«شعر - سیاست- عرفان» عنوان یادداشتی از شاپور جورکش بر شعر تازه محمد زندی با نام «در هرات توت شیرین است» است که برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
خوشبختانه این نوع برخورد به زودی تغییر کرد و لااقل لحن ملایمتری گرفت. اما آن بیلبوردهای برخورنده برای مدتی تأثیر خود را بر مردم گذاشت: برای آنان که دنبال توجیه مسائلاند ، گزکی شد که لکه هر ناهنجاری را به شکلی موجه از دامن خودی پاک کنند؛ آنان که با مردمان افغان کمی همدلی داشتند، و لحن برخورنده شعارها را در شأن هیچ آدمیزادی نمیدانستند، سرشکسته از این بودند که در برابر این نوع خط مشی چطور توی صورت این مردم زحمتکش نگاه کنند؛ و برای جماعت نازک دلی که دستی از دور بر آتش سیاست دارند و از مناسبات سیاسی بیخبراند، تنها لحن گزنده جملهها بود که باید تغییر میکرد، نه محتوای پیام!
کار مجری سیاست لابد این است که افغان جماعت را، خارجی و بیگانهای تلقی کند که اینجا دارد امکانات موجود را که باید صرف هموطنی شود، به خود اختصاص می دهد پس به خود اجازه میدهد به هر شکل و هر لحنی بتواند داخلی ها را بر ضد «خارجی ها» بشوراند، بی آن که توان این را داشته باشد که لحظهای خود را جای آن «خارجی» بگذارد. کار شاعر اما از سیاستگر جداست:
شعر زیر از آقای محمد زندی که در سایت ادبی حضور آمده زبان حال یک برادر افغان است با بیانی ساده و عریان که گویی میکوشد با همان مخاطبی روبهرو شود که قبلا تبلیغات بیلبوردی رویش سوار شده است.
محمد زندی ساکن کرج اما فرزند برزابلند کوه آبیدر و کردستان است و نمیشود گفت آنچه این دیدگاه همدلانه را به او بخشیده تنها غم غربتی است که دست کم سالها چشیده: حتی نمیتوان گفت که شاعر سیاست را وارد شعر کرده: موضوع شعر او هرچند با سیاست درگیر شود نمیتوان شاعر را شاعر سیاسی خواند چون نوع نگاه او به ابژه– اعم از سیاسی و غیرسیاسی- است که رخداد شعری را برایش میسر کرده. در پهنه خیالینِ شعر ابژهای مثل یک افغان، نه بیگانه است و نه تبعه ؛ از نگاه شعر، او میهمان این طبیعت و این خاک است :
عمل نوشتن شعر هم سیاسی نیست، بلکه رخدادی است که به تعریف نیمای بزرگ به فناء فی اللهِ عارفان شبیه است، تا به سیاستورزی. نیما میگوید شاعر باید بتواند جای سنگ بنشیند و از دید سنگ به جهان نگاه کند؛ بتواند جای کلاغ زاغی بنشیند و به بهمن نگاه کند؛ یعنی شاعر باید مثل بازیگر هر آن در جای ابژه ای بنشیند و آن را از درون اتود کند تا مثلأ در شعری مثل «خانه سریویلی» همزمان بتواند خدا و شیطان را به صحنه بیاورد.
شاعری که بر اساس پیشنهاد نیما دنیای شاعرانه و نگاه به جهان خود را گسترش داده باشد، با حلول در شخصیت ابژه و «آن دیگری» درست همانطور به ناگزیر استغراق میکند که عارفان در راه معبود خود به «فنا» میاندیشند؛ تنها فرق شاعر و عارف در این است که عارف در بحر حق غرقه و مقیم میشود و باز نمی گردد- کان را که خبر شد خبری باز نیامد- اما شاعر بعد ازسفر به سمت شناخت ابژه و موضوع مورد نظر خود، باز میگردد تا از ابژه به همزبانان خود گزارش دقیق دهد؛
گزارشی از دید یک افغان غریب که همیشه در خانههای نیمساز ما ساکن میماند، باغ های ما را کرتهبندی میکند، زمین ما را شخم میزند و ملک ما را نگهبانی میکند... کنار همین کرته و باغ همه روزان عمرش را غروب میکند اما خانه اش اینجا نیست. چون اینجا برایش مجال رؤیا و خاطره نیست.
از چشم او، نه این نیمسازههای چند روزه معنای وطن دارد نه هزاران درختی که هر روز آبیاری میکند معنای باغ دارد؛ و نه ثمره این درختان غربت عطر و طعمی آشنا دارد؛ چون دلش را در کابل و مولیان جا گذاشته، آنجا که خوب و بد خاطرههایش زنده و واقعیست. آنجا که برادرانش کابل خوردهاند؛ خواهرانش از زیر صورتکهاشان نگرانش بودهاند؛ آنجا که بودای هزار تکه هوا رفت. برای او تنها در هرات توت شیرین است:
محمد زندی
در هرات توت شیرین است
دلتنگ خواب های خانه
دلتنگ عطر درخت توت
از هرجا تا نیمروز
خیابان هایتان را می روبم
سوار بر یال هراتم کنید
تونل هایتان را طاق می زنم و
به دوش می کشم
جاده هایتان را
پنج سال عمرم برای پدرم
پنج سال برای همسری که ندیده ام
پنج سال برای فرزندی که خیال است
پنج سال برای مادری که مرده
پنج سال برای خواهرم که تنهاست
و پنج سال برای جانم که دارد ترک بر می دارد
و پنج سال برای خواب هایم
می روبم خانه هایتان
مغازه هایتان
شیشه ی ماشین هایتان
که با سرعت
مرا به دهنه برسانید
از اینجا
از هرجا
مرا به اسلام قلعه برسانید
دلتنگ توت هراتم
دلتنگ شیرینی خانه
محمد زندی
نظر شما