرمي اشيا را لمس و درك ميكنيم، درستي ياري رساندن به ديگران را نيز درمييابيم زيرا به ما حس خوبي ميدهد و بدي نيرنگ را ميفهميم چون حس ناخوشايندي به ما القا ميكند. نظرگاه هيوم در تضاد مستقيم با راي كساني بود كه خرد ناب را واسطه رسيدن به حيات شرافتمندانه و پادزهر سرشت خودپرستانه ميدانستند. برخلاف اين گونه نظريات، هيوم پژوهش خود را در فلسفه اخلاق شاهراه منتهي به علم طبيعي انساني ميديد.
در بيست سال گذشته، علوم ذهن و شناختي با تكيه بر تكامل، رشد مباني عصبشناختي، اختلالات و آسيبهاي آن، تحقيقات مفید زيادي درباره «همدلي» انجام دادهاند. بنبستهاي اخلاقي نوعا ما را در معرض تضاد ميان دو يا چند وظيفه يا تكليف رقيب قرار ميدهد. تضادها زماني رخ مينمايند كه ميان اجزاي منفك شخصيت ما تقابلي روي دهد و ميان تعقل كانتي و شم هيومي اختلاف افتد: سقط جنين جايز است ولي آن را غلط حس ميكنيم چون قتل است. اگر رضايت دهيم كه زن حق دارد درباره سلامت جسم خود تصميم بگيرد سقط جنين حق او خواهد بود ولي خود جنين هم حقي دارد، هرچند كه هنوز قادر به دعوي نيست. شمها سريع، خودكار، ناخواسته و مستلزم كمترين توجهاند، در مراحل اوليه رشد ظاهر ميشوند، در غياب دلايل عقلي بنيانمند به دست ميآيند و غالبا مصون از توجيهات مخالف هستند. تعقل بنيانمند آرام و خودخواسته و ملاحظهكار است، نياز به دقت و تمركز فراوان دارد، در مراحل متاخر رشد ظاهر ميشود، توجيهپذير است، و در برابر ادعاهاي بنيانمند و دقيق مخالف آسيبپذير است. توضيحي كه نويسنده با ارجاع به ديويد هيوم و آدام اسميت در اينباره ميدهد اين است كه به انسانها موهبت استعداد اخلاقي بخشيده شده- توانشي كه هر فردي را قادر ميسازد كه ناخودآگاه و خودكار، طيف بينهايت كنشهاي گوناگون را در قالب اصولي بسنجد كه جايز، واجب و حرام را تقرير ميكند. هاوزر امروزيترين حلول اين استدلال را در نوشتههاي جان رالز، فيلسوف سياسي و پژوهشهاي زبانشناس برجسته، نوام چامسكي ميداند. رالز ميگويد: «در فلسفه اخلاق، هيچ دليلي نداريم كه ما را مجاب كند كه حس عدالت ما ميتواند به شيوهاي جامع و مانع از دريافتهاي آشناي شعور معمولي نتيجه گرفته شود. هر توصيفي از تواناييهاي اخلاقي كه بخواهد بهرهاي از صحت داشته باشد بايد يقينا اصول و برساختهاي نظرياي را به كار بياورد كه بسي گستردهتر و دوردستتر از هنجارها و معيارهاي مقبول در زندگي هرروزه هستند.» (ص 72)
انتقادات
هاوزر در انتهاي كتاب انتقاداتي را كه به فرضيه خود و به صورت عمومي به زیستجامعهشناسی وارد ميشود، «باورهاي كهن» ميداند و به آنها پاسخ ميگويد. نخستين باور اين است كه هر چه از دنياي زيستشناسي برسد پليد و شيطاني است چون زيستشناسي گرايشهاي از پيشتعيينشده خلق ميكند و بنابراين سلبكننده اختيار است. آنطور كه فيلسوفان و روانشناساني چون دانيل دنت و استيون پينكر يادآوري كردهاند، هيچ چيزي در نگاه تكاملي و زيستشناختي نميتوان يافت كه حجتي قطعي باشد براي رسيدن به قضاوت يا باوري ثابت، خللناپذير، يا جبري. اما پاسخ او اين است كه اصولا زيستشناسي اينگونه كار نميكند. زيستشناسي انسانها و زيستشناسي تمامي گونههاي ساكن كره زمين، محدوده رفتارهاي ممكن را تعريف كرده است. آن طيفي كه ميتوانيم مشاهده كنيم همواره نمونهاي است از كل تنوعهای رفتاري بالقوه. دليل آن است كه زيستشناسي ما با محيط در تعامل و تبادل است و محيط هم دائما تغيير ميكند. ولي هر تغييري در محيط مجوز و بهانه تغييري متقابل در فرهنگ انساني نيست و فرهنگها بيقيد و شرط عوض نميشوند. اگر دستور جهاني اخلاق وجود داشته باشد اصلهايش بايد ثابت باشند ولي طيف دستگاههاي اخلاقي ممكن هرگز ثبات نميپذيرند. اين طيف بالقوه محصور در دايره منطقي امكانات عصبشناختي مغز و تا حدودي تابع شرايط تاريخي است.
دومين باور اين است كه اگر زيستشناسي اخلاق حقيقت داشته باشد اصول اخلاقي بايد به نحوي در دياناي رمزگذاري شده باشد. يعني بايد چند اسيد آمينه داشته باشيم كه با قاعدههاي تكليفباور پيوند خورده باشند، مثلا اسيد آمينهاي براي آسيبزدن و اسيد آمينهاي براي ياريرساندن. اين ادعا منسجم نيست و با بحثي كه در كتاب هاوزر دنبال ميشود نيز شباهتي ندارد. اينكه نويسنده ميگويد انسان مجهز به يك دستور جهاني اخلاق است بدين معناست كه ما در سير تكامل، اصلهايي عمومي و در عين حال انتزاعي به دست آوردهايم كه به ما حرام، جايز يا واجب بودن امور را گوشزد ميكند. اين اصلها فاقد محتواي مشخصاند و هيچ اصلي وجود ندارد كه يك رفتار جنسي، يا عملي ايثارگرانه يا كرداري خشن را ديكته كند. در ژنانبان ما هيچ رمز يا سرنخي نيست كه نوزادكشي، زناي با محارم، بيماركشي يا تعاون را (كه نويسنده در برخي فرهنگهاي خاص در چهار گوشه دنيا آنها را نشان ميدهد) جايز اعلام كرده يا خبر داده باشد كه يك امر معين در قبال كدام افراد جايز ميشود. سادهترين راه آزمودن اين ادعا مشاهده هر كودك دلخواه است: كودك بر حسب زمينه فرهنگياي كه در آن رشد کرده دستگاه اخلاقي متمايزي را فرا ميگيرد و بنابراين هيچكس ژن فرهنگ خاصي را با خود ندارد. دستور جهاني اخلاق نظريهاي است درباره اصلهايي كه به كودك توان ميدهند دستگاههاي اخلاقي متمايز خلق کند؛ دستگاههايي پرشمار اما متناهي.
سومين پندار هم اين است كه با فرض اينكه زيستشناسي بر روانشناسي اخلاقي ما تاثير داشته ولي بالاخره ايمان ديني يا رهنمود قانون لازم است تا از تباهي اخلاق ايمن شويم. اين دو رسم سلوك، يعني دين و قانون، مجهز به قاعدههاي صريح و مفصل بايد قدم به ميدان بگذارند تا آن جماعت را كه خودخواهي تكانه عملشان است در جاي خويش بنشانند. داروين نيز چنين موضعي داشت. برابر نهادن دين و اخلاق همواره امري رايج بوده اما از نظر هاوزر دستكم دو ايراد به اين نظر وارد است: بعضيها به غلط گمان ميكنند هر كس دين ندارد نيك و بد اخلاقي را نميفهمد و هر كس ايمان در دل دارد، پرهيزكارياش افزونتر از خداناباوران و رازانگاران است. بر اساس آنچه از پژوهش قضاوت اخلاقي در ميان فرهنگهاي گوناگون به دست آمده است خداناباوران و رازانگاران بيكموكاست، تمايز جايز و حرام اخلاقي را ميفهمند و مهمتر آنكه يهوديان، كاتوليكها و پروتستانها، سيكها، مسلمانان، خداناباوران و رازانگاران همگي در مواجهه با آزمونها و مسالههاي بنبست اخلاقي قضاوت واحدي ابراز کردهاند و ميزان ناسازواري يا عدم كفايت توجيههايشان به يك اندازه بوده است. از اين مشاهده چنين بر ميآيد كه دستگاه ناخودآگاهي كه قضاوت اخلاقي توليد ميكند مصون از آموزههاي دين است.عواطف در جانوران اجتماعي، چه اهلي و چه وحشي، زيربناي بسياري از امور روزمره زندگي است. صعود نيازمند انگيزه، خطر كردن و خصومتورزيدن است در حالي كه حفظ وضع موجود در گرو فرستادن پيام تمكين و ترس از بالادستان است. بسياري از نخستيهاي غيرانسان و بعضي از غيرنخستيها مانند دلفين، بز و كفتار پس از مخاصمه روي به مصالحه ميآورند و انواع شگردهاي صلحجويانه را به نمايش ميگذارند از جمله بغل گرفتن، بوسيدن، لمس اندام تناسلي، تيمار و مبادله غذا. جنگ اضطراب را زياد ميكند و صلح از اضطراب ميكاهد. پژوهشگران اضطراب را از طريق مشاهده رفتار جانور و سنجش ضربان و سطح كورتيزول خون اندازه ميگيرند. اضطراب نقش انطباقي دارد و موجودات زنده را در حالت آمادهباش نگه ميدارد ولي طولانيشدن اين حالت دستگاه ايمني را تضعيف ميكند و موجب مرگ سلولهاي عصبي و در نهايت مرگ زودهنگام ميشود. فيل، ميمون و گوريل، خصوصا اگر مادر باشند به خاطر مرگ فرزند دچار حالت سوگواري ميشوند. برخی جانوران به طور شگفتآوری نسبت به مصیبت دیگران حساس هستند. شامپانزهها که توانایی شنا کردن ندارند، گاه در تلاش برای نجات همنوعان خود، غرق شدهاند. وقتی که دریافت غذا تنها با کشیدن زنجیر و در حالتی ممکن باشد که به یکی از همراهان «میمونهای رزوس» شوک الکتریکی وارد شود، این میمونها چندین روز گرسنگی میکشند. دانشمندان نتيجه گرفتهاند كه در سير تكامل انسان بايستي ابزاري براي شناسايي متقلبان به دست آمده باشد زیرا مساله اصلي كه براي اجداد ما در دوره پليو-پليستوسن اهميت داشت همكاري براي حفظ دادوستد اجتماعي بود.اين مثالها نمونههايي از يافتههاي دانش ميانرشتهاي «زیستجامعهشناسی» است؛ دانشي كه به مطالعه سیستماتیک بنیانهای زیستی در مورد رفتارهای اجتماعی حيوانات ميپردازد و شامل زيستشناسي تكاملي، نخستيشناسي، روانشناسی، انسانشناسی، جانورشناسی، باستانشناسی، ژنتیک جمعیت، بومشناسي و دیگر شاخههای علمی است. این شاخه از علم، رفتارهایی نظیر الگوهای جفتگیری، جنگ بر سر تعیین قلمرو و شکار گروهی را مورد مطالعه قرار ميدهد و بحث میکند که همانگونه که انتخاب طبیعی، لزوم بروز رفتارهایی مطابق با محیط را برای بقا القا میکند، میتواند به تکامل ژنتیکی برای بروز رفتارهای اجتماعی مفید نیز در برخورد با اعضای گروه خود و دیگر گونهها منجر شود. نخستینبار «ادوارد ویلسون»، در کتاب «سوسیوبیولوژی؛ تلفيق نوين» (۱۹۷۵) (ترجمه عبدالحسین وهابزاده) با بررسي نمونههاي مختلفي از رفتار اجتماعي جانوران، اين نظر جنجالي را اعلام كرد كه زمانی فرا میرسد که اخلاق از دستان فیلسوفان خارج ميشود و به دست زیستشناسان ميرسد. «سياست شامپانزهها» اثر فرانس دو وال و «ژن خودخواه» اثر ریچارد داوکینز ديگر آثار مهمي هستند كه از دیدگاه تكاملي به رفتار اجتماعي جانوران ميپردازند.
اثر مهم ديگر اين حوزه كتاب «ذهن اخلاقي؛ چگونه طبيعت فهم خوب و بد را پديد آورد؟» (2006) اثر «مارک هاوزر» زیستشناس تکاملی آمریکایی و استاد گروه روانشناسی دانشگاه هاروارد است كه اخيرا به فارسي ترجمه شده است. هاوزر در «ذهن اخلاقی» از صدها پژوهش تجربی در زیستشناسی و روانشناسی و انسانشناسی و اقتصاد و حقوق و زبانشناسی استفاده كرده تا نظریهای بدیع را صورتبندی کند: نوع انسان، در گذر تکامل، صاحب غریزه اخلاقی جهانیای شده است که ناخودآگاه، و آزاد از حکمها و باید و نبایدهای بیرونی، فارغ از نژاد و جنس و دین و سواد، در خوب و بد امور قضاوت میکند و به رویدادها رنگوبوی اخلاقی میدهد. این استعداد اخلاقی حاصل برهمکنش و درهمتنیدگی بسياري چیزهاست، ولی در ژرفای ذهن/مغز اصلهای متناهی همگانیای دارد که جزو موهبت زیستی انساناند و در سایر گونهها نیز رد آنها دیده شده است. ولي اين اصلها همواره به یک شیوه در عمل نمیآیند. اخلاق نزد هر قومی گوناگونی میپذیرد. پس اگر اصلها را به جعبهکلیدی جهانی تشبیه کنیم، تنوعها و گوناگونیها همچون انتخاب جهت کلیدها یا تعیین ارزش معیارها هستند.
فرضيه اصلي و انقلابي اين كتاب اين است كه انسان در سير تکامل صاحب غريزه اخلاقي شده است. اين غريزه استعدادي است طبيعي كه هر كودكي را بهرهمند كرده تا بتواند در امور نيك يا بد، آن هم بر مبناي یک دستورزبان ناخودآگاه درباره كردارها قضاوتهاي اخلاقي به دست دهد. بخشي از اين سازواره به دست «صنعتگري نابينا» يعني انتخاب دارويني، در گذري به درازاي ميليونها سال از تكامل نوع بشر پرورده شده است. پژوهش اصلي هاوزر در اين كتاب وامدار بينشهايي است كه از پژوهش در غريزهاي ديگر به دست آمده است: غريزه زبان. انقلابي كه نوام چامسكي در دهه 1950 در زبانشناسي به راه انداخت محصول يك چرخش نظري بود، اينكه در پژوهش زبانشناسي بايد به جاي كاوش در گوناگونيهاي فرهنگي و تمركز محض بر اختلاف زبانها و سنجش نقش تجربه در يادگيري زبان، راه علوم طبيعي را پيش بگيريم و زبان را اندامي با عاليترين طراحي ممكن و خصلت همگاني ذهن انسانها بدانيم. اين اندام يا دستور جهاني كه در كالبد استعداد زباني ما ميتپد بخشي از موهبت ذاتي ما انسانهاست، و حكم جعبه ابزاري را دارد كه به ياري محتويات آن هر يك از زبانها آفريده ميشود. كافي است كه زبان مادريمان را فرا گيريم، از آن پس ميتوانيم بينياز از تعقل و قواعد و اصول بغرنج زبان، هر آنچا را ميخواهيم بگوييم و هر آنچه را ميشنويم بفهميم. از نظر هاوزر، استعداد اخلاقي ما نيز مجهز به يك دستور جهاني اخلاق است كه همچون جعبه ابزاري عمل ميكند كه دستگاه اخلاقياي از مواد درون آن مشتق ميشود. آن هنگام كه هنجارهاي ويژه فرهنگمان را فرا گرفتيم، «با طي فرايندي كه بيشتر شبيه رشد دست و پاست تا تلمذ پاي درس اخلاق و ياد گرفتن بايدها و نبايدها» درباره جايز، واجب يا حرام بودن رخدادها گماني در ذهن ما شكل ميگيرد بدون اينكه در اينباره نيازي به تعقل آگاهانه داشته باشيم و حتي بدون اينكه به اصول ژرف اين قضاوت واقف باشيم.
نظر شما